امروز وقتی به پشت سر نگاه میکنم با یه آه عمیق میگم: روزگار غریبی است...
همه ما در پی دویدن و تلاش برای رسیدن به چیزی هستیم... همهمون پر از اهدافی هستیم که برای خودمون تعریف کردیم... حتی به نظرم اون معتادی که کنار یه جوی آب داره چرت میزنه و به بدترین حالت رسیده و انسان بودنش رو زیر سوال برده، اون هم هدفی داره... من معتقدم هیچ کدوم از ما بدون هدف نیستیم، حتی کسی که از زندگی خسته شده هم هدفی داره و اون هدف، رهایی از زندگیه... شاید خندهدار باشه... اما واقعا شخصی که افسردگی داره و با هیچ کس صحبتی نمیکنه هم به یه چیزی به عنوان هدف فکر میکنه... شاید اون هدف خودکشی باشه، شاید برگزیدن نوعی از زندگی و هزاران شاید دیگر...
اما نکتهای که میخوام بهش بپردازم اینه که قبل از هر چیزی باید هدف درستی تعیین کرد... هدفی که هر کدوم از ما برای خودمون تعیین میکنیم، میتونه مشخصکننده راهی باشه که در پیش خواهیم گرفت... اگر هدف، درست، منطقی و اصولی باشه، طبیعتا مسیری که برای رسیدن به اون طیخواهیم کرد، مسیر درستی خواهد بود.... و اگر هدفمون، اشتباه باشه، مسیر زندگی رو به نابودی میکشونه...
امروز داشتم به هدف یا اهدافم فکر میکردم... اهدافی که شاید تا الان باعث شده بتونم از پس خیلی از تلخیهایی که برام اتفاق افتاد بر بیام و به راهم ادامه بدم... به اینکه اهدافی که توی ذهنم برای خودم میچینم تا چه اندازهای درست و منطقیه؟ اصلا تلاشی که من برای رسیدن به اونها دارم، کمه یا زیاد؟ و اینکه اولویتبندی بین اهدافم رو بر چه اساسی قرار بدم تا در سالهای آینده وقتی به پشت سرم نگاه میکنم، موفقیت ببینم نه شکست...
نمیخوام بگم امروز وقتی به سالهای گذشته نگاه میکنم خودم رو آدم ناموفقی میبینم، اما میدونم الان در جایگاهی نیستم که سالها پیش برای خودم متصور بودم... اینکه بدونم در آستانه سی سالگی، دقیقا روی کدوم پله از زندگی ایستادم، یه کم سخته اما بررسی کلیتاش متوسطه رو به بالا بوده...
توی یه بازهای از زندگیم حس میکنم خوب داشتم پیش میرفتم، متاسفانه برای یکی مثل من، محیط کار، یکی از مهمترین آیکونهای سنجش موفقیته... و از زمانی که محیط کارم یه کم تغییرات کرد، روند رشدم کندتر بود و شاید مقصر اصلیش خودم بودم...
توی فضای زندگی تحصیلی، با اینکه درسم تموم شد و در حال آمادهکردن برای آغاز دوره تحصیلی دیگهای در مقطع ارشدم، اما باز هم حس میکنم یه جاهایی و یه سالهایی از دست رفت... ومن در سی سالگی باید شاید برای مقطع دکترا خودم رو آماده میکردم و نه ارشد...
توی فضای زندگی هنری، سالهاست نقاشی رو رها کردم و شاید اگر در تمام این سالها یعنی از سال 88 به بعد، همچنان مداوم به نقاشیم ادامه میدادم الان میتونستم نمایشگاههای زیادی برگزار کنم و حداقل پیشرفت خوبی کرده باشم...
توی فضای زندگی شخصیم هم، گرچه همه چیز ایدهآل و خوب بوده، پیشرفتهای مالی محقق شده، روند زندگیم روند خوب و حداقل یکنواخت روی مسیری منطقی و معقول و اکثرا شیرین بوده، اما یه جاهایی باید کمی عمیقتر نگاه کرد... یه چیزی حدود 6 سال از متأهل شدنم میگذره، و 4 سال از آغاز زندگی مشترکم، و به قول خیلی از سنتیها باید الان یه بچه 3 ساله میداشتم... یه کم نگاه کردن به این قضیه جوانب و زوایای مختلفی داره که خیلی خیلی زیاد در موردش با آقای همسر هم فکر کردیم و هم حرف زدیم...
اینکه هر زنی در وجودش میل مادر شدن داره، یه قضیه اثبات شده است... اما باید توجه کرد که از روی احساس و این حس مادرشدن قدم اشتباهی برداشته نشه...
خوب یادمه وقتی جوانتر بودم و سرزندهتر عاشق بچهها بودم، هر بچهای رو میدیدم ساعتها باهاش بازی میکردم و حرف میزدم و همه از این همه حوصله من تعجب میکردند... همیشه فکر میکردم این روحیه رو دائم خواهم داشت و هر کس که میگفت زودتر بچهدار شو تا سنت بالا نرفته و بیحوصله نشدی، میگفتم من روحیهام طوریه که همیشه حوصله بچهها رو دارم... اما این روزها عجیب متوجه شدم اصلا دیگه حوصله بازی کردن و حرف زدن و وقت گذروندن با بچهها رو برای تایمی بیشتر از نیم ساعت ندارم...
جمعه خونه دوستی قدیمی مهمان بودم که هم سن خودم هست و هفت ماهیه که مادر شده... یه دختر ناز توپول و دوست داشتنی داره... طبیعتا من با اون روحیه قدیمی باید حسابی با اون بچه وقت میگذروندم و از لحظاتی که اون فسقلی کنارم بود نهایت استفاده رو میکردم، اما نکته اینجاست که واقعا حوصله نداشتم حتی بیشتر از 5 دقیقه بغلش کنم...
نمیدونم باید به این نتیجه برسم که پیر شدم، یا اینکه زندگی و مسیری که طی کردم، منو سراغ هدفهایی برد که از یکی از اهداف تشکیل هر خانواده، یعنی تولد یک فرزند دور شدم... این روزها زیاد به این قضیه فکر میکنم، به این هدفی که پشت اهداف دیگه اون قدر پنهان شد و خاک خورد که فرسوده شد...
و دردناکتر اینه که این منی که امروز در آستانه سی سالگی قرار گرفتم اصلا شبیه اون چیزی نیست که دلم میخواست باشم... شاید بیشتر دوست داشتم اگر امروز زنی خانهدار(به معنای حقیقی) بودم، زنی که تربیت فرزندان و آرام کردن محیط خونواده براش اولویت اصلی زندگیشه... زنی که توی یه خونه زیبا و سنتی و حیاطدار، شیشههای مربای رنگارنگش رو میچینه و از سر و روی زندگیش مهر و صمیمت و هنر میباره... زنی که چند تا بچه قد و نیم قد دورش هستند و با حوصله و مهربونی تموم، داره براشون وقت میزاره و به سمت یه آینده روشن هدایتشون میکنه...
حالا با توجه به تمام این حرفها، نگرانی من برای آینده، نگرانی و ترسم از تغییر رویه روحی و اخلاقیم و ترسم از اینکه سالهای دور از این تصمیم (یعنی نبودن بچه) پشیمون نشم، همه و همه دست به دست هم داده که کمی گیج بشم در این مورد خاص... و مرتب دارم از خودم میپرسم من توی مسیری که به سمت اهدافم در حرکتم، چی رو فدای چی کردم؟ یا چی رو فدای چی میکنم؟
****
بعدا نوشت: تمرینهای پیانو رو خیلی خوب دارم انجام میدم... گرچه هنوز انگشتام خوب روی کلاویهها نمیخوابه اما خیلی سریعتر از تمریناتی که استاد بهم داده، دارم نتها رو تمرین میکنم... دوستایی که اینستاگرامم رو دارن، به زودی میتونن، یه فیلم خیلی کوتاه از یه تمرین خیلی ابتدایی از من توی اینستا ببینن...
روزهایی رو گذروندم که روزهای خوبی نبود، سخت بود، دلتنگ بودم، روزهایی که همه لحظاتم با دلگیری و اشک گذشت...
آقای همسر که سعی میکرد مدام باشه تا من این بحران روحی رو پشت سر بزارم اما با تمام وجودم حس میکردم مستأصل شده بود از این تغییر رویه و این همه حال بدی که من داشتم پشت سر میگذاشتم...
بعد از اتفاقی که روز سهشنبه هفته گذشته افتاد و آزمایش خونی که دادم و بعد هم افت فشار و بیمارستان و ....، چند روزی رو در بستر بیماری گذروندم، چند روزی که توی لحظه لحظهش حس میکردم دارم جون میدم...
این روزها آرومتر و بهتر ... یه کم انگیزه و امید و یه کم ایستادگی بیشتر، باید خودمو پیدا میکردم... جفایی که گاهی روزگار در حق آدم میکنه میتونه یه انسان رو نابود کنه... توی چنین شرایطی خدا میتونه، با نشونههایی که میفرسته، دست آدمو بگیره... گرچه به قول مامانخانم، میخندم اما دنیا برام سیاهه... این روزها چه قدر بیشتر این حال مامانخانم رو درک کردم و فهمیدم....
****
جمعه این هفته تولد زهراست... این دومین سالیه که باید کنار سنگ قبرش براش تولد بگیریم... باید بریم و برگههای تزیین تولدش رو روی قبرش بچینیم، باید کیک بخریم، باید باز بریم کنارش و بهش بگیم، آبجی آسمونی، تولدت مبارک...
یادمه اون روزهای نابی که زهرا بود، وقتی چیزی ازش میخواستم با شیرین زبونی بهش میگفتم، آبجی قشنگم، آبجی نازم فلان چیزو میخوام... گاهی وقتی اینجوری صداش میکردم خودش میفهمید و میگفت چیییییی میخوای باز؟
این روزها وقتی میرم کنارش میگم، آبجی آسمونی، جات خالیه... خیلی خالیتر از قبل.... با اینکه همسر زهرا دوباره ازدوج کرد، با اینکه دو قلوها دوباره رفتن توی خونهای که یه خانم مسئولیت مادری رو بر عهده داره، با اینکه پدر دوقلوها بعد از مدتها از تنهایی درومد، اما آبجی آسمونی من جای تو همیشه توی شادترین لحظاتی که تو برامون میساختی خالیه... جات خالیه ... خیلی خالی...
جات خالیه که مامانخانم روز و شبش رو داره با بغض و غم بزرگی میگذرونه... جات خالیه تا بیای و دلتنگیای خواهر کوچیکته با حرفای قشنگ و خندههای شادت از بین ببری... جات خالیه تا دوقلوها خودشون رو پشت سرت پنهان کنن و به مامانشون پناه ببرن... آبجی آسمونی من، دومین سالیه که داریم تولدت رو کنار سنگ قبرت برات جشن میگیریم... این رسمش نبود... یادت باشه، من کوچیکتر از اونی بودم که باقی روزهای زندگیمو با غم نبودنت بگذرونم... این رسمش نبود زهرا جان...
پیام امروز تو:
مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد......
.
.
.
بغض چندین باره من....
«محمدحسین»
خدا نکنه آدم اسیر دکتر رفتن بشه توی این مملکت... هزینههای ویزیتها و آزمایشها یه طرف، علافیهای مربوطه هم از طرفی دیگر و بعد هم انگار یه جورایی هر چی دکتر میری بیشتر باید بری دکتر...
پروسه دکتر رفتنهای من هم یه ماهی شروع شده... در واقع دکتر پوست و داخلی و تیروئید و ... همه همزمان شد و امروز رفتم تا آزمایشهایی که سه تا دکتر نوشته بودند رو بدم... یه چیزی حدود 10 تا شیشه شایدم بیشتر ازم خون گرفت... یکی از دستام دیگه ازش خون نمیاومد و از دست دیگهم ادامه آزمایشها رو گرفت... منم که نسبت به آمپول و سوزن سرنگ فوبیا دارم قلبم داشت از توی حلقم میومد بیرون... وقتی از آزمایشگاه اومدم بیرون پلهها رو درست نمیدیدم...
خدا رو شکر این آزمایشگاه دانش که یکی از معتبرترین آزمایشگاههاست در دو قدمی محل کار ما واقع شده و زود تونستم خودمو برسونم به سرکار... این تنها رفتن من به آزمایشگاه مزید علت شد، از اونجایی که همیشه آقای همسر باید در کنار من باشه، امروز نبودن اون، ترس من از آمپول، اون همه شیشه خون و ... همه اینا دست به دست هم داد که با اون حال نزار برسم اینجا و با همین حال نزار هم بشینم چای سبز صبحگاهیمو بخورم...
دیروز کلاس پیانو داغون بودم... نمیدونم چرا این قدر گیجبازی در میاوردم... خیلی بد بودم... خیلی.... اون قدر بد که فکر کنم استادم فکر کرد با یه گیج طرفه... اصلا نمیتونستم بین خوندن نتها و هماهنگکردن دستها، خوب و با سرعت عمل کنم... به طرز فجیعی خنگ شده بودم... استادمم گفت ساز سختی رو انتخاب کردی و راه زیادی در پیش داری...
دیروز خبری اومد که استاد فریبرز لاچینی، در یک حادثه دچار سوختگی شد و صورتش و دستهاش سوختند... استاد لاچینی خالق «پاییز طلایی» و یکی از بزرگترین پیانستهاست و چه قدر ناراحتکننده بود شنیدن این خبر که این استاد بزرگ دستهاش اون طور سوخت و معلوم نیست که دیگه اون انگشتها بتونه روی کلاویهها باز هم آثار بینظیری خلق کنه یا نه...
****
اندرحکایات تعویض خونه باید بگم که دیروز باز رفتیم چند جای دیگه رو هم دیدیم... یه اصلی وجود داره وقتی آدم میخواد خونهشو عوض کنه، البته این اصل فقط برای ما صدق میکنه و اون هم اینکه، خونهما رو ارزون میخرن، اما هر خونهای که بخوایم بخریم به شدت گرونه... نمیدونم چرا؟
خلاصه که دیروز حسابی نا امید و خسته برگشتیم خونه بدون اینکه به نتیجهای برسیم... فعلا خونه رو گذاشتیم فروش تا اگر مشتری پیدا کرد، بریم دنبال خونه... اما نتیجتا تصمیممون این شد که توی همون مجتمع خودمون واحدهای متراژ بزرگتر رو بگیریم... چون هم فضای شهرکمون رو بسیار دوست دارم و هم محیط شهرکی رو از محیط خیابونهای بیرون از شهرک بیشتر دوست دارم...
****
دلنوشت: یه وقتایی هست که با تمام وجود احساس میکنی فقط خدا برات مونده... اون لحظات، حس نابی داره اما کاش خدا ملموستر میتونست دست بندههایی که فقط چشم امیدشون به اونه، بگیره...
دلگرفتگی من هنوز ادامه داره... دارم تلاش میکنم شاد باشم و بخندم و حواسمو به زندگی پرت کنم... یه بغض دائم دارم... یه بغض که اگه بهش بها بدم شروع میکنه به باریدن، از اون باریدنهایی که دیگه بند نمیاد... کاش زودتر این بغض تموم بشه...
امروز یه روز خوبه چون کلاس پیانو دارم و بیصبرانه منتظر تمریناتی ام که استاد برای این هفته میده...
دلم گرفته اما این دلگرفتگی من روزهاست که همراهمه و دیگه شده مثل یه درد دائم برام... غم نبودن زهرا، تنها موندن مامانخانم و روزهای زندگی که همیشه یه برگ نا خوش هم برای آدم رو میکنه باعث میشه این دلگرفتگی گاهی بهم فشار بیاره....
****
دیروز یه دوستی یه تمرین سه حرکتی بهم یاد داد که یه آکورده ثابت توی صداهای بم به حساب میاد و یکی از پایههای خیلی از قطعاته... حتی قطعه خوابهای طلایی و من اون قدر دیروز این حرکت رو تمرین کردم که دستم درد گرفته بود...
****
این روزها باز فکر فروختن خونه و خرید خونه بزرگتر افتاده به سرمون... البته یه کم بیشتر از فکره و این بار تصمیم جدیه... چند روزیه که سایت دیوار رو چک میکنیم برای پیدا کردن موردهای مناسب اما اون قدر قیمتها هنوز بالاست که...، همین روزهاست که من و آقای همسر راه بیافتیم برای دیدن خونههای مختلف... و البته پای مشتریا هم برای دیدن خونهمون باز بشه به آپارتمان نقلی و دوست داشتنیمون... هر کس واقعا خونه ما رو بخره خیلی خوشبه حالشه چون واقعا خیلی خونه دوست داشتنیای بوده برامون ...
****
بعضی از آدما هستند که وقتی نگاهشون میکنی لباشون پره عطر خنده و رضایته اما ته نگاهشون یه چیز غریبیه... بعضی از آدما اون قدر چشماشون پر رازه که آدم دلش میخواد براشون یه عالمه داستان بسازه... این روزها خیلی با این حس لب پر لبخند و چشمهای پر راز آشناتر شدم.
دیروز یکی از همکارا بهم گفت حالت چشمات داره عوض میشه و شاید عینک داره این کار رو با چشمات میکنه... به چشمام توی آینه نگاه کردم... دقت کردم... حالت چشمام عوض نشده، اما حس میکنم اون قدر توی فراز و نشیبهای زندگی دردهایی رو فروخوردم که چشمام پر از حرف شده...
یه جایی خوندم نوشته بود:
بهم گفت خیلی توی زندگی اذیت شدی؟ گفتم چه طور مگه؟ گفت آخه قشنگ میخندی...
یاد خودم افتادم... آخه خیلیها بهم میگن قشنگ میخندی
چند روزی میشه که شروع کردم به منتقل کردن همه آرشیو وبلاگ قبلیم که در بلاگفا بود به اینجا... خدا رو شکر، بلاگاسکای این قابلیت رو داره که همه مطالب رو با همون تاریخها به اینجا منتقل کرد...
اما این انتقال مطالب یه جورایی مثل ورق زدن دفترچه خاطراته... با اینکه دارم سعی میکنم مطالب رو تند و تند کپی کنم تا زمان زیادی ازم نگیره اما گاهی لابهلای عنوانها ناخواسته حرکت میکنم به سمت خوندن برخی از پستها...
از آرزوهایی که نوشتم و امروز بهشون رسیدم، دردهایی که اینروزها خیلی کمتر شده، از روزهای تلخ و شیرین زندگی، جشنها، سورپرایزهای آقای همسر، دلتنگیهام در برهههایی خاص از زندگی، تلخترین اتفاق زندگیم و مرگ زهرا، دلتنگیهای بعد از زهرا، از مریضی مامانخانم که تمام آرزوم این بود که دوباره ببینم سرپا شده و میتونه راه بره، از نمکدون و ماجراهاش، آدمایی که توی زندگیم اومدن و موندگار شدن و حتی رفتنشون هم نتونست موندگاریشونو از بین ببره، از ...
از همه این خاطرات گذشتم و دارم لابهلای روزهای مختلف سال و اتفاقات و نوشتهها حرکت میکنم. خوشحالم که تمام این سالها، درخشش ستاره رو داشتم تا خاطراتم و حرفامو دلتنگیها و شادیهامو توش ثبت کنم... گرچه خوندن خاطرات تلخ فقط قلبمو به درد میاره، اما خوبی نوشتن حتی تلخترینها این بوده که توی سیاهیاونها، روشنی شیرینیهای زندگیم هر چند اندک، بیشتر نمایان میشه...
گاهی فکر میکنم زندگی پر ماجرایی داشتم. شاید خیلی بیشتر از یه آدم 30 ساله ماجراها و سختیهایی توی زندگیم داشتم و لمس کردم... گاهی دلم میخواد بنویسم... از ریز ریز وقایع، اما بعضی از چیزها فقط باید توی قلبمون ثبت بشن... گاهی حرفها مثل یه پرنده باید در قفس سینه محبوس بمونند و این یکی از زیباییهای وجودیه یک انسانه که درونش پر از رمز و راز باشه... و من این رازهای نا نوشته و ناگفته رو همیشه دوست داشتم و دارم...
امروز فرصت کردم تا پستهای سال 93 رو به اینجا منتقل کنم... و روزهای آینده پستهای گذشتهتر رو به اینجا منتقل خواهم کرد البته اگر بلاگفا دوباره خراب نشه و آرشیوها رو پاک نکنه... بعد از انتقال همه آرشیوها خیلی دوست داشتم، درخشش ستاره در بلاگفا رو منهدم کنم، اما نمیشه...
*****
آخر هفته خوبی بود اما خستهام به شدت... از سهشنبه میهمانانی دارم که عزیزند و محترم اما میهمانداری اون هم چند روز پشت سر هم قطعا برای منی که یک کمی در انجام امور خونه تنبلم، خستهکننده است ... دیروز از صبح تصمیم گرفتیم به همراه میهمانان بریم قم... صبح خیلی زود راه افتادیم تا از گرمای ظهر در امان باشیم... با توجه به خستگی این چند روز و بیخوابی و گرمای هوا، بعد از بازگشت حالم خیلی بد شد... اون قدر بد که خودمم ترسیدم و برای لحظاتی خواستم واقعا برم دکتر... اما باز با خودم کنار اومدم که نیازی به دکتر رفتن نیست و فقط گرمازدگیه... بیحالیه گرمازدگی امروز هم باعث شده زیاد سر حال نباشم...
****
این روزها هر روز تمریناتی که استاد داده رو دارم انجام میدم... یه کم گاهی نا امید میشم از اینکه نمیتونم انگشتهامو مثل استاد روی کلاویهها قرار بدم، اما واقعا با عشق تمرین میکنم...
جالبه هر کسی که میاد خونهمون میهمانی، با دیدن پیانو اولین درخواستش اینه که یه چیزی برامون بزن و من قول میدم بهشون که یک ماه آینده حتما براشون قطعهای خواهم نواخت... اینهم اندر حکایت پیانیست شدن من...
اون قدر پیانو همه ابعاد آموزشی زندگیمو تحت تأثیر قرار داده که پروژه کلاس رانندگی و آموزش شنا رو فعلا بیخیال شدم... البته باید حتما ورزش کنم و یه فکری به حال این کمبود وقت بکنم...
****
جواب آزمون ارشد شهریورماه میاد... و من با اون انتخاب رشتهای که کردم تقریبا احتمال قبولیم صفره... اما همیشه امیدوارم... شاید فرجی شد و قبول شدم... داشتم با خودم فکر میکردم که بعد از قبولی در آزمون ارشد چه طوری باید با این قضیه کمبود زمان کنار بیام؟ اگر قبول هم نشم باید برنامهای بریزم برای درسخوندن جهت آزمون سال بعد...
*****
پ.ن: باید همیشه ردی و اثری از خود به جای مانده باشد، بینشانی، یعنی پایان امید، یعنی فراموشی، یعنی سکوت و مرگ... من بین فراموشی و انتظار، همیشه انتظار را برگزیدم...
اولین جلسه کلاس پیانو دیروز برگزار شد... و من بالاخره پشت پیانو نشستم و انگشتهامو بر اساس روند منظمی روی کلاویهها گذاشتم...
استاد گفت و گفت و گفت و من با تمام وجودم داشتم گوش میکردم... وقتی قرار شد از کلاویه دو شروع کنم و هر دو دست هماهنگ دو ر می فا سل لا سی رو بزنن، کمی گیج شدم... حرصم گرفت از اینکه نمیتونستم مثل اون با سرعت و هماهنگی این کار رو انجام بدم.
شب خانواده آقای همسر میهمان ما بودند... البته برای بعد از شام و شام خودمان هم میهمان بودیم. وقتی رسیدم خونه بعد از کمی مرتب کردن خونه، سریع نشستم پشت پیانوی مشکی براقم و بهش گفتم بالاخره شروع شد، ازین به بعد قراره دوستای خوبی برای هم باشیم... خلاصه نیم ساعتی تمرین کردم و آقای همسر هم که داشت ادامهی کارهای خونه رو میکرد مرتب میاومد و میگفت داری عالی میزنی،
به خاطر رفتن به میهمانی و بعد هم میهمان آمدن شب، زیاد نتونستم تمرین کنم...
دیروز که استاد نحوه گذاشتن انگشتها رو داشت برام میگفت خودش شروع کرد به زدن چند تا نت، اولی هم آهن خوابهای طلایی... این قطعه میتونه کاملا با روح و روان آدم بازی کنه... یعنی یکی از مهمترین دلایلی که من تصمیم گرفتم پیانو بزنم همین قطعه بود... استاد میزد و من خیره شده بودم به انگشتهاش که چه روون روی کلاویهها داره حرکت میکنه...
وقتی کلاس تموم شد ازش پرسیدم: قطعه خوابهای طلایی رو چه قدر طول میکشه تا بتونم بزنم؟ گفت: خوابهای طلایی رو فعلا نمیتونی اما بعد از 5 جلسه میتونی با تمرین زیاد البته الهه ناز رو بزنی و من کلی ذوق کردم... نمیدونم اولین باری که بتونم یه قطعه رو بزنم، چه حسی خواهم داشت... اما حتما از حس اون لحظه و اون روز اینجا خواهم نوشت
همونطور که از حس اولین جلسه کلاس عملی پیانوم اینجا نوشتم تا ثبت بشه...
امروز اصلا حالم خوب نیست... هم خوابم میاد... هم سرم درد میکنه... هم گیجم...
یک هفته بود منتظر بودم سهشنبه زودتر از راه برسه و برم کلاس پیانو ، امروز با اینکه سهشنبه از راه رسیده، اما این همه حالم پر از بی حوصلگیه، پر از رخوت...
دیروز تولد مهسا دوست گلم بود و منم تصمیم گرفته بودم با همکاری دوستای دانشگاه سورپرایزش کنم...
مدتها بود فکرش اومده بود توی سرم و خلاصه کلی برای هماهنگی، رزرو جا توی یه کافی شاپ خوب و خوشکل، کیک و ... داشتم فکر میکردم... تا اینکه بالاخره دیروز تولد برگزار شد و مهسا که فکرشم نمیکرد من بچهها رو دعوت کرده باشم با این تصور که قراره فقط ببرمش یه کافی شاپ تا همدیگه رو ببینیم، اومد و وقتی با بچهها مواجه شد خیلی سورپرایز شد....
خیلی خوشحال شدم از اینکه تونستم دلشو شاد کنم... گرچه معمولا از من ازین کارا بر نمیاد و کلا دنبال برنامههایی برای جمع کردن دوستان و ... نیستم.
بعد از تولد قرار بود با آقای همسر بریم تجریش که نشد... دلم میخواست شب رو بیرون باشم که بازم نشد... شام لازانیا درست کردم و خونه بودیم...
امروز هم اصلا حالم خوب نیست... خیلی بی حوصله و کسلم و خیلی بده که اولین جلسه کلاس پیانومو بعد از این همه مدت به این صورت دارم شروع میکنم...
بعدا نوشت: دیروز وقتی رفته بودم کیک بخرم، یه هو یه تعدادی از پسرایی که کودکان کارندو در حال فروختن فال توی خیابون ریختن دو رو اطرافم... منم عادت ندارم رفتار تندی با این جور بچهها بکنم... لبخند زدم و گفتم من فال نمیخوام. اونها اما انگار یه کیسه پول پیدا کرده باشن همهشون ریختن دورم و راهمو بستند... در نهایت مجبور شدم با اخم و کمی خشانت ازشون بخوام راهمو باز کنن.
یکیشون دنبالم اومد و کیف پئول بزرگ منم توی دستم بود. گفت برام غذا میخری؟ گشنمه... منم که زیاد از این مدل چیزا شنیدم خیلی واقعی گفتم پول ندارم... بعد دستشو آورد جلو و گفت کیفت به این بزرگیه... گفتم باور کن پول ندارم، خودمم نهار نخوردم، خیلی هم گرسنمه... حالا برو... یه نگاه بهم کرد و گفت گدا و نا امید شد و رفت...
خندم گرفته بود... از یه طرف هم کمی رفتم توی فکر... که کاش میرفتم و از کارتم براش نهار میخریدم... اما واقعا مشکل اون پسربچه فقط یه وعده نهار بود....
مشکل کودکان کار توی سرزمین من، کی حل میشه؟؟؟؟؟؟
یه چیز خندهدار بگم اول:
نمیدونم چرا بیخودی فکر میکردم وبلاگم رو توی پرشین بلاگ ساختم و آدرسی که به خیلیا دادم پرشین بلاگ بود. جالبتر اینکه از چهارشنبه که از سفر اومدم، هی دارم مدیریت وبلاگ پرشین بلاگ رو باز میکنم که بتونم پست جدید بنویسم اما دیدم فیلتر شده و کلی غصه خوردم که چه بدشانسم من و وبلاگم باز دوباره نا بود شده...
تا اینکه امروز صبح داشتم وبلاگ بانوی سفید رو میخوندم و غصه میخوردم به خاطر مطالبش که لینک وبلاگ خودم رو دیدم و فکر کردم وبلاگ قبلیمه اما وقتی بازش کردم دیدم وبلاگ جدیدمه و آدرسش بلاگاسکایه و کلی شاد شدم... واقعا کلی شاد شدما....
یه چیز امیدوارم کننده هم بگم:
در بلاگاسکای این ویژگی وجود داره که مطالب رو در تاریخی که میخوایم منتشر میکنیم... بنابراین من با صرف کمی وقت میتونم تمام مطالب وبلاگ قبلی رو با تاریخ خودش در اینجا بارگزاری کنم و این خیلی خوبه... و دفترچه خاطراتم حفظ میشه
اما در مورد این روزها:
هفته گذشته یه مرخصی یک هفتهای بهمون خورد که دو روزش استحقاقی بود و روز سوم تشویقی و ترکیب این مرخصیها با تعطیلی عید فطر به یک تعطیلی یک هفتهای منجر شد و من و آقای همسر نتونستیم ویلاهای انزلی و بابلسر رو رزرو کنیم مونده بودیم کجا بریم... بنابراین تصمیم گرفتیم، بریم گرگان اول که خانواده محمد اونجا خونهدارن و اونها هم مشهد بودن... پنجشنبه ظهر تقریبا راه افتادیم سمت گرگان... نزدیکای غروب بود که رسیدیم اما چه رسیدنی، ماشینمون بعد از چهار سال برای اولین بار پنچر شد و مجبور شدیم جایی وایسیم برای پنچرگیری و یه بندهخدایی اومد کمک و لاستیک عوض شد
راه افتادیم و رسیدیم گرگان و محمد رفت یه لاستیکفروشی تا زاپاس نو بگیره، که آقاهه گفت همه لاستیکا باید عوض بشه و همش سابیده شده و خطرناکه... خلاصه همه لاستیکا با یه هزینه غیرمترقبه عوض شد...
فردای اون روز که جمعه بود محمد صبح رفت نون بگیره که دندهی ماشین درومد... بدشانسی روی بدشانسی... خلاصه تا اونو درست کردیم ظهر بود و دیگه جایی نرفتیم تا غروب، غروب هم رفتیم جنگلای نهارخوران و برای افطار هم رفتیم جیگر خوردیم در حد بندسلیگا...
اما روز شنبه به پیشنهاد اقوام رفتیم یه روستای توریسیتی و جنگلی به اسم خولیندر، اون قدر زیبا و عالی بود که اصلا نمیشد تصورش کرد... یه خونه ساده و زیبا اما توی دل جنگل... وقتی رسیدیم اونجا ساعت تقریبا 11 بود، به پیشنهاد صاحب خونه رفتیم جنگل برای دیدن آبشاری که بالای جنگل بود و همچنین چیدن تمشک که اونها بهش میگفتن: «لب لبو»... خیلی خندهدار بود اما این اصطلاح برای اونا خیلی عادی بود و مرتب از این کلمه استفاده میکردند.
من و آقای همسر و دو تا آقای دیگه از اقوام راه افتادیم به سمت جنگل نوردی ، خیلی تجربه خوبی بود... همه جا بکر و باورنکردنی زیبا بود و من به کمک اون آقاها، یه سطل پر تمشک چیدم، با اینکه همه دستام زخمی شده بود از خار شاخههای تمشک اما دوست داشتم این کارو و در نهایت رسیدیم به اون آبشار زیبا... خسته و کوفته و تشنه رسیدیم اونجا و از آب چشمه حسابی خوردیم و عکس انداختیم و زیر آب آبشار خیس شدیم... خیلی لذتبخش بود...
فردای اون روز قرار بود بریم سمت رشت که بارندگی شدید شد و ما رفتیم گرگان و غروبش حرکت کردیم سمت مازندارن و بابلسر که اون بارون عظیم از راه رسید و ما موندیم توی راه و یه سوییت لب ساحل گرفتیم و رفتیم شام کته کباب خوردیم و زیر باروووون خیس شدیم... خلاصه شبی بود اون شب، بارون، رگبار، رعد و برق، اون سوییت ... صبح که بیدار شدیم تا راه بیافتیم سمت رشت، میگفتن ریشب سمت چالوس سیل اومده و ...
صبحانهمون رو توی ساحل هتل صحرا خوردیم که خیلی لذتبخش بود... هوا عالی شده بود... خنک، با یه نسیم عالی و نرم ...
ظهر رسیدیم رشت و یه راست رفتیم ماسوله و کلی عکس گرفتیم و کلوچه محلی و آش رشته خوردیم و کلی خوش گذشت... شب هم رفتیم خانه خالهجان، فرداش رفتیم جنگلای گیسوم و ساحل گیسوم... عالی بود... میتونم بگم بهشت بود به تمام معنا... اون قدر زیبا بود جنگلاش که نفسم داشت بند میاومد... بعد از اونجا هم رفتیم آبشار ویسادار، اونم که اصلا فوقالعاده بود... یه آبشار واقعی... بزرگ... با یه پل چوبی از اون ترسناکا که توی ارتفاعه و زیر دره است ...خلاصه اونجا هم خیلی خوش گذشت...
فرداش هم برگشتیم سمت تهران و اردبیل هم نرفتیم... آخه قرار بود بعد از رشت بریم اردبیل که وقت کم آوردیم و من باید پنجشنبه دانشگاه میبودم برای آخرین درسم... پنجشنبه هم به درس و کار خونه و مهمان داری گذشت ... جمعه هم باز رفتیم بیرون... واقعا هیچ استراحتی نداشتم و الان حسابی خوابم میاد و خستهام....
اما نکته مهم:
بالاخره پیانوم رو خریدم و صبح پنجشنبه اومد توی خونه... اون قدر ذوقزده ام که دلم میخواد زودتر کلاس شروع بشه و من همش پای پیانوم بشینم و تمرینامو بکنم... از این هفته سه شنبه کلاس شروع میشه و منم بیصبرانه منتظرم...
خدا رو شکر بالاخره به یکی دیگه از اهدافم رسیدم و پیانوم رو خریدم... و دارم آموزشش رو هم به صورت جدی شروع میکنم...