مراسم سالگرد ازدواجمون هم برگزار شد.... مثل هر سه سال گذشته، خوب و شیرین و به یادموندنی.... امسال هم رفتیم رستوران برج میلاد، چون واقعا رستوان زیباتری از اونجا نبود، رستورانی که هم ویوی اونجا رو داشته باشه و هم غذاهاش با کیفیت باشن و خاطرهانگیز باشه واقعا...
هدیه امسال هم یه جفت گوشواره بودو یه ساعت بند قرمز اسپرت خیلی خوشکل، سال گذشته، یه عکس دو نفره هم گرفتیم که قراره زیر همون قاب پارسالیه قرار بگیره... خلاصه که بسیار خوب بود و به یاد موندنی...
خدا رو شکر که چهار سال از این زندگی داره میگذره و هنوز خیلی چیزها برامون تازه و نو و جذابه... خدا رو شکر مثل خیلی از زوجهای جوون دچار تکرار و کرختی زندگی نشدیم... خدا رو هزار بار شکر که همیشه کنارمون بوده و هوامونو داشته...
آخر این هفته احتمالا بریم سفر، با توجه به مرخصی یک هفتهای که در پیش رو داریم که شامل عید فطر و مرخصی اجباری بعدش میشه، قطعا باید یه سمتی بریم برای سفر، شاید مشهد، شاید گرگان... انزلی و بابلسر هم که نشد که بشه... حالا باید دید، چه میشه کرد و کجا میشه رفت...
این قدر اینجا سوت و کوره که آدم دلش نمیاد چیزی بنویسه... یه جورایی این بلاگفا ذوق و شوق وبلاگنویسمو نابود کرد... اما از اونجایی که وبلاگم برام حکم دفترچه خاطراتمو داره، من همچنان به نوشتن ادامه خواهم داد...
امشب، شب سالگرد ازدواجمونه... یه روز خاص و متفاوت برای من و آقای همسر... بیست و یکم تیرماه سال 1390، احتمالا دوستای قدیمی خوب یادشونه...
بعد از همه ماجراهای مربوط به خرید جهیزیه و خرید عروسی که هر روز توی وبلاگم ثبت میشد، بیست و یکم تیرماه رفتیم توی آپارتمان شماره 28، و زندگی مشترک آغاز شد...
امشب باز هم منتظرم ببینم سورپرایز آقای همسر چی هست و هنوز نمیدونم قراره چه برنامهای داشته باشیم... فقط میدونم شام و افطار در یک رستوران خاص دیگه خواهیم بود....
سال پیش بود که به طرز شگفتانگیزی سورپرایز شدم و رفتیم رستوران گردان برج میلاد و اونجا یه رینگ طلایی از آقای همسر هدیه گرفتم... رینگی که الان یک ساله توی انگشت مربوط به حلقه جا خوش کرده و مجال به هیچ انگشتر دیگهای نمیده...
حالا امسال چهارمین سالگرد ازدواجمون داره از راه میرسه... و ما وارد پنجمین سال زندگی مشترکمون میشیم... چهار سال گذشت... خیلی سریعتر از هر چیزی که فکرشو بکنیم گذشت... اون قدر سریع گذشت که فکر میکنم هنوز تازه عروسم و چند ماهی از عروسیم گذشته....
خدا رو شکر به خاطر این سالها، به خاطر سه سفر کربلایی که همراه هم بودیم، به خاطر سفر مکهای که در اولین سال زندگیمون شیرینیشو تجربه کردیم... به خاطر همه خاطرات خوبی که کنار هم داشتیم و ثبت کردیم... خدا رو شکر
داشتم چرخی در وبلاگها میزدم که اینجا رو دیدم، آزمون خودشناسی جالبی بود
نتیجه آزمون خودم که این بود:
یک آفرودیت
خدابانوی عشق و زیبایی و هنر خدابانوی کیمیاگر ایزدبانوی شهوت اغواگر خلاق و عاشق پیشه دوستدار زیبایی زیبا و جذاب و دوست داشتنی شور زندگی عاشق زندگی انتخابگر تجربیات زندگیش متنوع خاص پیشرو درگیر ظاهر منحصر به فرد و شبیه به هیچ کس زندگی در لحظه تقلید نمی کند خالق مد هنرمند و دوستدار هنر طبیعت دوست مرکز توجه ارزش دادن به خود با ذوق و هیجان و انرژی مدیر روابط مختلف و موازی برقرار کننده رابطه جنسی انتخابگرانه رقصنده طلای هر چیزی را دیدن و کشف کردن هارمونی و هماهنگی عاشق نور، رنگ، رقص و شادی
بسیار مفصل در رابطه با ویژگیها گفته شده... حتما برید ببینید
بلاگفا بالاخره کم و بیش برگشت اما مسأله خندهدار اینه که پسورد منو قبول نمیکنه و میگه که اشتباهه... وقتی درخواست پسورد میکنم به ایمیل قبلیم که مسدود شده میفرسته... وقتی ایمیل میزنم بهشون جواب پرت میدن و هنوز با اینکه یک هفتهای از درست شدن تقریبی بلاگفا میگذره من موفق نشدم صفحهم رو باز کنم
از طرفی یکی از ویژگیهای شخصیتی من اینه که وقتی به یه چیزی عادت میکنم خیلی سخت میتونم تغییر رو بپزیرم... توی بلاگفا هم دقیقا این اتفاق برام افتاده و نمیتونم به این محیط جدید عادت کنم و بپزیرمش و مرتب منتظرم تا بلاگفا برگرده، گرچه انتظاری عبث است و به بلاگفا دیگه نمیشه اعتماد کرد.
اما طبق روال وبلاگنویسیهای گذشته امروز باز دلم هوای نوشتنهای روزانهام رو کرد، گرچه خیلی از دوستان دیگه نیستند و حضور ندارند و کمرنگ شدند و یا کلا ناپدید شدند، اما اینجا و وبلاگنویسی برای من حکم خاطرهنویسی در دفترچه خاطراتم رو داره و به همین دلیل هم دوباره خواهم نوشت...
بالاخره درسم تموم شد و امتحانا هم به پایان رسید و نمرهها هم اومد و من فعلا با مدل 19:35 درسمو تموم کردم... و منتظر جواب آزمون ارشدم که فکر میکنم شهریورماه اعلام میشه...
در این بین، کار خرید پیانو هم دیگه داره به لحظههای آخر میرسه و انشاالله این هفته دیگه میخریمش و کلاس پیانو هم شروع میشه...
این روزها وبلاگ هر کدام از دوستان رو که باز میکنم، به روز نیست و هیچ کدوم از قدیمیهای وبلاگنویسی دیگه نیستند و همین خیلی غمانگیزه... فاطمه، بانوی سپید که مدتهاست به روز نکرده گرچه دوست خوبمه و گهگاهی ازش خبر دارم اما همین عدم حضورش در وبلاگنویسی به شدت حس میشه...
سمای عزیزم که سالهاست از شروع دوستیمون در عالم وبلاگنویسی میگذره و بعدترها این دوستی واقعیتر شد، هم انگار وبلاگش کلا منفجر شده و اصلا باز نمیشه...
درباره الی که مدتها قبل از خرابی بلاگفا از وبلاگنویسی دست شست و رفت...
این وسط فقط گاهی وبلاگ نیره عزیز رو باز کردم و خوندم... و همین قوت قلب بود که یه دوست از میون اون همه دوست وبلاگنویس هنوز هست و مینویسه و حضور داره...
گرچه وجود شبکههای اجتماعی وبلاگنویسی رو از رونق انداخت اما وبلاگنویسهای زیادی هستند که هنوز با توجه و اهمیت زیادی هستند و مینویسند و شاهد دوستیهای جدید و جدیدتر هستند...
امیدوارم که اینجا هم مثل درخشش ستاره در بلاگفا روزهای گرم دوستیها رو شاهد باشه...