و بالاخره آخرین روز کاری سال 93 هم رسید...
امروز یکی از پرکارترین روزهای ساله، چون دیگه باید همه کارهای نصفه و نیمه رو تمام کرد و مرتب و تمیز در انتظار سال نویی نشست که صدای قدمهاش داره میاد کمکم...
وقتی به سالی که گذروندم فکر میکنم، یه نفس عمیق میکشم و تصاویر زیادی، مثل یه قطعه فیلم جلوی چشمام رژه میره... گفتنشون شاید اون قدر طول بکشه که ساعتها بخوام، بنویسم...
سالی که گذشت، سال خوبی بود... خدا رو شکر میکنم به خاطر همه نعمتهایی که امساال نصیبم کرد و از خدا میخوام همه این نعمتها رو در سال آینده هم بهمون عطا کنه...
سالی که گذشت، یه سال سخت کاری بود، در اوایل سال، درست اواخر فروردینماه بود که اتفاقات بدی در حیطه کار افتاد... کینههایی بیرون ریخت و آتشهایی شروع به زبانهگرفتن کرد که دودش چشمهای بسیاری رو سوزوند...
سرویسی که بسیار دوستش داشتم رو از دست دادم، سرویسی که واقعا با تمام توان و تلاشم سالها پیش وقتی یه دختر جوون و بیتجربه بودم، کارم رو خیلی جدی توی اون سرویس شروع کرده بودم و همه توانم رو برای مدیریت و بهرهوری مفیدش به کار بسته بودم... و کارم تغییر کرد... وارد بخش کاری جدیدی شدم که شاید روزها طول کشید تا بتونم خودم رو پیدا کنم دوباره...
اما امروز خوشحالم که در کار جدید در بخش جدیدی از خبرگزاری، در کنار همکارانی جدید، دوستانی جدید هم دارم که میتونم ازشون کار یاد بگیرم و در کنارشون لحظاتی که سرکارم، شاد باشم...
در حیطه زندگی، روزهای سال 93 شاید عجیبترین روزهای سالهای گذشتهم بود... گاهی پر فراز و نشیب و گاهی به شیرینی عسل.... از تلخیهاش فاکتور میگیرم، چون امروز دلم میخواد در آستانهی بهار، فقط به شیرینیها فکر کنم...
زندگی مشترک و دو نفرهی من و محمدحسین امسال هم دو نفره به پایان رسید، و شاید سالهای بعد هم همین طور دو نفره به پایان برسه... چون فعلا نیازی برای افزودن تعداد به این خانواده دو نفره، حس نمیشود...
احوالات روزگار امسال هم چرخید و چرخید، گاهی با ما و گاهی علیه ما، تنها چیزی که خوشحالم میکنه اینه که چه روزهایی که با ما بود و چه روزهایی که علیه ما بود، توکلمون به خدا بود و چشممون به آسمون و امیدوار به لطف خدا...
الهی که سالی پیش رو پر از اتفاقات خوبی باشه که هر کس در انتظارشه...
الهی که اون قدر خدا به همه روزی و برکت بده که هیچ دلی برای نداری غمگین نباشه و هیچ چشمی میهمان اشک نباشه...
الهی که خوبترینها برای همهمون اتفاق بیافته و همه آرزوهامون در جهت خیر و صلاحمون باشه...
الهی که در سال آینده و آخرین روز سال آینده، همه عزیزانمون کنارمون باشن و هیچ دلی، بهار رو بدون عزیزش لمس نکنه...
الهی که هر چه داریم و نداریم بوی خدا بگیره و صدای دنیا ما رو از شنیدن صدای خدا غافل نکنه...
الهی آمین...
در هفتهای که گذشت من و آقای همسر دو تا فیلم رو رفتیم و دیدیم که اولی به انتخاب خودمون نبود و فقط جهت سرگرمی انتخابش کردیم و دومی، به پیشنهاد دوستان فیلم بین.
سه شنبه، تمشک رو رفتیم و دیدیم که فیلم خوبی بود و من خوشم اومد... گرچه یه ضعفهای آشکاری هم داشت اما فیلم داستان داشت و ریتمش هم خوب بود... ضمن اینکه بازیگری که قرار بود بچه زن و شوهر دیگهای رو براشون نگه داره و به دنیا بیاره، نقشش رو خوب بازی کرد.
چهارشنبه شب هم که شبه تنهایی من در خانه بود؛ و البته به دلیل ظهور دوباره حساسیت و به برکت خوردن کتوتیفن، در خواب عمیقی فرو رفتم و فردا صبحش ساعت 11:30 بود که بیدار شدم و دانشگاه رو هم تعطیل کردم تا کمی به خونه تکونی برسم...
پنجشنبه کتلتهای مورد علاقهی آقای همسر رو پختم و کمی کارهای عقبمونده مربوط به خونهتکونی رو انجام دادم تا شب که آقای همسر خسته و کوفته از مأموریت بازگشت... و چون خیلی خسته بود در خانه ماندیم و جایی نرفتیم...
جمعه هم به کسالتهای بعد از مأموریت میگذشت... البته برای عصر بلیط فیلم «همه چیز برای فروش» رو گرفتیم و راهی پارک ملت و خیابون گردی توی ولیعصر شدیم... هوا خیلی سرده و انگار قرار نیست عید بشه... دیروز که داشتیم توی پارک قدم میزدیم من داشتم از سرما میلرزیدم و آقای همسر مدام میگفت، سرد نیست که، هوا خوبه، جون میدونه واسه قدم زدن. و من لحظه شماری میکردم برای رسیدن به یه جای گرم و نرم تا کمی بشینم و گرم بشم.
خلاصه بعد از خوردن یه عالمه تنقلات از جمله بستنی، ذرت مکزیکی، پفک، پاپکورن و ... راهی سالن سینما شدیم برای دیدن فیلمی که دوستان علاقهمند به فیلم، بسیار بسیار بر دیدن این فیلم سفارش کرده بودند.
فیلمش بسیار تلخ بود و سیاه. البته بخشی از واقعیت زندگی بود. ریتم کندی داشت و همه لحظاتش تلخ گذشت و تلخ هم تموم شد. و من و آقای همسر بعد از پایان فیلم در تفکر فرو رفته بودیم. من که مدام داشتم دنبال دلایلی میگشتم که دوستان در مورد خوب بودن فیلم گفته بودند و آقای همسر مدام به این فکر میکرد که این دیگه چه فیلمی بود و چه قدر توی بیابون و لوکیشنهای سیاه گذشت و ...
در کل که دیدن فیلم، لحظات خوبی برای کسی نخواهد داشت، اما دیدنش خالی از لطف نیست و برای کسایی که به فیلمهای خاص و سیاه و تلخ علاقهمندند خوبه... این حساسیت فصلی من هم هر روز رو به افزایشه و دیروز باز هم از اون روزهای اذیتکننده بود و باز هم خوردن قرصش منو گیج کرده بود... و به همین خاطر امروز نمیتونستم از خواب بیدار بشم... با وجود اینکه شب، خیلی زود خوابیده بودم.
الان هم دوباره آثارش داره هویدا میشه... فصل بهار و طراوتش برای همه پر از کلی حس خوبه و برای من پر از حساسیت و حس خوب... البته اگر بهار از راه برسه... فعلا که هوا همچنان ناجوانمردانه، سرد و خشک است...
این روزها اصلا حال و حوصله دانشگاه رفتن ندارم و دیروز هم کلاسا رو نرفتم و غیبت کردم... به جاش زودتر از همیشه رفتیم خونه و حس آشپزی من گل کرد تا یه تارت خوشمزه درست کنم... خلاصه که همه مواد رو جمعآوری کردم و خواستم شروع کنم که آقای همسر، دلشون املت پر ملات خواست... از اون املتها که توش یه عالمه پیاز داغ و سیرداغ میریزم... منم رفتم برای تهیه املت و بعد از صرف شام هم بیخیال تارت شدم...
چه
قدر بده که این قدر زود خسته میشم... گاهی فکر میکنم من مریضم که تا یه
کاری انجام میدم زود بعدش خسته میشم... وقتی خودمو با بعضی از خانمها
مقایسه میکنم که اینهمه فعالند توی کارهای خونه، از دست خودم حرصم
میگیره که چرا این قدر نا توانم...
اما قالب تارتم رو روی کابینت گذاشتم تا امشب دوباره ببینمش و برای درست کردن تارت یه کم مصمم تر بشم... البته یکی از دلایلی که باعث شد دیشب هم منصرف بشم، آقای همسر بود که مدام میگفت آخه تارت هم شد شیرینی؟!... اما من چون از ظاهر تارت خوشم میاد واقعا درست کردنش رو دوست دارم...
روزهای آخر سال هم داره به سرعت میگذره... فرداشب آقای همسر میره مأموریت و باز من باید یک شب تنها بمونم توی خونه... این دومین باریه که دارم این تنها موندن توی خونمون رو تجربه میکنم و با استقلال کامل، سعی میکنم این رو بپذیرم... گرچه اولین بار کمی از دزد اومدن میترسیدم و مدام فکر میکردم الان همه دزدا میدونن من تنهام و حمله میکنن به خونمون...
اما برای فردا شب حتما گارد رو از داخل قفل میکنم که بر این ترسم غلبه کنم... و البته دو تا فیلم خیلی خوب هم دارم که نگه داشتم برای فردا شب که تنهام، بتونم وقتم رو با دیدن فیلم بگذرونم تا حواسم پرت بشه و از چیزی نترسم... خلاصه که اینم واسه خودش یه تجربه است دیگه... اما تنهایی هم گاهی اوقات لذت بخشه... برای من که هیچ وقت تنها نیستم و تمام وقتم با آقای همسر میگذره، یه جور تجربهی خاصه... یاد فیلم تنها در خانه افتادم و اون بچهای که وقتی تنها بود توی خونه دلش میخواست یه عالمه شیطونی کنه اما دزدا اومدن و باقی قضایا...
با تمام این قضایا و با تمام این اتفاقات و شلوغیهای دم عید و کارهای انجام نشده و ...، من بازم دلم سفر میخواد...
با توجه به اینکه من و آقای همسر تصمیم گرفته بودیم برای تعطیلات عید، تهران بمونیم و سفری نریم، امروز حس سفر رفتن من یه هوووووییی گل کرد و دلم خواست در این فرصت باقیمانده تا عید یه سفر بریم...
خدا بگم چی کار کنه، اون کسی رو که فکر سفر انداخت توی سرم... الانم مدام فکر سفر توی سرمه... دلم یه جای آروم میخواد، که هم بشه تفریح کرد، هم خرید... هم بشه آرامش داشت، هم کلی شیطنت کرد... اصلا نمیدونم کجا، فقط دلم یه سفر ترجیحا طولانی میخواد... و بعد از فصل امتحانات و بهمنماه که بسیار ماه بدی بود و پر از چالشهای حسی بودم، این سفر میتونه خیلی کمککننده باشه برام...
باید دید آقای همسر بعد از اعلام درخواست بنده برای رفتن به سفر چه میکند و میتواند این خواسته ی من رو محقق کنه یا خیر...
هفته ای که گذشت هفته ی خوبی بود اما متاسفانه فشارهایی که گاهی از برخی از جهات به آدم وارد میشه، اون قدر میتونه آزاردهنده باشه، که دلم میخواد ازشون فقط فرار کنم...
خدا رو شکر اون قدر فضای زندگیم آروم هست که وقتی ساعت کاری تموم میشه، میدونم گوشهای شنوایی وجود داره، برای شنیدن... برای گوش کردن... و برای آروم کردن من...
اون قدر فکر و ایده و طرح و برنامه گاهی میاد توی سرم در مورد کار که پر از هیجان میشم، اما یه دفعه یه ضربه میتونه کاملا آذم را خالی کنه ... و چه قدر دلم میسوزه برای این انرژی و این همه حس کار....
آقای همسر میگه از سال آینده کار رو بزارم کنار ... میگه به خودت برس و به آرزوهات... میگه برو دنبال نقاشی و اگر محقق بشه، پیانو و کلاسهای ورزشی... میگه بزار همه انرژیهات در مسیر درستش هدایت بشه... حرفاش خوبه، قشنگه... اما برای یکی مثل من که از وقتی به خودم اومدم توی فضای کار بودم، یه کم ترسناکه اینکه کار رو کاملا رها کنم...
سال 93 هم داره کمکم تموم میشه و فقط خدا میدونه سال 94 چه سالی خواهد بود و چی در انتظارمونه... امیدمون مثل همیشه به خداست که اون چیزی که خیرمونه و بهترینه در انتظار همهمون باشه... ولی برای من که وارد سیامین سال زندگیم میشم، یه هشداره، هشدار که زمان داره به سرعت میگذره... اینکه دومین دهه از زندگیم هم داره تموم میشه و نیمه دوم سال آینده، من وارد سومین دهه زندگیم خواهم شد و اینکه من اون چیزی شدم که روزی برای خودم در سی سالگیم ترسیم کرده بودم؟
نمیخوام بگم ناراضیام از خودم... اما اینو خوب میدونم میتونستم خیلی خیلی بهتر از این باشم... میتونستم خیلی خیلی موفقتر از این باشم اگر فقط کمی، با برنامهتر پیش میرفتم...
این آهنگ برای من یه جوریه... وقتایی که حالم بده، بدترم میکنه و وقتایی که حالم خوبه، باهاش پرواز میکنم... هفتهی گذشته هفتهی خوبی نبود برام... یه کم درگیریهای ذهنی پیدا کرده بودم با خودم... حتی جرات گوش کردن صدای پیانو رو هم نداشتم... صدای پیانو که همیشه برام پر از حس خوبه...
صدای پیانو منو به سمت آرزوهام میبره و الان که نتونستم کلاسم رو شروع کنم، غمگین میشم از گوش کردن به صدای پیانو...
این هفته قرار بود که کلاس رانندگی رو شروع کنم اما نکردم... دلیلم برای شروع نکردن کلاس موجه بوده برای خودم و نمیشه گفت بیبرنامگی داشتم، چون برنامهریزیم درست بوده...
امروز خیلی کار برای خودم تعریف کردم که باید انجامشون بدم اما اون قدر حس و حال بهاری دارم که ذهنم مرتب پرواز میکنه... پرواز میکنه به سمت آرزوهای دور و درازی که دارم... بهار فصل احساسی شدنه... فصل شعر گفتن و شعر خوندن... فصل گوش کردن آهنگهای ملایم زیر نمنم بارون ... بهار فصل عاشقانههاست... عاشقانههای پر شور...
احساس میکنم هنوز مثل یه دختر بچهای هستم که دلش میخواد توی یه فضای وسیع و بزرگ دنبال پروانهها بره و با صدای بلند بخنده... دلم شادیهای رویایی میخواد... دلم دوری از این شهر و این همه شلوغی رو میخواد... دلم یه دشت سبز میخواد که بتونم با صدای بلند شعر بخونم، بتونم روی سبزههاش دراز بکشم و به آسمون نگاه کنم، بتونم پرواز پرندهها رو تماشا کنم...
دلم امروز تمام این آرزوهای کوچیک و صورتی رو میخواد... دلم امروز بچگی میخواد... شیطنت میخواد... دوری از دنیای آدمبزرگا و سیاهیهاشونو میخواد... دلم امروز عجیب شده حالش...