از سبد کالا تا...

دیروز با کلی اصرار و خواهش به آقای همسر راضیش کردم بریم سبد کالامون رو بگیریم... بعد از عبور از دو فروشگاه در نهایت با یه عالمه عصبانیت نشستیم توی ماشین و هر چی فحش بلد بودیم نثار خودمون کردیم به خاطر اینکه دنبال سبد کالا هستیم...

خداییش، کسایی که فکر این کار به ذهنشون خطور کرد بد نبود به کم کندر مصرف می‌کردند... آخه آدم این همه ملت رو به زحمت و دردسر میندازه واسه چی؟؟ خوب مگه چی میشد مثل پارسال پولشو می‌ریختن به حساب مردم...

10 کیلو برنج مزخرفی که هر کی می‌گیره یه جورایی ردش می‌کنه... یا دو تا دونه مرغ ترکیه‌ای... آخه این فکرا رو کی به خورد این مسئولان ما می‌ده... این اسمش واقعا چه چیزی جز حماقت می‌تونه باشه؟؟؟ مردم رو الاف کردن واسه چی؟؟؟ چه توجیهی برای این کار دارن؟؟؟

کاری که در نهایت ته تهش می‌خواد یه عالمه رانت‌خواری در پی داشته باشه.... 

خلاصه که نیمی از روز تعطیلمون صرف سبد مزخرف و مزحلل کالایی شد که واقعا عطاش رو به لقاش بخشیدیم...

***************

این روزها واقعا حس هیچ کاری همچنان ندارم... مامان‌خانم بند کرده که می‌خواد برگرده خونه‌ش و منم استرس بودن مامان در اون خونه رو دارم که همش خاطرات زهراست... و تنهایی مامان... به سختی دنبال یه آدم می‌گردم برای اینکه با مامان باشه... نه پرستار، بلکه یه نفر که هم همدمش باشه... هم بی سرپرست و تنها باشه... هم مطمئن باشه... هم تمیز ... که کارهای خونه رو بکنه و غذای مامان رو بپزه...

و شب‌ها اون‌جا بمونه تا مامان تنها نباشه... و مواظب و دلسوز هم باشه... اگر دوستان تهرانی کسی رو سراغ دارند، لطفا معرفی کنن...

مامان هم فعلا افتاده رو دنده لج که می‌خوام برم خونه‌م... منم شب‌ها اون قدر به این مسائل فکر می‌کنم که عصبی می‌شم و بد‌خواب و بعد هم خواب بد می‌بینم همش... واقعا دیشب فکر می‌کردم کم آوردم توی این همه مشکل...

مامان می‌گه هر شب از سرکار برم خونه‌ش... می‌گه من و همسرم بریم پیشش بمونیم... اما این نشدنیه... منم زندگی خودم رو دارم و نمی‌تونم خونه و زندگیم رو رها کنم...

دانشگاه از فردا شروع می‌شه و سه روز در هفته ساعت 20:30 کلاسم تموم می‌شه... معدل ترم پیشم 19:80 شد و این باعث شده با انگیزه بیشتری به درس خوندن و ادامه تحصیل فکر کنم... گرچه فکرم خیلی مشغوله اما مشغله کاری و تحصیلی انگار یه جورایی مسکن درده...

******************

این روزها سخت چسبیدم به کارم... گزارش‌های خوب توی سرویسم کار می‌شه... با وجود مدیر جدید خیلی اوضاع خبری خبرگزاری رو به بهبود و پیشرفته و این کاملا محسوسه... با اینکه کمی سخت‌گیری می‌شه اما من هر لحظه و توی هر توبیخی که می‌شم یه عالمه نکته یاد می‌گیرم و همین خوشحالم می‌کنه....

این روزها بیش از همیشه حس خوب خبری دارم و به این حسم بها می‌دم وبراش وقت می‌زارم...

این ترم دانشگاه هم داره شروع می‌شه... درس خوندن رو همیشه دوست داشتم... از بچگی... بعد از وقفه تحصیلیم بعد از مدرک فوق‌دیپلم کامپیوترم، کمی تنبل شده بودم... الان حس خوبی دارم از ادامه تحصیل... گرچه دو ترم دیگه تا اخذ مدرک باقی مونده اما باز امیدوارم و بسیار بسیار پر انگیزه برای ادامه تحصیل در مقطع ارشد...

******************

پنجشنبه مهمان دارم... دوقلوها و همسر زهرا... مامانم و آبجی بزرگه و شایدم خان داداش... این مهمانی برای همه ما لازم بود... گرچه هر بار با دیدن بچه‌ها و همسر زهرا دلم بد‌جوری می‌شکنه و درد می‌گیره اما می‌دونم اون‌ها از ما داغون‌ترن... به خصوص همسرش... گاهی می‌بینم که به یه گوشه‌ای زل می‌زنه و زیر لب با خودش یه چیزایی می‌گه.... بدجوری داره داغون می‌شه... زندگیش از هم پاشیده و نگهداری بچه‌ها براش سخته... هنوز برنگشتن سر خونه‌شون... به محمد(یکی از دوقلوها) می‌گن چرا نمی‌رید خونه‌تون؟ می‌گه: خاله وقتی مامانم اون‌جا نیست واسه چی بریم اونجا؟...

بغض می‌کنم... دلم می‌خواد داد بزنم و گریه کنم... دلم یه عالمه گریه می‌خواد اما مرتب دارم بغضم رو فرو می‌خورم و به جاش یه نفس عمیق می‌کشم... درد بزرگی توی دلم دارم که هیچ وقت و با هیچ دارویی درمان نخواهد شد...

پرواز ذهن...

دیروز یه اتفاق عجیب افتاد... گاز شوفاژ وارد خونه شده بود و ما نمی‌دونستیم و سردرد و بی‌حالی دیروزمون یکی از دلایلش، همین بوده... خلاصه که از شدت گازی که توی خونه بود حسابی خواب‌آلود شده بودیم که با زنگ آیفون بیدار شدیم و همسایه طبقه بالامون که برادر آقای همسره، دچار گازگرفتگی شده بود و اورژانس اومده بود...

خدا رو شکر از خونه اومدیم بیرون... وگرنه باید امروز خرمامونو پخش می‌کردند...

امروز خیلی روز مزخرفیه... دلم برای نمایشگاه یه جورایی تنگ شده... با اینکه هم خیلی سرد بودو هم خیلی کار داشتیم و هم فشار عصبی زیاد بود اما خیلی فضاشو دوست داشتم... و البته آدمایی که هر کدوم یه جورایی یه قسمت کار رو گرفته بودند...

حوصله کار رو واقعا ندارم اصلا... وقتی یه روالی و نظمی از بین می‌ره حوصله کار هم کلا از بین می‌ره... حوصله خونه رفتن رو هم ندارم... اصلا حوصله هیچ کاری رو ندارم واقعا... باید کاری کرد... می‌دونم باید کاری کرد...

اما نمی‌دونم چه طور از این حس‌های منفی و بی‌حوصلگی خودم رو خلاص کنم.

برخی از دوستان پیشنهاد خوندن کتاب و دیدن فیلم دادن... درسته... یه مواقعی عاشق این کارام اما الان نه... الان اصلا دلم اینو نمی‌خواد... نمی‌دونم چه کاری خوشحالم می‌کنه فقط می‌دونم واقعا بی حوصله و کلافه‌ام... یه جورایی حس می‌کنم کارمو دیگه دوست ندارم...

یعنی کار خبر رو دوست دارم اما کارم برام کمه... محدوده... حس می‌کنم دوست دارم بیشتر پرواز کنم و اوج بگیرم اما بال و پرم بسته است... 

دوست دارم برم خرید مثلا... دلم می‌خواد یه عالمه پول خرج کنم... دلم می‌خواد بریز و بپاش کنم... دلم می‌خواد یه عالمه چوب بریزم وسط یه فضای باز و آتیش بزنم... دلم می‌خواد برم یه جای بلند و داد بزنم... دلم می‌خواد یه مدت فقط خودم باشم و خودم... و هیچ کسی از من نپرسه چته؟ چی شده؟ چرا ساکتی؟ چرا حرف نمی‌زنی؟

دلم برف می‌خواد... زیاد... دلم کوهنوردی می‌خواد، منظم، هر هفته، با یه گروه خوب.... دلم نقاشی می‌خواد... واقعا دلم نقاشی می‌خواد... دلم تغییر می‌خواد... دلم خیلی چیزهایی می‌خواد که هیچ کدوم فعلا امکان پذیر نیست...

پ.ن: پنجشنبه رفتم کنار سنگ قبری نشستم که باورم نمی‌شد اسم روش، اسم یه عزیز منه... اسم خواهرمه... اسم زهراست... دلم گرفت... بغض کردم... اشک ریختم... گریه کردم... سبک شدم... دست بچه‌هاشو گرفتم و رفتیم بیرون...

بچه‌های عزیزی که نمی‌دونم چه طور دارن با این داغ بزرگ خودشونو وفق می‌دن...


یک روز کرخت...


یه روز جمعه بالاخره رسید که من بدون هیچ دغدغه‌ای میتونم استراحت کنم... اما نمی دونم چرا این همه کرخت و بی حالم... حوصله هیچ کاری رو ندارم... حس ندارم یه کم خونه رو مرتب کنم... یا یه غذایی درست کنم...

حتی حس استراحت هم نیست... و یا بیرون رفتن.... سردرد دارم و خونه خیلی سرده... نمی دونم چرا این شوفاژ دیگه خونه رو گرم نمیکنه...

نمایشگاه بالاخره تموم شد... با اینکه نمایشگاه خیلی مهمی نبود اما تجربه شیرینی بود... و سخت البته... دوستان خوبی پیدا کردیم... گرچه من در میانه های راه کم آورده بودم و گاهی با برخی از بچه های مجری نمایشگاه دعوا هم کردم شدیییید... اما روز آخر که چهارشنبه بود واقعا همه بچه ها ناراحت بودند... و تجربه خوب و شیرین نمایشگاه هم به پایان رسید ...

در مدت کارم یکی از بهترین خاطرات و بهترین تجربه هام بود... با آدم هایی آشنا شدم که واقعا با خلوص نیت کار می کردند و همین باعث شد که تصمیمی جدید بگیرم... که البته هنوز اجرایی نشده اما سعی به اجرایی شدنش می کنم...

دیروز باید برای ثبت نام ترم جدید می رفتم اما دسته چکم در دسترس نبودو به همین خاطر ثبت نام رو به شنبه موکول شد... اما من و همسر بعد از بیرون اومدن از خونه تصمیم گرفتیم بریم سرخاک زهرا ... بعد از یه دل سیر با زهرا بودن، رفتم دنبال بچه هاش و بردیمشون اول نهار مرغ سوخاری که خیلی دوست دارند و بعد هم بولینک و بازی های جور وا جور... بعد هم بردیمشون خونه آبجی بزرگه تا مامان خانم هم ببینتشون...

بعد از روز سختی که دیروز داشتم و بغضهایی که فروخوردم شب خسته و کوفته اومدیم خونه و امروز یه روز آزاد دارم... یه روز که برنامه ای براش ندارم و نمی خوام داشته باشم... بعد از کمی وبگردی، خواستم یه پستی بنویسم...

فردا باز کار شروع می شه... کاری که این روزها داره با لذت بیشتری پیش میره چون رویکردهای خبرگزاری جدی تر شده و خبر دادن هامونم شیرین تر... دوست داشتم امروز یه کار متفاوت می کردم... و حداقل روز بهتری می بود اما نیست... این سردرد دست از سرم بر نمیداره ... و کرختی جمعه های بی حاصل...

حس‌های ناب

دو هفته‌ایه که بعد از پایان امتحانات درگیر نمایشگاه دستاوردها بودم... یک نمایش مزخرف که ستاد اطلاع‌رسانیش با ما بود و سرویس خبری ما مستقر در اون نمایشگاه و  کلا هر روز باید تا ساعت ۸ اونجا می‌بودم...

کارهای نمایشگاه و خبرگزاری و امتحاناتم همگی دست به دست هم داده بودند که من پر کار ترین روزهام رو بگذرونم... حتی روز تعطیل هم نداشتم و الان تقریبا دو هفته است که مداوم هر روز کار می‌کنم... خانواده همسرم هم این روزها مهمان ما هستند...

مامان خانم همچنان کایروپراکتیک می‌کنه... یه کم طپش قلب گرفته که دکترش می‌گه از اعصابشه و من هنوز نگران این طپش‌های گاه و بیگاه مامانم...

خسته‌ام این روزها... البته این جمله همیشگی و تکراریه منه...

به این فکر می‌کنم که ما زن‌ها واقعا زنانگی‌مونو توی این زندگی از دست دادیم... دلم یه کم حس زنانگی و خانه‌داری می‌خواد... دلم بوی قرمه‌سبزی و پیاز‌داغ توی خونه می‌خواد... و خونه‌ای تمیز... و ساعات فراغت زیاد برای کتاب خوندن، کلاس ورزش رفتن، پیاده‌روی توی برف، قهوه تلخ و داغ و ...

 

رنگین‌کمان پس از باران...

اتفاقات زندگی جاریست... همچنان دلتنگی‌هایم را در گلو خفه می‌کنم و بر خودم نهیب می‌زنم که آری زندگی جاری است...

این روزها هم روزهایی خوب از روزگاران خداست... روزهایی خوب که خدا را شکر می‌کنم برای گذران آن... برای خوب بودن و خوب نفس کشیدن خودم و تمام عزیزانم...

احوالات مامان‌خانم همچنان با کمردرد‌های شدید همراه است... کمی بهتر شده و راه‌ رفتن‌هاش دیگه به سختی روزهای اول پس از مصیبت خواهرم نیست... الان می‌تونه راحت‌تر راه بره اما نشستن‌های بیشتر از ۱۵ دقیقه اذیتش می‌کنه و باید بیشتر دراز بکشه...

من این روزها کمتر مامان رو می‌بینم... مامان خونه خواهر بزرگ‌ترم هست و من هم خیلی دل و دماغ رفتن به اونجا رو ندارم... یعنی حوصله سیاه پوش بودن اون‌ها و نگاهشون به من که من رو انسان سرخوشی می‌دونند به دلیل تعویض لباس‌های سیاهم رو ندارم...

واقعا برام دردناکه شنیدن این حرف که تو دلت خوشه و به همین خاطر لباس عزای زهرا رو زود در آوردی برام سخته... خیلی سخت...

چند شب پیش با آقای همسر رفتیم کافه الوند تجریش... همون کافی‌شاپ دوست داشتنی من... و باز هم طعم تلخ اسپرسو و پودینگ شکلات دوست داشتنی ... آخرین باری که رفته بودیم اونجا دوشب قبل از سفر زهرا بود... خوب یادمه اون شب رو و مطلبی که فرداش نوشته بودم با عنوان «طعم تلخ اسپرسو»...

اون شب هم دوباره بعد از مدت‌ها رفتیم و کلی با هم حرف زدیم... و کلی درد دل کردیم... از دلخوری‌هام گفتم و از دل‌خوری‌هاش گفت... حس می‌کنم یه فاصله‌ای بین ما افتاده... شاید به نازکی یک تار مو ... اما این فاصله رو حس کردم و به همسر گفتم... اون هم منطقی و معقول پذیرفت و نقدم کرد... و نقدش کردم...

و باز مثل همیشه‌های همیشه اون کوتاه اومد و نقد‌های منو پذیرفت... و خواست دوباره کنارم باشه و مواظبم... اون شب دلم گرفت... دلم گرفت که همسرم به من نقد داشت... که حرف‌هایی رو زد که تا حالا نزده بود... که گلایه کرد... دلم گرفت... شاید بهانه‌ای شد تا اون بغض سنگین رو رها کنم روی پهنای صورتم...

وقتی توی ماشین نشستم شیشه رو دادم پایین و یه آهنگ ملایم خارجی از ... یادم نمیاد از کی... اما می‌دونم خیلی لطیف و دردناک بود... و اشک ریختم... به یاد زهرا که دلتنگشم هر روز... به یاد زندگی خوب روزهایی که زهرا بود... به یاد شیرینی‌های خانواده‌مون... به یاد زندگی خودم و همسرم و روزهای شاد شادمون...

*****

پنجشنبه باز رفتیم بیرون... باز رفتیم یه کافی‌شاپ دنج... این بار کمی سبک‌تر بودم و رهاتر از اون شب... خرید کردیم... باز اسپرسو و چیز کیک خوردیم... باز حرف زدیم... به هم خیره شدیم... باز همسرم توی نگاهم خیره شد و زیبایی‌هایی رو ستود که شاید فقط خودش می‌بینه...

خاطرات روزهای گرم اول عشقمون رو تعریف کردیم... براش از روزی گفتم که تمام احساسم از نفرت به عشق مبدل شد... برام از روزی گفت که جواب مثبت منو از زبان همکارم شنیده بود... و از شادی نماز شکر خونده بود...

حرف‌هامون سبک‌تر شده بودند انگار... انگار وقتی حرف‌های ناگفته گفتنی می‌شن و بغض‌های خفه‌کننده می‌بارند بعد از باریدن‌ها همیشه رنگین کمان در انتظار ماست... اون شب، شبی رنگین‌کمانی داشتیم در پارک ملت ... گرچه سرد بود اما گرم بودیم و دلگرم به این گرمای وجودمون... و باز خدا رو شکر کردم به خاطر تمام چیزهایی که داده و من نمی‌بینم...

*****

فصل امتحاناته و من درگیر درس خوندن... دو تا امتحان دادم هر دو رو بیست می‌شم... خوبه که دارم خوب درس می‌خونم چون عاشق رشته‌ام هستم... و پر از انگیزه برای ادامه تحصیلم در شاخه‌های این رشته در مقاطع ارشد و ...

****

یه خورده درگیر تصمیماتی ام که خودم هم نمی‌دونم باید بگیرم یا نه... حس عجیبی دارم در مورد مادر شدن... اما چیزی در وجودم بهم می‌گه که نمی‌تونم مادر خوبی باشم چون مشغله‌هام خیلی زیاده... و توانم خیلی کم...

اما گاهی اوقات پیش میاد که این حس مادری، حس مادر شدن، حس وجود یک موجود در بطن وجود، یه طورایی انگار داره با احساسم بازی می‌کنه اما هنوزم عقلم محکم ایستاده و می‌گه نه... نه... الان وقتش نیست... می‌گه الان نمی‌تونی از پس یه نفر دیگه بر بیایی...

پ.ن: این پستم رو متفاوت از پست‌های دو ماه اخیرم نوشتم... چون حس می‌کنم صندوقچه دل‌نوشته‌هام نیاز به کمی خانه‌تکانی دارد... باید زندگی را جاری کرد گاهی در این صندوقچه... گرچه با حس نبودن‌های عزیزم که از دستش دادم می‌سوزم...

پ.ن۲: از تمام دوستان عزیزم که این مدت نظر گذاشتن و جوابی نگذاشتم معذرت خواهی می‌کنم... این امروز به پست‌های دوستای خوبم سر می‌زنم... نظر می‌زارم و پاسخ نظراتتون رو می‌دم...

سیاهی لباس یا سپیدی آغاز....

یه عده لباس زنگی و چادر رنگی هدیه می‌خرن و برامون میارن و می‌گن از سیاه در بیایم... یه عده بهمون می‌گن دیگه از ظاهر عزا در بیایم و زندگی رو از سر بگیریم...

اما نمی‌دونم چرا دیگه نمی‌تونم... حتی توی خونه ... حتی نمی‌تونم یه روسری سورمه‌ای سرم کنم... انگار با این رنگ مشکی خو گرفتم... انگار جزئیی از من شده...

مامان امروز بهم زنگ زد و گفت که لباس مشکیمو در بیارم... که دیگه مشکی نپوشم اما خودش می‌گه می‌خواد همیشه دیگه مشکی بپوشه... دیگه دلش نمیاد رنگ دیگه‌ای بپوشه...

منم دلم نمیاد... حتی دلم نمیاد یه کرم ساده ضد آفتاب به صورتم بزنم... گاهی که می‌خندم حس بدی بهم دست میده... حس عذاب وجدان... گرچه دلم همیشه خونه... گرچه دلم هر روز که یاد زهرا می‌کنم پر از درد می‌شه... گرچه از غم این روزها مریض شدم... قلبم درد می‌کنه و دست چپم خواب می‌ره...

گرچه سردردهام دیگه داره زیاد می‌شه... اون قدر زیاد که قرص‌های مسکنم رو دو تا دوتا می‌خورم... گرچه ...

دلم پر درده اما می‌دونم زندگی ادامه داره و باید صبر کرد... باید صبر کرد و درد زندگی رو به جون خرید... باید زندگی کرد و امید داشت به رحمت بی پایان خدا...

همان خدایی که مرگ هر انسانی را برابر با تولد او در دنیایی دیگر می‌داند... و شاید به همین خاطر انسان‌ها را با لباس سپید بدرقه می‌کنند... به جهانی ابدی... و حال ما می‌مانیم و سیاهی لباسمان و سپیدی آغاز زندگی دیگر در دنیایی دیگر...

زهرا جان تولد اخروی‌ات مبارک....

دلتنگتم...

۶ سال فقط از من بزرگ‌تر بود... ۶ سال توی خونه ما بچه آخری بود و محبوب همه... وقتی من به دنیا اومدم من شدم بچه آخری و محبوب همه... و اون به من حسادت می‌کرد همیشه... این حرفایی بود که از بچگی‌هامون همیشه برام تعریف می‌کرد و می‌خندید...

می‌خندید و می‌گفت دوستم داشته اما هر وقت مامان من که فقط یه سالم بود رو می‌زاشته پیشش، گازم می‌گرفته...

می‌خندید و می‌گفت فکر نمی‌کرده یه روزی من این قدر بزرگ بشم که بچه‌هاشو توی بقلم بخوابونم...

زهرا از بچگی خیلی شاد بود... اصلا به نظر من زیادی شاد بود توی این دنیایی که پر از درده... زهرا پر از درد بود اما شاد بود و می‌خندید... و همه رو می‌خندوند... و همه رو شاد می‌کرد... هیچ وقت لباس و روسری تیره نمی‌پوشید... رنگی رنگی می‌پوشید و خوشکل می‌چرخید... همه بهش می‌گفت با وجود دو تا بچه چه طوری به خودت این قدر می‌رسی... می‌خندید و می‌گفت من همه‌اش در حال دویدنم...

وقتی بابا رفت من ۱۶ سالم بود و زهرا ۲۲ ساله... الان که فکر می‌کنم اون موقع زهرا هم سنی نداشت... اما محکم بود... و من و مامان و آبجی بزرگه رو جمع و جور می‌کرد... یادمه شبی که بابا سردخونه بود و فرداش تشییع شد، من تا صبح بیدار بودم و اشک می‌ریختم... کلی بهم قرص داده بودن... یه کم که آروم‌تر شده بود صدای فریاد‌ها عمه بزرگه دوباره سرم رو به درد آورد...

زهرا به خاطر من عمه رو دعوا کرد... بعد نشست بالای سرم و گوش‌هامو گرفت تا بتونم چشمامو ببندم و بخوابم... تا کمی آروم بشم...

بعد از اون روزها من زیاد گریه می‌کردم... شب‌ها مرتب اشک می‌ریختمم.... گاهی شب‌ها می‌اومد بالای سرمو و آروم روی صورتم دست می‌کشید تا ببینه بازم خیسه یا نه... بعد اشکامو پاک می‌کرد و سرمو نوازش می‌داد تا بخوابم...

وقتی ازدواج کرد بهش گفتم من ناراحت نیستم ، خوشحالم که رفتی... نگام کرد... مثل همیشه خندید... همیشه صورتش پر از خنده بود...

وقتی دوقلوها به دنیا اومدن من بیمارستان بودم... کنار زهرا... دوقلوهارو که نشونم دادن انگار بچه‌های خودم بودن... انگار تیکه‌های وجود خودم بودم... زهرا از اتاق عمل که اومد خیلی درد داشت... ناله می‌کرد... من با ناله‌هاش اشک می‌ریختمم.. تا نگام می‌کرد می‌خندیدم و می‌گفتم خودتو جمع کن... مثلا مامان شدیا...

دوقلوها که کوچیک بودن آرزو داشت دومادی‌شونو ببینه... می‌گفت دو تا دختر دوقلو براشون پیدا می‌کنم و یه عروسی می‌گیرم و خلاص... می‌گفت ازون مادرشوهرا می‌شما... و می‌خندید...

توی این روزهای سخت زندگی، زهرا تنها کسی بود که هر روز تقریبا زنگ می‌زد بهم... به همه مون... به آبجی بزرگه و داداش... به من... به مامان که بماند... من همیشه بهش می‌گفتم تو بیکاری... می‌گفتم کار و زندگی نداری و تلفن دستت و همه‌اش زنگ می‌زنی... می‌گفت نه به خدا کلی کار دارم با این یچه‌ها و درس و مشقاشون اما دلم طاقت نمی‌گیره خبر همه‌تونو هر روز نگیرم...

نمی‌دونم توی این ۴۰ روز چی جوری دلت طاقت گرفته صدامونو نشنوی... چی جوری همه‌ رو رها کردی و رفتی... چی جوری دل کندی... نمی‌دونم ...

زهرا جان هر روز که می‌گذره دردم عمیق‌تر می‌شه... مثل زخمی که داره کهنه می‌شه و  دردناک‌تر می‌شه... هر روز که می‌گذره بیشتر دلم برات تنگ می‌شه... برای صدا زدنت... برای بامزدگی‌ها و شوخی‌هات...

نمی‌دونم چی جوری دارم این روزهای سخت رو طاقت میارم... خودمم موندم که خدا چه طاقتی بهم داده... که نبودنت رو ببینم... که خواب ابدیت رو ببینم... که بچه‌هات رو ببینم... پسرات که این روزها می‌گن یادش بخیر، اون روزهایی که مامانمون بود... و اکثر خاطراتشونو این طوری تعریف می‌کنن ...

کاش می‌تونستم حداقل اون‌ها رو بزرگ کنم... کاش می‌تونستم... کاش... کاش می‌موندی... کاش می‌موندی... کاش نمی‌رفتی... کاش یه نفر حداقل دعات می‌کرد که پیر شی الهی... تا پیر بشی... تا جوون از دنیا نری... تا این همه شادی و نشاط و زیباییت زیر خاک مدفون نشه...

دلتنگتم زهرا... دلتنگتم...

روزهای سخت زندگی...

خسته‌ام... هم جسمی و هم روحی...

سخت مشغول کار و دانشگاه و گرفتاری‌های بیماری مامان شدم...

از فردا صبح باید بریم خونه مامان و رسیدگی به مهمانانی که برای مراسم چهلم میان...

جمعه مراسمه...

شنبه دوباره کار...

و از یکشنبه امتحانات پایان ترم...

اوضاع وحشتناکیه....

خسته ام...

و نا امید...

...

چهلمین روز درگذشت خواهر عزیزم هم داره می‌رسه... اصلا باورم نمی‌شه که ۴۰ روز از نبودن زهرای عزیزم می‌گذره... خواهر جوونم که در اوج آرزو و جوونی باید زیر خروارها خاک می‌خوابید... و روز تولد دوقلوهاش رو به روز مرگش مبدل کرد...

دیگه این روزها گریه‌ هم نمی‌تونم بکنم... فقط درد روی درده که توی دلم انباشته می‌شه... این هفته بعد از مدت‌ها قراره بریم سمت خونه مامان و زهرا... برای مراسم... از الان دلم گرفته برای رفتن به اون منطقه شهر... واقعا دیگه دلم نمی‌خواد اون سمت رو ببینم...

دنیا عجیب و گنگ شده برام... اون قدر گنگ و مأیوس کننده که هر کاری می‌کنم که یه کم فقط یه کم حس زنده بودن رو در خودم تقویت کنم نمی‌شه... می‌گم، می‌خندم، حرف می‌زنم، درد دل می‌کنم... بیرون می‌رم... تلویزیون نگاه می‌کنم... غذا می‌پزم... خونه رو مرتب می‌کنم... اما در کنار تمام کارهای روزمره زندگی یه چیزی توی دلم داره فشارم می‌ده و اذیتم می‌کنه...

حتی خرید کردن که همیشه حس خوبی بهم می‌داده، هم غیر جذاب شده... هفته پیش به پیشنهاد همسر رفتیم برای خرید... لباسی خریدم و پالتویی... اما واقعا ذوقی نداشتم... فقط خریدم که خریده باشم... که با حس بد وجودم مبارزه کنم اما برای هر کاری یاد زهرا توی ذهنم و دلم جووون می‌گیره و بیشتر می‌شه...

دلم می‌خواد یه شب یه خواب درست و حسابی ببینم و ساعت‌ها توی خوابم باهاش حرف بزنم... ازش از حالش بپرسم... باهاش درد دل کنم... بگم دلم واسش تنگ شده... بگم دلش برای بچه‌هاش تنگ نمی‌شه؟

حس و حالم خوب نیست... خدا می‌بینه حالم خوب نیست؟ خدا هوامو داره دیگه...

مامان تصمیم به عمل گرفته... انگار خودشم دیگه داره خسته می‌شه از این اوضاع... امیدوارم بعد از عمل حداقل خوب بشه....

مثل همیشه از همه می‌خوام دعامون کنید...

آنکه در این بزم مقرب‌تر است...

روزگار می‌گذرد آهسته و سنگین... گاهی پر بغض و اشک و گاهی تصنعی با لبخند‌هایی که بر لب‌هایمان می‌نشانیم اما در اوج قلب‌هایمان دردی به عمق آسمان نهفته است...

این روزها من و خواهر بزرگم و مامان بیشتر با همیم... مامان به خاطر وضعیت وخیم جسمی هنوز در بستره بیماریه... کمردرد شدید داره همچنان آزارش می‌ده... و به همین خاطر خونه خواهرم می‌مونه... منم تقریبا هر روز یا یک روز در میون برای سر زدن به مامان می‌رم او‌جا...

بعد از دو شبی که مامان بیمارستان خوابید اوضاع سرماخوردگیش بهتر شد اما همچنان دچار ضعف جسمیه... گاهی خوبه و گاهی بد... سعی کردم توی بیمارستان بیشتر باهاش حرف بزنم... سعی کردم زمینه‌ای فراهم کنم که در مورد زهرا حرف بزنه باهام... اشک بریزه... ناله‌هاشو بگه و توی دلش نریزه... مؤثر بود و آروم‌ترش کرد...

این روزها همش نگرانم... همش نگران اتفاقات ناگهانی‌ام... اون قدر اتفاقی که برای زهرا افتاد ناگهانی بود که... که هر شب وقتی می‌خوابم واقعا نمی‌دونم تا فردا صبحش هستم یا نه؟!!!!

اون شب که فرداش اون اتفاق برای زهرا افتاد، زهرا حالش خوب بود... همسرم غذایی که مامان درست کرده بود رو براش برد، اما من اون شب نرفتم پیشش... دیروقت رسیده بودم از دانشگاه و خیلی خسته بودم...

زهرا زنگ زد به خونه مامان... به من گفت نمیای خونه‌مون ظرف‌های مونده رو بشوری... صداش هنوز توی گوشمه... منم غرغر کنان گفتم نه خسته‌ام بگو شوهرت بشوره ... بعد گوشی رو به مامان دادم... به مامان گفت به من بگه شوخی کرده... قصدی نداشته...

این آخرین حرف‌هایی بود که بین من و زهرا رد و بدل شد... و فردا صبحش زهرا دیگه نبود... و من با حسرتی در دل موندم که کاش اون شب می‌رفتم پیشش... کاش... کاش...

اون قدر این خاطرات و اون حرف‌ها رو دارم هر روز با خودم تکرار می‌کنم که بغضم سنگین و سنگین‌تر می‌شه... اون قدر این درد سنگینه و غم‌باره که هیچ وقت نمی‌تونم یه کم فقط یه کم زیر این کوه غم تکونی بخورم ... و باز به خودم می‌گم بیچاره مامان... من که داغ خواهر دیدم اوضام اینه، مامان چه می‌کنه با داغ فرزند جوانش... اونم زهرا که برای مامان همه کس بود... صبحانه با هم می‌خوردن و هر روز غروب زهرا میومد خونه مامان و عصرانه کیک و چای می‌خوردن و حرف می‌زدن...

زهرا برای مامان واقعا همه کس بود... و مامان این روزها چه می‌کنه با این درد ... فقط از خدا می‌خوام به دل مامان آرامش بده و به تنش سلامتی... گرچه هنوز دعای این روزها مستجاب نشده...

در پست قبلی یه همکار نظری گذاشته بود که دلم رو بدجوری به درد آورد: نظر رو پاک کردم اما محتواش این بود که این داغ و این درد به خاطر ناله و نفرین‌هایی که پشت من و همسرمه.... و مستجاب نشدن دعاهام هم به همین خاطره...

وقتی این نظر رو خوندم واقعا از خودم پرسیدم به چه گناهی این طور دارن در مورد ما قضاوت می‌کنن... فقط و فقط به خاطر حرف‌هایی که از زبون هم می‌شنون... این آدمی که این طور می‌نویسه چه طور دلش میاد دل پر درد منو، بیشتر به درد بیاره... آدم با دشمن خونی خودش هم این طور نمی‌گه... آخه ما همه آدمیم... این چه نگرشیه... حتی اگر اون هم درست بگه و من آدم مزخرف و عوضی‌ای بوده باشم، باید بعد از این داغ بزرگ این طور، دلم رو به درد بیارن؟؟؟؟

اون روز بعد از خوندن اون نظر بهت زده شدم... لحظاتی فقط به مانیتورم نگاه کردم... یه چیزی توی دلم بد شکست... یه حالی شدم... هیچی نمی‌تونستم بگم... هیچیییی....

رفتم نماز‌خونه... نماز ظهرم رو خوندم... سر گذاشتم روی سجده و اشک ریختم... به خدا گفتم تو داری می‌بینی و سکوت می‌کنی؟... تو داری می‌بینی به چه گناهی، دردم رو به تمسخر کشیدن... دردم رو حقم دونستن... گفتم خدایا می‌بینی؟؟؟؟

بعد یه هو دلم آروم شد... به خدم گفتم: بلا تشبیه بلا تشبیه، هرگز قصد مقایسه ندارم، اما اگر این جور بلایا به خاطر نفرین و ناله‌های دیگران باشه، پس در مورد امام‌حسین و وقایای عاشورا چه باید گفت؟ آیا زبانم لال اون همه مصیبتی که حضرت اباعبدالله دید، بر اثر ناله و نفرین‌ها بود؟؟

دلم قرصه به حکمت خدا و خوب در ذهنم جمله حضرت زینب رو وقتی اون همه مصیبت دید و به یزید گفت چیزی زیباتر از این ندیدم، رو مرور می‌کنم...

دلم قرص و قویه به همراهیه خدا... به لطفش ... به مهربونیش... و خوب می‌دونم دعایی که مستجاب نمی‌شه حکمته... و وظیفه ما بنده‌ها دعا به درگاهشه...

دلم قرصه و روزی هزار بار به خودم می‌گم: آنکه در این بزم مقرب‌تر است/ جام بلا بیشترش می‌دهند...

و جشم‌های پر اشکم هنوز رو به آسمون و رو به لبخند خداست و زیر لب هنوز و همیشه و همیشه می‌گم:

خدایا راضی‌ام به رضایت... شکر...  

...

امروز صبح که رسیدم سرکار اول رفتم سراغ فایل عکس‌ها توی کامپیوترم و مسافرت گرگانی که 2 سال پیش دسته جمعی رفته بودیم... ما و خونواده‌های هر دو خواهرم... به همراه مامان...

و عکس‌ها....

خیلی دارم سعی می‌کنم محکم باشم... اما با دیدن عکس خانوادگی که از زهرا و همسرش و دو تا پسرش گرفتم واقع محکم بودن برام سخته... دیدن از هم پاشیدن زندگی این خانواده همیشه خوشحال...

یاد خاطرات اون سفر و همه اتفاقاتی که افتاد ... همه سفرهای دسته جمعی‌مون... همه روزهای شادمون... و زهرا که شادی خانواده رو دو چندان می‌کرد... هر وقت نبود همه می‌گفتن زهرا نیست نمی‌چسبه بهمون... زهرا نیست خوش نمی‌گذره و اما الان روزهاست که زهرا نیست...

باورش اون قدر برام سخته که وقتی به عکساش نگاه می‌کنم انگار همه این اتفاقات خواب و رویا بوده... خدایا ...

یه بغض دائم همراهمه... هر شب تقریبا توی خوابم می‌بینمش... هر شب توی یه حالت... دیشب می‌دیدم داره لباس‌های بچه‌هاشو تا می‌کنه... بهش می‌گم مگه پات درد نمی‌کنه می‌گه عیبی نداره آخه خیلی کمداشون به هم ریخته شده...

می‌دونم زهرا هر جا هست جاش خوبه، چون خوب از دنیا رفت... چون فرصت کرد حرفای آخرشو بزنه... فرصت کرد بگه که دارم می‌رم... چون مادر بود... چون همسر خوبی بود... چون اخلاق خوبی داشت و به آدما خیر می‌رسوند...

با وجود همه این‌ها می‌دونم که هر چه قدر هم جاش خوب باشه نگرانه بچه‌ها و مامانه... نگرانه و از ناراحتی‌های اون‌ها ناراحته... و دارم سعی می‌کنم حداقل نگرانی زهرا رو از بابت مامان رفع کنم...

مامان از روزی که ما رفتیم کربلا کمرش بد‌جوری گرفته... دکتری که برای کایروپراکتیک می‌رفت گفت به خاطر فشار زیاد و نشست‌های مداوم توی مراسم‌ها، مهر‌ه‌هاش فاصله پیدا کرده... مامان به قدری داره اذیت می‌شه به خاطر کمر دردش که تمام درمان‌های قبلی کایروپراکتیکش هم بی اثر شده و پادرد و کمردردش مضاعف شد...

الان دیگه حتی به سختی می‌تونه بشینه و اکثرا دراز کشیده...

پنجشنبه هم سرماخوردگیش که خیلی طولانی شده بود، اذیتش کرد که بردیم بیمارستان تهران کلینیک و دو شب بستری شد... دیروز مرخص شده تازه... و من همچنان در کنار مامانم... هر لحظه... و توی بیمارستان رهاش نکردم...

نماز صبحمو که داشتم توی بیمارستان می‌خوندم خیلی دلم گرفته بود... به خاطر تمام مشکلاتی که این روزها خراب شده روی سرمون ... و به خاطر این همه دعایی که می‌کنم و بی‌اثر مونده... به خدا گفتم شاید من کارهای خیر زیادی انجام نداده باشم اما محبت و خدمت به مامان که خدا این همه در موردش توی قرآن و ائمه توی روایات گفتند رو فقط و فقط به خاطر خود خدا و خود مامان انجام می‌دم...

مگه نمی‌گن اگر یکی از اعمال آدم، از روی اخلاص باشه خداوند پاداش زیادی می‌ده... به خدا گفتم فقط و فقط به خاطر همین یه کاری که واقعا از روی اخلاص بوده دستمونو بگیر... مامان حالش خوب بشه و برگرده به زندگی ... دستمونو بگیر ...

نمی‌دونم خدا صدامونو نمی‌شنوه یا واقعا قراره باقی عمرم رو در زجر بگذرونم؟؟ نمی‌دونم خدا چه قسمتی برامون نوشته... نمی‌دونم فقط می‌دونم هر چی دعا می‌کنم کمتر جوابی از خدا می‌شنوم... کمتر نگاهم می‌کنه...

واقعا دیگه نمی‌دونم باید چه کنم...

ساز نا خوش زندگی...

اون قدر درد بزرگی در سینه دارم که حتی نمی‌تونم دیگه به چیزی فکر کنم... رفتن خواهرم اون قدر ناگهانی و بی دلیل و پر درد و رنج بود برای همه ما که هیچ کدوممون هنوز نتونستیم یه کم فقط یه کم به خودمون بیایم...

زهرا خواهر دومم بود، ۳۴ سالش بود... و بین همه اعضای خانواده از همه شاد‌تر بود و بیشتر از همه عاشق زندگی... عاشق زندگی... عاشق بچه‌ها و همسرش... همیشه به شوهر ذلیلی متهمش می‌کردیم چون هیچ وقت اسم همسرش رو بدون جان صدا نمی‌کرد... مجید‌جان ورد زبونش بود... حتی وقتی که از عصبانیت در حال انفجار بود هم مجید جان از زبونش نمی‌افتاد...

زهرا عاشق دو تا پسر دوقلوش بود... مهدی و محمد که الان در ۸ سالگی نمی‌دونم توی ذهنشون چه تصوری از مرگ دارن... پسربچه‌های شیطونی که توی تمام این مدتی که مادرشون نیست، بهانه‌ای نمی‌گیرند اما مغرورانه و پسرانه در خودشون فر روفتن... و بیش از همیشه در آغوش پدر این روزها رو می‌گذرونن..

خونه خواهرم نزدیک به ۱۸ روزه که چراغش خاموش شده و همسر و بچه‌هاش هم دیگه به اون خونه بر نمی‌گردن... خونه رو رها کردند و در کنار پدر و مادر همسر خواهرم زندگی می‌کنند...

همه این‌ها اون قدر برام دردناک هست که قلبم از نوشتن این جملات تیر می‌کشه... بغض می‌کنم... گلوم درد می‌کنه بس که یه تیکه سنگ توی گلوم نشسته... اشک می‌ریزم گاهی... گاهی آهسته، گاهی بلند... گاهی فقط آه می‌کشم... به خودم می‌گم محکم باش و حواست باشه زیر بار مصیبت کفر نگی...

هفته گذشته رفتیم کربلا... سفری که از قبل برنامه‌ریزی شده بود و قرار بود کنسل بشه بعد از این اتفاق، اما به درخواست همسر زهرا، رفتنی شدیم... رفتیم تا به نیابت از خواهر جوان و از دست رفته‌ام، آقا رو زیارت کنم... رفتم تا از آقا بخوام دست امامتش رو روی سینه‌ام بکشه تا قلبم آروم بگیره یه کم...

رفتم و حرم هر امامی که رفتم سر گذاشتم روی یه دیواری و زار زدم... اشک ریختم... التماس کردم... دعا کردم... ساعت‌ها نشستم و با هر امامی درد دل کردم... آرومتر شدم؟ نمی‌دونم... نه فکر نکنم... هیچ درمانی برای این درد نیست...

وقتی از کربلا برگشتم همه جمع بودند... همه اعضای خانواده ما جمع شدند... همسر زهرا و مهدی و محمد اومدند فرودگاه دنبالمون... همه بودیم غیر از زهرای عزیز.... همه بودیم... همه ظاهرا با هم حرف می‌زدیم و می‌گفتیم و جمع بودیم اما توی دل همه یه داغ بزرگ سنگینی می‌کرد... چند وقت یک بار قطره اشکی توی چشم مامان جمع می‌شد...

مامان که این روزها کاملا دیگه از پا افتاده... کمرش گرفته طوری که به سختی می‌تونه حتی یه قدم راه بره... دکتر گفت به خاطر فشار و سنگینی این اتفاق و نشستن‌های مکرر، مهر‌ه‌هاش فاصله گرفتن... و این درد تازه هم به خانواده داغدار ما اضافه شد...

ضربان قلبش بالا رفته بود... بیمارستان رفت برای چکاپ قلب، قلب سالم سالم بود اما استرس و فشار عصبی داره داغون می‌کنه قلب مامان دل‌شکسته‌‌مو... و این فشار توی چهره‌اش هویداست... می‌خواد محکم باشه و ما رو زیر پر و بال خودش محکم نگه داره اما نمی‌تونه... نمی‌تونه...

همون جور که همه ما با دیدن پسرای زهرا نتونستیم... نتونستیم جلوی بغض‌هامونو بگیریم و هر کدوم به بهونه‌ای توی یه اتاقی رفتیم و دقایقی اشک ریختیم...

دیشب چند ساعت توی تراس پنجره رو باز کردم و نشستم ... بغض کردم... چای ریختم... چای ریختم... چای ریختم... به شهر اروم نگاه کردم و به زهرا فکر کردم... به این مصیبت بزرگ... به تمام این اتفاقات و چرایی اون‌ها؟؟

همسرم می‌گه حکمت خداست ولی من واقعا نمی‌دونم چه حکمتی بوده در بی‌مادر شدن دو تا بچه ۸ ساله؟؟ چه حکمتی بوده در داغ نشاندن به دل یه مادر پیر و زجر کشیده؟؟؟ خدایا نمی‌خوام کفر بگم... دارم درد دل می‌کنم تا خودمو خالی کنم... راضی‌ام به رضای تو...

پنجشنبه از کربلا اومدیم... سفر خوبی بود ... خیلی دعا کردم اما هنوز دعاهام بی‌نتیجه مونده... نمی‌دونم واقعا چی بگم... روزهای خوبی رو نمی‌گذرونم... طبیعیه می‌دونم... طبیعیه با این مصیبت بزرگ شاید هیچ وقت دیگه آدم قبلی نشم... اما از خدا می‌خوام کمکمون کنه و صبوری‌مون رو بیشتر کنه...

دعامون کنید...

داغی که بر دلمان نشست...

لحظه‌های ناب زندگی من برای همیشه تموم شد...

داغی که بر دلم نشست... بر دل مادر رنج‌کشیده‌ام نشست...

داغی که برای همیشه زندگی همه ما رو در سیاهی محضی فرو برد...

خواهر عزیزم...

در سن ۳۴ سالگی روز سه‌شنبه هفته گذشته برای همیشه ما رو ترک کرد.... و دو تا پسر دوقلوی ۸ سالش رو برای همیشه بی مادر کرد...

و برای همیشه خانواده شاد ما رو با غمی همیشگی عجین کرد...

دستانم به نوشتن نمی‌ره... فقط اومدم که بگم دعامون کنید... دل شکسته مادرم رو دعا کنید... و قلب پردردم که با خاطرات زهرای عزیزم هر روز می‌سوزه و قطره قطره آب می‌شه...

خدایا

می‌گن دعای دل‌های شکسته اجابت می‌شه...

خدایا به حق امام زمان ما به قلب‌های همه ما، مادرم، تنها خواهرم، برادرم، همسر خواهر مرحومم و دوقلوهای ۸ ساله زهرا، آرامش بده...

و روح خواهر جوانمرگم رو همنشین خوبانت کن...

شبی عالی با طعم تلخ اسپرسو...

دیشب یه شب عاللللیییی بود... از سرکار رفتیم تجریش تا جشن روز نهم رو با یه روز تأخیر بگیریم... واسه همین رفتیم تجریش...

کباب و ریحون خوردیم اول... بعد هم بازارو گشتیم و گشتیم... یه سر رفتیم اما‌مزاده صالح و در آخر هم همون کافی‌شاپ مورد علاقه‌ام... کافی‌شاپ الوند...

یه اسپرسو تلخ و پودینگ شکلاتی عالی تنها چیزی بود که می‌تونست اون لحظات رو بی‌نظیر‌تر کنه واقعا ... و یه آهنگ ملایم... و از اون دسته آهنگ‌هایی که می‌چسبه... و برای من که از بوی سیگار متنفرم، تلخی بوی سیگار هم اون لحظات دلنشین بود...

فکر می‌کنم چند ساعتی نشستیم و حرف زدیم.... از هر دری حرف زدیم... البته بیشتر من حرف زدم و آقای همسر با لبخند همیشگی نگاه کرد و نگاه کرد.. مثل همیشه طوری موقع حرف زدن‌هام نگاه می‌کنه که انگار من بعد از مدت‌ها تازه زبان باز کردم... مشتاق و شنوا...

ساعات عاللللییییی بود... و جشن پنجاهمین ماهگرد عقدمون زیبا بود و دوست داشتنی... اون طور که دوست داشتم... خرید یه لباس خوشکل، شب زیبام رو زیباترم کرد... خلاصه که بعد از کلی پیاده روی توی بازار تجریش و خیابون ولی‌عصر برگشتیم خونه...

توی ماشین یه آهنگ خوشکل ایتالیایی گذاشتم... آروم و دلنشین... مثل بوی سیگار و قهوه اسپرسو تلخ ولی دوست داشتنی... توی راه خدا رو هزار بار شکر کردم... به خاطر این لحظات خوبی که توی زندگی‌مون جاریه... به خاطر همه چیزهایی که دارم، همسر مهربون و همراه، حس دوست داشتن و دوست داشته شدن، خلق لحظات ناب برای تجدید خاطره بودن‌ها...

از کنار برج‌های سر به فلک کشیده نیاوران و فرمانیه گذشتیم و به خونه‌های نیمه تاریکی نگاه می‌کردم که نمی‌دونستم توی هر کدوم زندگی توی چه حالتی جاریه... خوب یا بد؟ شیرین یا تلخ؟ اصلا توی اون خونه‌های مجلل و پشت اون پرده‌های ضخیم زندگی جاریه؟؟؟

خیابون‌های آروم رو توی شب دوست دارم... توی این هوای سرد ... و صدای آهنگی که از ضبط ماشین به تمام حس‌های خوب من افزوده می‌شد... همه این‌ها زندگی بودند... زندگی که هست، هنوز هست... ادامه داره و جاریه...

دیشب یه مرخصی خوب بود برای هر دومون بعد از این مدتی که به سختی گذشته بود... بعد از این روزهایی که خواهرم پاش شکسته بود و من حتی فرصت نکرده بودم، گذری به خاطرات بزنم...

بعد از اینکه رسیدیم خونه، آقای همسر چای درست کرد و چای خوردیم... کتاب «سوپ جوجه برای همسران» رو باز کردم و دو تا داستان دیگه خوندم و بعد با یه ذهن آروم و بی‌دغدغه و شکر‌گذار خوابیدم...

و گاهی چه آسان می‌توان خلاق لحظاتی نابی از زیستن بود... آنچنان که به درخشش ستار‌گان آسمان نیز با درخشش روزهای ناب زندگی فخر می‌فروشی...

و من تمام می‌شوم...

امروز نهمه... و باز هم مثل همیشه... بله ... من از تبریک روز نهم عقب موندم و صبح زود آقای همسر امروز رو بهم تبریک گفت.

امروز پنجاهمین ماهگرد عقدمونه و ۵۰ ماه از اولین روز پیوند مشترک بین من و آقای همسر می‌گذره... این روزها همچنان درگیر کارهای مامان‌خانم و خواهرم هستم... تعطیلات آخر هفته دیگه برام معنایی نداره چون در عمل فقط و فقط باید کار کنم و کار کنم...

مهمان‌هایی که برای مامان میاد رو من باید بچرخونم... و از طرفی خونه خواهرم رو باید مرتب نگه دارم و غذاهای هر سه وعده رو آماده کنم... پنجشنبه عصر واقعا حالم بد شده بود... حس می‌کردم به هم ریختم... و نمی‌تونم از پس خودمم بر بیام...

بعدازظهر یکم به خودم رسیدم و یه کم درس خوندم تا شاید روحیه از دست رفته بر گرده... دلم یه کم تفریح می‌خواد... دلم می‌خواد با محمدحسین برم پیاده روی... اونم زیر بارون‌های گاه و بیگاه این روزا...

دلم تغییر می‌خواد... اصلا نمی‌دونم دلم چی می‌خواد اما این چیزی رو که این روزها در خودش داره نمی‌خوام...

و واقعا هم نمی‌تونم بگم من دیگه نیستم... نمی‌تونم... خواهرم تنها می‌مونه و مامان‌خانم که اگر خواهرم رو تنها ببینه هر روز اشک می‌ریزه... و من که طاقت دیدن هیچ کدوم از این‌ها رو ندارم به خودم می‌گم تو می‌تونی... ادامه بده...

فعلا تا ۱۶ این ماه اوضاع به همین صورت باید بگذره... تا گچ پای خواهرم یه کم کوتاه‌تر بشه و در واقع از زانوهاش بیاد پایین‌تر... اون موقع فکر کنم بتونه یه کم کارای خودشونو بکنه... البته امیدوارم...

برنامه‌هایی که برای کاهش وزن داشتم این روزها کاملا به هم ریخته... از طرفی مصمم شدم که تا عید حداقل ۱۰ کیلو کم کنم... خدا کنه بشه... دارم چای سبز تیما می‌خورم اما نه به اون صورتی که گفته شده... واسه همین مطمئن نیستم اثر کنه...

امتحان میان‌ترمی دارم هفته آینده که واقعا برام مهمه که نمره کامل رو بگیرم... امیدوارم بشه...

و برنامه‌ای درسی دارم برای مرور درس‌ها تا قبل از فرارسیدن امتحانات... که امیدوارم این یکی هم بشه...

دلم برای خونه‌م تنگ شده... دلم برای خونه‌تکونی و برنامه‌های رنگی که برای تغییر خونه داشتم تنگ شده... دلم برای خودم تنگ شده... دلم برای خودم و محمدحسین می‌سوزه که نمی‌تونیم روزهای خودمون رو در خونه خودمون داشته باشیم...

امروز نهم بود اما من و محمدحسین نمی‌تونیم حتی یه جشن کوچیک برای خودمون توی کافی‌شاپ محبوبمون در تجریش بگیریم... چون مامان‌خانم وقت دکتر داره و طبیعتا بین ۴ تا بچه‌ای که داره فقط و فقط منم که می‌تونم ببرمش ... امیدوارم  این روزها زود تموم بشه...

روزنه‌ امید من... سفر...

اون قدر درگیرم این روزها که واقعا با اینکه کلی حرف برای گفتن داشتم اما فرصتی نبود؛ امروز هم داغووونم اون قدر کار برای انجام دادن دارم و وقت کم میارم...

امروز که فاجعه است بس که وقتم کمه و کارای دانشگاه و خبرگزاری و گزارشات زیاده... اما اومدم تا یه کم درددل کنم...

هنوز درگیر کارهای پای خواهرم هستم و بچه‌هاش و زندگیش که بیچاره به حالت نیمه تعطیل درومده... تنها کاری که از من بر میاد غذا درست کردن براشونه... ولی همونم کلی ازم وقت می‌گیره و بعدش دیگه خودم جونی برام نمی‌مونه...

امروز یه کنفرانس دو نمره‌ای دارم که فقط آمادش کردم و هنوز درست و حسابی خودم نخوندمش... غیر از اون برای دوستی باید یه خبر تهیه کنم برای پروژه کاریش... غیر از اونم امروز باید یه خبر با سبک پایان شگفت‌انگیز بنویسم برای درس خبر... غیر از اون امتحان داریم امروز...

غیر از همه این‌هایی که گفتم باید شب برم خونه خواهرم و غذای فردا نهار و شامشون رو درست کنم...

بعد از همه این‌ها باید پنجشنبه و جمعه درس بخونم برای امتحان میان‌ترمم... و غیر از اونم باید جزء ۳۰ رو کم‌کم حفظ کنم برای مسابقه‌ای که دی‌ماه دارم... واقعا اوضاعی شده این زندگی من...

بعضی از دوستان پیشنهاد دادند که از خواهرم بخوام یه پرستاری چیزی بگیره... من گفتم اما موافقت نکرد و نهایتا گفت تو نیا... منم یه شب نرفتم ... اما وقتی فرداشبش رفتم اوضاعش خیلی بد بود و خیلی دلم به حالش سوخت... گفتم من چه خواهری هستم... حالا هر جوری شده این یک ماه باقی‌مونده رو تحمل کنم تا ببینم چی می‌شه؟؟

از طرفی سفری در پیش دارم ... انشالله اگر همه چیز جور باشه و بر وفق مراد، ۲۱ آذرماه قراره بریم کربلا... از طرفی برام خیلی خوشحال‌کننده بود پیش اومدن چنین سفری ... مدت‌ها بود دنبال یه شارژ معنوی جدید توی زندگی‌مون بودم که خدا رو شکر، ۸۰ درصد سفر جور شده...

حالا با این تفاسیر من مومدم و حوضم و آدم‌های زیادی که از من توقع دارند... یعنی همه...

فریاد و سکوت...

امروز چهارشنبه...

امروز روز آخر هفته کاری...

برای من شاید آغاز دو روز تعطیلی و زمان خوب برای بیشتر رسیدگی به خواهر ...

دو هفته آینده امتحان میان‌ترم...

هفته آینده دو تا تحقیق باید آماده بشه... و کنفرانس داده بشه...

و من

.

.

.

خسته‌ام...

اوضاع سخت این روزها و پای شکسته...

اوضاع این روزهام عجیب ریخت و پاش شده... تمام کارهای من یه طرف اتفاقی که جدیدا افتاده یه طرف...

خواهر دومم که دو تا پسر دو قلوی کلاس دوم دبستان داره، روز عاشورا از پله‌ها افتاد و پاش شکسته... وزنش هم زیاده ... بالای ۱۰۰ کیلو... و به همین خاطر پاش فعلا آتله تا کمی ورمش بخوابه و قراره همین روزها گچ کننش...

حالا تصور کنید، مامان‌خانم که خونش نزدیکه این خواهرمه همه کارهای مربوط به امور روزانه و خرید و ... توسط این خواهرم انجام می‌شد؛ ضمن اینکه مامان در حال درمان روش کایروپراکتیک و دکترش که تا حدی از بهبود مهره‌های کمرش راضی بوده، در این دوره درمان، بهش گفته فقط استراحت...

بنابراین من که فرزند آخر هستم و بچه هم ندارم، توسط خواهر فراخوانده شدم برای انجام امور خونه اون‌ها، رسیدگی به بچه‌هاش، درست کردن غذا برای شام بچه‌ها و نهار فرداشون و ... مامان خانم هم اون‌جا پیش خواهرمه و با اینکه وجودش کمک کننده‌ است اما نباید دست به سیاه و سفید بزنه...

بنابراین تصور کنید من هر روز ساعت ۴ باید بدو بدو برم خونه خواهر، سریعا شام و نهار فردای بچه‌ها رو درست کنم... کمی بهشون برسم... اگر نیاز بود به درس‌هاشون رسیدگی کنم... از میهمان‌هایی که معمولا زیاد هم هستند و برای عیادت میان پذیرایی کنم... و بعد هم دیروقت تقریبا بعد از ساعت ۱۱ می‌تونم بخوابم و صبح ۵ و نیم باید بیدار شم که زودتر و قبل از شروع ترافیک خودمو برسونم سرکار...

بنابراین این روزها یعنی از روز عاشورا به بعد یه کم اوضاع ریخته به هم و مسئولیت‌های جدید بهم محول شده که یه کم سخته ... البته آقای همسر اون قدر همراه و کنارمه که واقعا اگر نبود بدجور کم می‌آوردم... من آشپزی می‌کنم و اون ظرف می‌شوره... من سفره حاضر می‌کنم و اون جمع می‌کنه... و در کل خیلی مراقب منه که توی این اوضاع کم نیارم... و خیلی هم مراقب خواهرمه و مثل خواهر خودش سعی می‌کنه بهش کمک کنه...

واقعا به قول مامانم مرد به آقای همسر ما می‌گن... مردونگی رو در اخلاق با خانواده تمام کرده... من که واقعا سر هر نمازم دعاش می‌کنم... و هر لحظه و هر ساعت از خدا براش بهترین‌ها رو می‌خوام...

این بود سرگذشت این روزهای پر از شلوغی بنده و فکر هم نکنم به این زودی‌ها هم تمام بشه...

پرده اول و دوم نمایش زندگی...

پرده اول:

نمی‌دونم خوبه یا بد اما من زندگی رو خیلی دوست دارم... گاهی با خودم می‌گم به این می‌گن دلبستگی به زندگی و گاهی هم می‌گم خدا رو شکر که لحظات زندگیم رو دوست دارم...

البته من آدم کم ظرفیتی هستم و به محض اینکه روزگار بر وفق مراد نباشه سریعا تغییر عقیده می‌دم و می‌شم دشمن شماره ۱ زندگی... خدا هم واسه همین لطفش رو در حقم تموم می‌کنه و همیشه کمک می‌کنه و کنارمونه تا این حس بد رو پیدا نکنم...

دیشب که مثل روزهای دوشنبه ساعت ۸:۳۰ از دانشگاه رسیدم خونه و بی‌جون و خسته بودم، به زور رفتم آشپزخونه تا چایی که آماده شده بود رو توی دو تا لیوان بزرگ بریزم و با نبات طعم‌دار بیارم توی اتاق ... وقتی داشتم چای می‌ریختم به آشپزخونه درهم و برهم نگاهی کردم... به ظرف‌های نشسته... به سرامیک‌های کف آشپزخونه که باید تمیز می‌شد... به لک‌های روی شیشه گاز...

نگاهم به پذیرایی افتاد به لباس‌های تلمبار شده روی مبل که باید تا می‌شد و جا به جا می‌شد... به میز و خاک‌های روش... به فرشی که به شدت نیاز به جاروبرقی داشت... اما واقعا جونی برای سروسامون دادن به این وضع اسفبار نداشتم... تو دلم گفتم بعدا خونه رو تمیز می‌کنم... فعلا تو رو خدا بی‌خیال...

وقتی چایی خنک شده و نبات‌دار رو می‌چشیدم، خنده‌ام گرفت... از این حس‌های مختلف، از حس خانه‌داری که الان در وجودم شعله‌ور شده بود و واقعا رمقی برای عملی کردن افکارم نداشتم... از ضد و نقیض‌هایی که با خودم می‌گفتم... یه صدا می‌گفت پاشو تنبل، زندگی‌تو نباید فدای درس و کارت کنی... یه صدا می‌گفت بی‌خیال، بعدا تمیز می‌کنی همه جا رو...

آخرش هم صدای دوم بر اولی چیره شد و من نشستم جلوی تلویزیون با همسر چای خوردیم و خندیدیم و حرف زدیم... وقتی داشتم می‌خوابیدم به این فکر می‌کردم این شلختگی‌ها هم جزئی از زنانگی منه... جزئی از منه... جزئی از زندگی منه... جزئی که باید باشه تا آخر شب به این خونه‌ی آشفته بخندم و بی‌خیال مسواک و نخ‌دندان و دهان‌شویه، به خودم بگم: بیخیاااااااال... و خسته و کوفته بخوابم...

*************

پرده دوم:

شب قبل از دیشب صدای اول بر صدای دوم چیره شد... یعنی باز هم دیروقت و خسته و کوفته رسیدم خونه و به محض تعویض لباس‌ها مستقیم بدون اینکه بشینم رفتم آشپز‌خونه... یه بسته گوشت بوقلمون در آوردم از فریزر و سریع توی ماکروفر و یخ‌زدایی ...

یه بسته سبزی سرخ‌کرده و لوبیا قرمزم درآوردم و یه قابلمه کوچیکم رفت روی گاز و در عوض ۴۵ دقیقه بساط قرمه سبزی آماده شد و چون گوشت سریع‌پز بود و نرم و لطیف، تا ساعت ۹:۳۰ سفره‌ای کوچیک توی پذیرایی با دو تا بشقاب برنج و زیره، یه ظرف قرمه‌سبزی خوشمزه، یه ظرف ترشی و کمی پیاز آماده شد...

خونه‌ای که تقریبا تمیز بود... و سفره‌ای با غذای گرم خونگی و بوی خوب قرمه‌سبزی ...

*******************

این دو پرده متفاوت زندگیه منه... از این به بعد زندگی حالت فشرده‌تری هم خواهد داشت... مسافرتی اگر خدا بخواهد در پیش است... امتحاناتی که اواخر دی‌ماه شروع می‌شه و فشرده و پشت سر همدیگه است... و مسابقه حفظ جزء ۳۰ قرآن که دی‌ماه خواهد بود... و الان هم در حال حفظم...

زندگی فشرده و شیرینی که عاشقشم... گاهی در پرده اول می‌گذرد و گاهی در پرده دوم... و گاهی هم در پرده‌ای خارج از اولی و دومی... اما می‌گذرد... خوب... پر از کار و گاهی خستگی... اما می‌گذرد به لطف خدا...

تغییر...

این روزها دلم عجیب یه تنوع می‌خواد، یه تنوع در محیط خونه‌مون البته... چند وقت پیش سما یه پستی گذاشته بود در رابطه با اینکه فضای پاییز رو به خونه‌هامون بیاریم... از اون موقع در فکر فرو رفتم برای اجرایی کردن نقشه‌ام در زمینه پاییزی کردن خونه که البته مستلزم یه کم پول خرج کردنه...

از اونجایی که فضای پذیرایی ما دو تا پنجره بزرگ داره، و من کل دیوارهای کنار پنجره‌ها و کل پنجره‌ها رو با پرده پوشوندم و از اونجایی که پرده‌ها تزئینی هستند و شال‌های بزرگ و پنل‌های بزرگ دارند هیچ وقت کنار زده نمی‌شن و نمی‌شه فضای بیرون رو دید، تصمیم گرفتم این پرده‌ها رو عوض کنم...

پرده‌های مخمل و گل‌دار و ساده ... طوری که به راحتی بشه کنارشون زد و از طبقه هفتم فضای شهر رو دید... مخصوصا شب‌ها...

و البته دوست دارم، مخمل روشن با گل‌های زرد و نارنجی و قرمز باشه... و دیگه کل فضای دیوارها رو با پرده نپوشونم... نمی‌دونم ایده‌ام خوبه یا نه؟ اما خیلی دلم می‌خواد اجراییش کنم...

از طرفی از همون پارچه و ترکیبی از رنگهای روی پرده می‌خوام کوسن بدوزم برای روی مبل‌ها و کوسن‌های کرم قهوه‌ای و تزئینی مبل‌ها رو عوض کنم... همچنین برای کنار شوفاژ می‌خوام یه میز چوبی دو نفره بگیرم ... فضای خونه تنگ‌تر می‌شه اما به نظر دنج‌تر خواهد شد... برای رومیزی میز کوچیک هم از رنگ‌ها تم رنگ پرده و کوسن استفاده کنم و روی میز هم یه چراغ گردسوز کوچیک بزارم... به نظرتون این تغییرات می‌تونه خونه رو زیباتر کنه؟؟؟

البته اینا فقط در مرحله طرحه و نقشه و تا اجرا خدا می‌دونه... ولی ایده سما بسیار خوب بود و من هم در همون جهت دارم فکر می‌کنم... دوستان اگر ایده‌های کم‌خرج و کم هزینه و متنوع دارند بفرمایند ما استفاده می‌کنیم...

خدایا ممنون.... پایان یک سفر و ادامه زندگی...

اول اینکه من برگشتم... سفر زیارتی خیلی خیلی خوبی بود... گرچه بیشتر تنها بودم اما همین تنهایی بهم فرصت وقت گذاشتن برای زیارت رو به صورت مفصل داد...

البته یه بدی هم که داشت این بود که آقای همسر در زیارت‌ها همراهم نبود و دوری اون توی لحظاتی که می‌رفتم زیارت خیلی اذیت‌کننده بود، چرا که همیشه امام‌رضا برای هر دوی ما یه حس مشترک داشت، یه حس که به خاطرات سال‌های قبل بر می‌گرده... به آغاز وصلت و ازدواج ما...

روزهای شنبه تا دوشنبه، حرم خیلی خلوت‌تر از همیشه بود... یعنی شاید تا به حال شاهد این همه خلوتی در فضای حرم و به خصوص اطراف ضریح امام‌رضا(ع) نبودم... و با دل سیر نزدیک به ضریح ایستادم و دعا کردم... بیشتر از همه برای سلامتی مامان و بعد هم برای بابا...

برای همه دوستام و همه اون‌هایی که وقتی شنیدند زائر امام رضا هستم، اشک توی چشماشون جمع شد و  التماس دعا گفتند، برای همه همکاران، همه اون‌هایی که یادم بود و نبود، برای همه خانواده خودم و همسرم، برای همه دوستانم، برای همه و همه کسانی که یادم بودند و اون‌هایی که در ذهنم نبودند، برای همه از ته دل دعا کردم...

این زیارت واقعا زیارت خاصی بود... یه قول و قرارهایی با امام رضا گذاشتم که خودم می‌دونم و خودش... از اون دسته قول‌هایی که هر وقت یادش می‌افتی دلت پر می‌کشه برای فضای صحن و سرای امام هشتم...

دیشب بعد از تأخیر تقریبا 2 ساعته، حدودای ساعت 2:30 شب تهران بودیم، خسته و کوفته و مرده... و امروز صبح هم ساعت 5:30 صبح راه افتادیم... اول ماشین رو طبق روال معمول بردیم ایران‌خودرو، چون بوقش خراب شده ... بعد هم با همون حالت خسته و کوفته و مرده اومدیم سر کار...

من تنها امیدم اینه که فردا تعطیله و می‌تونم یه کم استراحت کنم اما بیچاره آقای همسر که فردا از صبح تا 8 شب دانشگاه داره و جمعه هم تا ظهر... بیچاره دیگه داره از خستگی وا می‌ره... وقتی این همه خسته می‌بینمش هم بهش افتخار می‌کنم به خاطر این محکم بودنش و تلاشش برای ساختن زندگی بهتر و هم یه عالمه دلم می‌سوزه که نمی‌تونه یه کم استراحت کنه و تازه وقتی هم میاد خونه و می‌خواد استراحت کنه من غر غر می‌کنم که تو چه قدر همیشه خسته‌ای و مثل پیرمرد‌ها شدی و ...

فقط می‌تونم بگم: خدا رو هزاران هزار شکر، که می‌تونیم تلاش کنیم، خسته بشیم از کار زیاد، درس بخونیم، لذت ببریم از زندگی‌مون و در کنار هم و هم‌پای هم برای ساختن این زندگی روزی هزارتا نقشه بریزیم و برنامه‌ریزی کنیم...

خدا رو شکر... خدا رو هزار هزار بار شکر که روزهامون شبیه هم نیست و متفاوته... خدا رو هزار بار شکر... شکر به خاطر همه این نعمت‌های خوب، به خاطر کارم، به خاطر زندگیم، به خاطر وجود خود خدا، که هست، که بهش ایمان دارم، که حسش می‌کنم، که دستمو به سمتش بلند می‌کنم که نزاره توی زندگی غرق بشم، که نگاهم می‌کنه، که صداش می‌کنم...

خدایا هزار بار شکر...

*********************************************************************************

پ.ن: یه نکته جالب اینکه بنده روزهای تعطیل با هزینه شخصی و از اینترنت شخصیم خبر می‌گیرم، تایپ می‌کنم و روزهای جمعه خبر می‌فرستم... بنابراین اگر در میان کارهای روزهام هر چند روز یک بار، حدودا یک ربع و کمتر حتی وبلاگم رو به روز می‌کنم، بیت‌المالی بر گردن ندارم و از این باب، از رؤسا هم پرسیدم که مشکلی ندونستند...  

 این رو برای اون کسی گفتم که خودشم نمی‌دونه سر پیازه یا ته پیاز... خودشم نمیدونه چی می‌خواد دقیقا و می‌خواد به کجا برسه؟؟ ضمن اینکه هنوز من عاشق همسرمم و تویی که اون قدر قبیحی که زمان حضورت در اینجا پشت سر من و همسرم چرت و پرت‌های زیادی گفتی، ازت بعید نیست این طور بی‌شرمانه نوشته‌های عاشقانه من برای همسرم رو توصیف کنی...

کمبود شخصیتت رو سعی کن طور دیگه‌ای جبران کنی... 

****

پ.ن2: خیلی از دوستان توی چند پست آخر بنده رو تشویق کردند که به دل‌نوشته‌ها و خاطراتم ادامه بدم، من از همه متشکرم، و خیلی ها هم از من خواستند جواب این بیمار روان‌پریش رو ندم... و بگذارمش به حال خودش، این بار در پ‌.ن جوابش رو دادم... و اتفاقا خیلی هم خوشحال شدم که از خوندن مطالب عاشقانه زندگی من چه قدر داره زجر می‌کشه... من همچنان خواهم بود و ادامه خواهم داد، دقیقا اون طوری که خودم و فقط خودم و البته آقای همسر صلاح می‌دونیم و دوست داریم...

دنیای کوچیک من...

امروز اومدم یه پستی بنویسم در مورد این روزهام... کارهایی که کردم، کارهایی که میخوام بکنم، اما بعد از نوشتن پستم رو پاک کردم... چند بار نوشتم و پاک کردم... آخر سر یکی از پست هایی که توی وی چت دوستان دیده بودم رو نوشتم... 

یه دلیل این پاک کردن ها و نوشتن ها این بود که یه نفری یه نظری برام گذاشته بود مبنی بر اینکه وبلاگت پر از ماجراهای تکراری و بی خاصیته... و گفته بود بیشتر شبیه دفترخاطراته... 

با خودم فک کردم خوب راست میگه... نباید همش از خاطراتم بنویسم... باید اون طوری بنویسم که اینجا برای مخاطبی که میاد و میخونه هم مفید باشه... 

اما بعد از چند ساعت، دوباره برگشتم تا اون جور که دوست دارم بنویسم... شاید به نظر بعضیها این جا شبیه دفترخاطراته، اما من زیر عکس وبلاگم نوشتم که این ها صندوقچه خاطرات من است... 

و تصمیم گرفتم بنویسم، از خاطرات، از حرفهایی که شاید فقط خودم دوستشون داشته باشم،  از روزمرگیها... چون من اینجا رو درست کردم که این طور بنویسم... و یه جور شوق این نوع نوشتن دارم... چه بسا مطالب مفید رو می شه در سایت ها و وبلاگ های علمی، ادبی، آموزشی و ... خوند

اینجا یه گوشه خیلی کوچیک از یه دنیای بزرگ مجازیه اما مال خودمه و اون طور که دوست دارم این خونه کوچیکمو می سازم و میچینم ... نه اون طور که دیگران امر و نهی میکنن...

پ.ن/// جهت شاد کردن دوستان:

همین روزاست که مخابرات بهم اس ام اس بده بگه:

مشترک گرامی الان مدتِ مدیدیه جز من کسی به شما پیام نمیده!

نظرتون چیه بیشتر آشنا بشیم !؟

آینده...


این آینده کدام بود که بهترین روزهای عمر را حرام دیدارش کردم

«حسین پناهی» 


پ.ن: اگر خداوند قسمت کند، فردا صبح عازم مشهدیم... این سفر توی شرایطی که این همه دلتنگ امام رضا شدم خیلی خواهم چسبید... 


طلب شفای عاجل برای تمامی بیماران روانی...

آخ آخ نمی‌دونید چه قدر دلم خنک می‌شه وقتی در جواب انسان‌های کوته‌فکر خیلی راحت می‌گم به تو چه؟؟؟

مدت‌ها خیلی سعی کردم با اون انسان کوته‌فکری که با رفتاری‌های مزخرفش فقط باعث خندیدنم می‌شه، مؤدبانه رفتار کنم... اما انگار واقعا اون قدر شخصیت سطح پایینی داره که باید بهش بی‌احترامی بشه تا دست بکشه و بره پی کارش...

برای همین لازم دونستم در جواب نظری که در پست قبلی گذاشته شد و نوشته بود:

بسه دیگه. جمع کن خودتو.دیگه داره حالم از این همه تظاهر به هم می خوره...

بگم:

به تو چه ربطی داره؟؟؟... وبلاگ متعلق به خودمه و هر جور که دلم می‌خواد هم توش می‌نویسم... روشن شد؟

و بعد از نوشتن این جمله اون‌قدر احساس خنک شدن بهم دست داد که نگو...

خیلی بده که آدم رو به گفتن چینین جملاتی وادار می‌کنند، اما این شخصیته افراده که بازخورد رفتار دیگران رو می‌سازه... ضمن اینکه صحبت کردن من در مورد دوره درمان مامانم، یا دانشگاه رفتن، یا آرزوی شادی برای دوستان در روزهای عید، نمی‌دونم واقعا چه تظاهری می‌تونه داشته باشه؟؟؟؟

مامانم مریض نیست و من از روی سرخوشی می‌گم مریضه؟؟؟ یا در مورد کارهای انباشته شده و دانشگاهم، دارم تظاهر می‌کنم؟؟؟ یا اینکه عید رو نباید به دوستانم تبریک بگم...

چند وقت پیش از رادیو شنیدم بیش از ۴۰ درصد بیماران روانی و خطرناک به صورت معمولی و آزاد در سطح جامعه هستند، و امروز واقعا به این نتیجه رسیدم چه قدر این گفته درست بوده! خوب باید آدم خیلی روانی باشه که هی بیاد و مطالب دیگران رو بخونه و چنین نظرات مضحکانه‌ای بزاره...

باور کنید من خیلی از رویدادهای خوب و عالی روزهام رو فاکتور می‌گیرم که از این چرت و پرت‌ها نشنوم... اما انگار قضیه همون بیماران روانیه که برای همه‌شون آرزوی شفای عاجل دارم...

***************************

بعدا نوشت: اومده بودم که در مورد ماه محرم یه چیزی بنویسم... یه شعری صبح دیدم که خیلی دلمو لرزوند، دلم خواست در مورد ماه محرم و حسی که دارم بنویسم... اما خوب واجب‌تر دیدم که این حرفا رو بزنم...

فقط به نوشتن همین شعر بسنده می‌کنم:

تا فرصت است کودک خود را بغل بگیر / چیزی نمانده است که بی اصغرت کنند...

...

خوشبینانه می‌خوام به زندگی نگاه کنم، همه چی آروووومه من چه قدر خوشحالم...  من از پس همه کارهام بر میام... من خیلی خوبم...

بدبینامه اگر نگاه کنم: دارم از خستگی می‌میرم... خدا رو شکر امروز چهارشنبه است و فردا عمرا عمرا غذای یه هفته‌مو درست کنم، چون همش می‌خوام استراحت کنم...

این هفته هم گذشت و دانشگاه داره به روزهای سخت درسی می‌رسه... گرچه من همچنان مثل بچه درسخونا میز اول می‌شینم و هی جواب می‌دم و هی مثبت می‌گیرم دوستای خوبی پیدا کردم...  تقریبا کلاس رو یه دست کردیم و خودمون هم محوریت کلاس رو دستمون گرفتیم...

جو تقریبا خوبیه... گرچه انبوهی از اختلاق سلایق سیاسی، اعتقادی، فرهنگی و حتی اختلاف سنی وجود داره، اما اکثرمون با هم دوستیم و این اختلاف‌ها باعث به هم زدن جو دوستی‌مون نمی‌شه...

مامان‌‌خانوم دوره دوم درمانش از هفته آینده شروع می‌شه و این بار باید هفته‌ای دو روز بیاد ... و این یعنی یکشنبه‌ها تا سه‌شنبه‌ها پیش ماست... خوشحالم که خدا این شرایط رو برام فراهم کرده که خدمتی به مامان خانوم بکنم... و این واقعا یکی از بزرگ‌ترین نعمت‌هاییه که خدا بهم داده...

عید بزرگ غدیر هم به همه دوستان تبریک می‌گم... خوب خوش بگذرونید... خوب شاد باشید... خوب تفریح کنید...

بین دعاهاتون منم دعا کنید...

 

روزهای متفاوت گذشته و حال...

یه چیزی بگم:

یه روزایی توی زندگی من بود که به شدت تنبل، لوووس، از خودراضی و عزیز‌کرده‌ی بابا بودم...

یه روزایی اومدن که این عزیز‌کرده، از ویژگی‌هام کم شد و یه مورد اضافه شد: عصبانی و کمی تنها...

یه روزایی دیگه اومدن که تقریبا یه ویژگی‌ فقط برام مونده بود: تنها...

یه روزایی هم اومدن که همه بهم گفتند: خوشبخت...

این روزها همون روز‌هاست... روزهای بعد از ازدواج...

اما خودم فکر می‌کنم این روزها باید به خودم یه ویژگی‌ مهم بدم: کاراگاه گجت... نه به خاطر کاراگاه بودنش، بلکه به خاطر هزار تا کار کردن با دو تا دست...

****

دیروز مامان حالش خوب نبود، یه کم بی‌حال بود و تپش قلب گرفته بود... فشارشم انگار بالا و پایین شده بود... با اینکه روز چهارشنبه ۵ مدل غذا درست کرده بودم و غذای این هفته‌ام از قبل آماده بود، اما وقتی از سرکار اومدم بی وقفه کارهام شروع شد... 

باید از مامان مراقبت می‌کردم، آب‌‌میوه، غذای مقوی و از همه مهم‌تر روحیه می‌دادم بهش... یه عالمه هم تلکیف و مشق شب و مطالعه داشتم، یه کمش رو انجام دادم، شام خوردیم... یک دفعه مهمان اومد، مهمانانی عزیز اما پیش‌بینی نشده...

بعد از رفتن مهمان‌ها هم در زمانی کوتاه که آقای همسر رفت اون‌ها رو برسونه، برای مامان دوباره یه کم غذا (مرغ)به شیوه رژیمی و مزه‌دار درست کردم، تا میلش بکشه و بتونه یه کم غذا بخوره... خونه رو بعد از مهمانی مرتب کردم، همه‌ چیز رو به حالت اولیه در آوردم... دفتر مشقامو توی کیفم چیدم...

صبح خیلی زود، یعنی ۵ و نیم برخواستم، چرا که باز هم کاری پیش اومده بود... ماشین رفت ایران‌خودرو و به همین خاطر زود راه افتادیم، رسیدم سرکار، سایت خبری قطعه و من از فرصت بسیار استفاده کردم تا کمی «جامعه‌شناسی ارتباطات» بخونم... یعنی یکی از مشق‌های شب... در حالی که چشم‌هام از زور خستگی و خواب می‌سوزه...

در همین حین با خودم فکر کردم، نه بابا، یه جورایی داره خوشم میاد از خودم که از اون موجود تنبل در کارِ خونه، لووووس، عزیز‌کرده و البته غور غوروووو تبدیل به این شدم... البته الانم در مقایسه با خیلی از آدم‌های پر تلاش خیلی عادی‌ام‌ها، اما اون‌هایی که قدیم منو دیده بودن، می‌فهمن من چی می‌گم...

من همونی‌ام که درست تا قبل از ازدواجم صبح‌ها باید با شیر و عسلی که مامان برام گرم می‌کرد ، برای نماز صبح بیدار می‌شدم، روزهایی که شیر نداشتیم یا مثلا مامان یادش رفته بود بخره، باید برایم آب‌قند و گلاب درست می‌کرد تا بیدار می‌شدم...

بله من همونی‌ام که موقع درس‌خوندن، باید خونه سکوت می‌بود، و غذا‌هام آماده میومد جلوم و خورده می‌شد و بعد جمع می‌شد... من همونی‌ام که لحظه لحظه‌های درس‌ خوندن، مامان باید بشقاب میوه پوست کنده میاورد برام... و گاهی اگر ویار می‌کردم، مامان باید می‌رفت سوپر‌مارکت و پفک و چیپس و ماست و از این جور خنزر‌ها می‌خرید...

من همونی‌ام که وقتی رفتم سرکار اون قدر خسته می‌شدم که وقتی می‌رسیدم خونه مامان پشت سرم لباس‌هامو جمع می‌کرد... و بعد یه گوشه‌ای در حال تلویزیون دیدن خوابم می‌برد تا ساعت ۸ شب مثلا و بعد از بیداری تازه شام می‌خوردم... و می‌نشستم و کتاب می‌خوندم...

من همونی‌ام که در زمان تحصیل هم چنین برنامه‌هایی داشتم، روزها می‌خوابیدم و شب‌ها تا نیمی از شب درس می‌خوندم، و در فاصله بین درس خوندن‌هام، مامان گاهی از خواب بیدار می‌شد تا برام چای بیاره...

و البته بابا که با اینکه صبح زود باید می‌رفت سر کار، نیمه شب بلند می‌شد و می‌اومد بهم سر می‌زد، می‌بوسید منو، ازم تشکر می‌کردم به خاطر درس‌خون بودنم، برای چای و دم‌کرده درست می‌کرد و می‌نشست کنارم و شیرینش می‌کرد و می‌داد دستم تا بخورم...

من همونم که بعد از بابا، گرچه دیگه عزیز‌کرده و دختر کوچولوی لوووس بابا نبودم، اما مورد توجه بودم تا این نبودن اذیتم نکنه... من همونم که شب‌های بعد از بابا، همیشه یکی مراقبم بود که یواشکی گریه نکنم، حتی خواهر‌م که اغلب با من لج‌و لجبازی داشت...

من همونم که وقتی مریض می‌شدم و مثلا یه سرماخوردگی ساده و بی‌اشتها می‌شدم، مامان همه غذاهای خوشمزه‌ای که بلد بود رو برام درست می‌کرد و التماسم می‌کرد تا غذا بخورم... و گاهی با وجود سفره رنگی مامان، دلم هوس‌های مختلف می‌کرد، مثل کباب‌کوبیده فلان‌جا و مامان ‌جونم هم همون موقع می‌رفت و برام می‌خرید و می‌آورد تا من فقط چند تا قاشق غذا بخورم...

من همونم که زمان دانشگاه، همه عالم و آدم باید در خدمتم می‌بودند تا درسم رو بتونم بخونم... با آژانس می‌رفتم تا دم سرویس دانشگاه و شب‌ها، هر کدوم از اعضای خانواده که می‌تونستن می‌اومدن دنبالم دم سرویس یا مترو...  

بله من همونم ...

در حالی‌که خیلی از ویژگی‌هام دیگه نیست... اما با تمام این‌ها، به شکر خدا خوشبختم... و از زندگی لذت می‌برم...

پ.ن: دیروز یه فاطمه گفتم که خیلی خوبه امام‌رضا این قدر می‌طلبه و می‌ره زیارت... چند ساعت بعد از این حرفم، خبردار شدم قراره به زودی اگر خدا بخواهد، برم مشهد... یا امام‌رضا(ع)...

روزهای شلوغ پلوغ یک زن کارمند دانشجو...

روزهای شلوغی رو دارم می‌گذرونم... مامان‌خانوم یه دوره درمان ۱۰ روزه شروع کرده پیش یه متخصص کایروپراکتیک که دوست خوبم، سمیه‌ی عزیز، بهمون معرفی کرده و من خیلی امیدوارم که با این روش درمانی خوب بشه... روش جدید، علمی و خوبیه برای کسایی که مشکلات دیسک و مهره دارن...

مطب دکتر، جردنه، و مامان‌خانوم باید دو هفته‌ای پیش ما بمونه و آقای همسر هم واقعا دلسوزانه و مثل یه پسره واقعی، هر روز مامان‌خانوم رو می‌بره دکتر و میاره... و نمی‌زاره مامان‌خانوم آب توی دلش تکون بخوره...

فعلا که هم خودش راضی بوده از دکتر و روش درمانی و هم ما... حس می‌کنم روحیه‌اش هم بهتر شده... در عین حال، روزهای دوشنبه و سه‌شنبه هم تا ساعت ۲۰:۳۰ دانشگاهم و وقتی می‌رسم خونه از جنازه هم فراترم... خیلی خسته می‌شم ... خیلیییی...

اما

اندر احوالات دانشگاه باید بگم که واقعا دارم از کلاس‌هام لذت می‌برم... و از رشته‌ام... خوب من یه سالی جامعه‌شناسی خوندم، البته چون غیرحضوری بود و فقط می‌رفتم و امتحان می‌دادم کلا از جو دانشگاه چیزی نمی‌فهمیدم... در حالی که این روزها دارم به این فکر می‌کنم که بیش از ۹۰ درصد دانشگاه، کلاس‌ها و بحث ‌ها و گفت‌وگو‌هاییه که توی کلاس‌ها می‌شه...

دومین هفته از آغاز کلاس‌های می‌گذره... رشته‌ام که روابط‌عمومی امور رسانه‌ است و واقعا و واقعا رشته لذت‌بخشیه برام.... اون قدر این رشته رو دوست دارم و اون قدر تشنه مطالبی‌ام که توی کلاس‌ها بیان می‌شه که حد نداره... و واقعا این دو روز با اینکه از سر کار می‌رم کلاس، اما اصلا حس خستگی توی کلاس‌هام ندارم و با تمام وجود از کلاس‌ها و درس‌ها لذت می‌برم... خدا رو شکر...

از طرفی چون جو کلاس، یه جوی از تعدادی خانوم با تجربه و شاغل در فضاهای مختلفی مثل وزارت‌خونه‌ها، بانک‌ها، روابط‌عمومی‌های سازمان‌های مختلف و ... است، همه با انگیزه حضور دارن، بحث می‌کنن، با اطلاعات هستند و کلا جدای از شیطنت‌هایی که پشت میزهای دانشگاه دوباره زنده شده، جو خوبی داره کلاس...

مجموعه‌هایی از تجربه‌ها، مشاغل، دیدگا‌ه‌ها و ... از گوینده رادیو و سوارکار گرفته تا خانومی که نوه‌هاش در آستانه تولد هستند... از دختری که هر لحظه آینه به دست، مژه‌های چسبونده شده‌اش رو چک می‌کنه تا مدیر دبیرستان دخترانه‌ای که انبوهی از خاطرات و تجربه‌هاست... و ما در اولین جلسه با چه کینه‌ای به این مدیر‌ دبیرستان نگاه می‌کردیم و یاد دوران خودمون و سخت‌گیری‌های مسخره اون روزها می‌افتادیم...

خلاصه که این روزها عجیب درگیر درس و دانشگاه و کار و مامان هستم... اما با این حال یادم نمی‌ره که یک همسر و یک خانم هستم و باید به امور خانه‌داری هم برسم و به همین خاطر جمعه‌شب، میهمانی داشتم با حضور دو تا از دوستان قدیمی و همسرانشون... مهمانی گرم که تا پاسی از شب نیز به طول انجامید... با مجموعه‌ای از غذاها، سالاد‌ها، دسرهای و شیرینی خونگی‌های خودم...

و در کنار این‌ها اضافه کنید، حس آشپزی من که دلم لک زده بود برای یه آشپزی مشتی، و خورشت کرفسی که همه چیزش رو تازه مهیا کردم، از کرفس‌ها و سبزی که باید تازه شسته و خرد و سرخ می‌شد، تا جا انداختن خورشت... که بعد از این پرسه طولانی حس می‌کردم دوباره زنده شدم، ولی از نظر جسمی کاملا بی‌حس از شدت خستگی...

و با همه این فعالیت‌ها، این شلوغی‌های زندگی، این وظیفه‌های مختلفم در کار و زندگی مشترک و وظیفه فرزندیه که زنده‌ام و زندگی می‌کنم و از حس زنده بودن لذت می‌برم... لذت می‌برم که همسمر در کنارمه... لذت می‌برم که اونم داره همه تلاشش رو می‌کنه... لذت می‌برم که پروژه‌های دانشگاهش رو با هم شبا با یه دنیا خستگی وارد پاورپوینت می‌کنیم ... لذت می‌برم از این همه تلاشی که زنده‌‌ترمون می‌کنه...

اگر خدا بخواد، امروز آخرین روز این هفته است و سه روز تعطیل در پیش داریم که فقط و فقط می‌خوام خونه باشم و کتاب بخونم... کمی هم غذا بپزم برای هفته جاری برای روزهایی که از دانشگاه می‌رسم خونه... و دیگه حوصله مرغ سوخاری و غذای بیرون رو ندارم...

کمی فراموشی...لطفا

 
خیلی از چیزهای من توی مدرسه گم شد.

چیزهایی مهم تر از اتود هفت دهم و پاک کن مایکل انجلو 

توی مسیر کازرون تا نیشابور و لای شعار هفته بیست و چندم.


کاش همانطور که مادر  هر عصر، پیش بینی میکرد

 یک روز خودم را هم گم کرده بودم.

 

برداشت از وبلاگ «هزیان‌گویی‌های فکری دراز»

این همه آشفته حالی...

خوشبختی واقعا یعنی چی؟؟؟

گاهی وقتی به رویاهای خودم در مورد خوشبختی فکر می‌کنم، به یه نتیجه می‌رسم فقط... خوشبختی در کل در تمام رویاهام یعنی عاشقانه زیستن...

چارلی چاپلین می‌گه: خوشبختی یعنی فاصله یه بدبختی تا بدبختیه دیگه... این درسته؟ شاید از اون نظر که شیرینی روزهای معمولی بعد از روزها سخت، بیشتر به چشم میاد...

اما نمی‌دونم حس خوشبختی‌ که گاهی خیلی بیشتر می‌شه، مربوط می‌شه به اون جمله چارلی چاپلین یا حس رویاپردازی و زندگی عاشقانه‌ام...

*************************************************************************************

توی مترو نشستم، به درخواستش رفتم سمت زنونه، چون مردونه شلوغ بود و برای اولین همراهی‌مون، غیرت مردونه بر حس با من بودن غلبه کرد شاید...

وقتی نشستم، یه اس اومد:

این همه آشفته حالی، این همه نازک خیالی/ ای سیه چشم و سیه مو، از تو دارم، از تو دارم...

*************************************************************************************

۴ سال و چند روز از اون روز می‌گذره... اما من بعد از اون این بیت‌ها رو بارها شنیدم... یه جورایی شد، لالایی و زمزمه‌های آرامبخشی که همیشه توی گوشم زمزمه‌ می‌شه...

***

صبح صبحانه را با هم می‌خوریم، تو می‌ری و بعد صدای یه آهنگ می‌شنوم... یه آهنگ سنتی که لحظاتی موسیقی بی کلامه... شعر که شروع می‌شه برای لحظاتی توی چشمام پر اشک می‌شه:

این همه آشفته حالی، این همه نازک خیالی/ ای سیه چشم و سیه مو، از تو دارم، از تو دارم...

هیچ کس نمی‌تونه درک کنه چه حسی می‌شم...

تا آخرش گوش می‌دم و توی هر ثانیه‌ و هر لحظه‌اش دارم به خوشبختی جمع و جور و دو نفره‌مون فکر می‌کنم... زندگی دو نفره‌ای که تو همه تلاشت رو می‌کنی همیشه آروم باشه...

با وجود تمام بدخلقی‌های گاه و بیگاه من... با وجود تمام اختلاف سلیقه‌هایی که گاهی پیش میاد... با وجود اومدن همه این روزهای خوب و بد... تمام روزهای سخت اقتصادی و روزهای خوبی که لطف خدا توش جاریه...

توی هر ثانیه این شعری که هیچ وقت از زبان خواننده‌اش نشنیده بودم، دارم به لحظاتی فکر می‌کنم که تو این رو به یاد من گوش می‌دادی... به روزهایی که تلخ بودم و سخت... روزهایی رنجیدن تو و غرور من... دارم به همه این روزها فکر می‌کنم...

حس می‌کنم چه حیفه که امروز اینجاییم، سر کار... باید الان یه جایی می‌بودیم زیر آسمون، کنار یکی از نعمت‌های زیبای خدا... کنار دریای آروم... کنار جنگل خزون‌گرفته... و توی نگاه هم غرق می‌شدیم... مثل تمام لحظاتی که آسمون و دریا و جنگل، به رنگ نگاهمون در میومد...

یه روز آزاااااد و یه عالمه روز شلوغ....

برنامه‌های دانشگاه هم مشخص شد و به همین دلیل بنده از این هفته دو روز از ساعت ۱۲:۳۰ و ۱۳:۳۰ تا ۲۰:۳۰ کلاس دارم و این یعنی فاجعه...

فکر کنید دو روز بیایم سرکار، تا ساعت ۱۲:۳۰ کارامونو انجام بدیم، بعد بریم دانشگاه، ۴ تا کلاس پشت سر هم تا ساعت ۲۰:۳۰ و بعد ساعت ۲۱:۳۰ برسی خونه و یه کم استراحت و فردا صبحش دوباره سر کار...

البته هنوز کلاسا شروع نشده ببینم چه قدر می‌تونه خسته کننده و یا بالعکس خوووب باشه...

یه اتفاق خوبی که این ترم افتاده اینه که آقای همسر پنجشنبه از صبح تا شب می‌ره دانشگاه، و این یعنی من پنجشنبه‌ها می‌تونم یه برنامه‌ای برای خودم داشته باشم... دارم روی یه کلاس فکر می‌کنم، مثلا نقاشی... برای صبح‌های پنجشنبه و بعدازظهرها هم دوست دارم با برخی از دوستان قدیمی برم بیرون...

مدتیه که دلم می‌خواد با برخی از دوستانم برم بیرون... دوستان قدیمی، دوستای جدید... اما فرصتی نبود و این ترم با این برنامه‌ درسی که من و آقای همسر داریم این شرایط فراهم شده... یه حس تازه‌ای دارم... یه حس خوب... یه حس جدید...

البته تا مدت‌ها من و آقای همسر نمی‌تونیم مسافرتی بریم و مرخصی داشته باشیم اما اینم یه روی دیگه زندگی ماست... از همین الان به شدت انگیزه دارم در کنار درس‌هایی که باید بخونم تا کارشناسی که زیاد هم نیست، تلاش برای آزمون ارشد رو هم شروع کنم و در زمینه زان انگلیسی، آموزش ببینم...

دوستانی که در این زمینه تجربه دارند، خواهش‌مندم کمک کنند... ضمن اینکه اگر کلاس‌ خوبی در زمینه‌های مختلف هنری، تفریحی، شاد و ... می‌شناسید معرفی کنید برای برنامه‌ریزی روزهای پنجشنبه‌ام...

به من می‌گن آدم بی‌جنبه، یه روز خالی توی هفته‌ام پیدا کردم که آقای همسر هم نیست و من با خیال راحت می‌تونم یه برنامه برای خودم بریزم... و به این ترتیب جمعه‌ها رو که باز آقای همسر تا ظهر دانشگاهه می‌تونم هم درس بخونم، هم استراحت کنم... خوبه دیگه...