حس میکنم مدتهاست ننوشتم... حس میکنم پر از حرفم... پر از گفتن...
هوای خوب این روزها و پیوند پاییز و تابستون یه حس خوب و بد توامان بهم میده... همیشه از پاییز بیزار بودم، یه جورایی دلگیره و دلتنگ... این بارونهای گاه و بیگاه این روزها و شهریوری که داره به استقبال پاییزه میره، این روزها یه حس خاصی بهم داده.... مثل مزه تلخ اسپرسو توی کافهای که شیشههاش پشت بارون بخارکرده... مثل یه آهنگ آشنا، صدای پیانو، پنجرههای بدون پرده، سرمای غیرمنتظره، پاهای یخ زده، لیوان گرم چای توی تراس و پشت پنجره، لبههای داغ لیوانی که روی لب میچسبونی تا بخار گرم چای گرمت کنه و خاطراتی که باهاش پرواز میکنی، میتونی اوج بگیری، هلال ماه، ماه، روز به روز بزرگتر میشه، قرص کامل ماه، خیابونای آروم و پر چراغ شهرک، شهری که پر از نوره و داره میدرخشه از این بالا، سرمایی که تنتو میلرزونه، باز سرما، باز پاییز، باز هوای بلاتکلیفی،... حسم توی واژههام نمیگنجه... اما خودم با خوندن این کلمات میتونم لمسش کنم...
این روزها پر از اتفاقات مختلف بود، پر از حرفهایی ام که میخوام تند و تند بزنم تا مثل همیشه خاطراتش ثبت بشه توی درخشش ستاره، برای روزهایی که خوندنش یه چیزایی رو یادم بندازه، برای روزهایی که باید این خاطرات رو تعریف کنم برای کسی، و شاید برای روزهایی که بخوام روزانههای سالهای جوانی رو ورق بزنم...
این روزها پر بود از کارها و شلوغیهای خاص خودش رو داشت.... تقریبا از اواسط هفته پیش بود که یه کار جدیدی به من محول شد که مسئولیت زیادی رو میطلبه و چون فعلا دستتنهام، اون قدر فشار این کار زیاده که برای من با ویژگیهای سختکوشی و عشق به کاری که دارم هم، بیش از اندازه توانم بوده.... البته نا گفته نماند با بازگشت دوباره به پرکاریهای احمقانه خاص خودم، انگار خون تازهای توی رگام جریان گرفته، دوباره تا بعدازظهر و گاهی تا ساعت هفت سرکار میمونم، دوباره اون قدر سرم شلوغ شده که حتی فرصت نهار خوردن ندارم و مرتب پشت میزم و سیستممو دارم مینویسم و میخونم و لذت میبرم... و بی توجه به حاشیههای آدمهای مزاحم و حسود از لحظاتی که این روزها دارم، لذت میبرم...
بعد از تولدم و رفتن میهمانها، آقای همسر یه مأموریت رفت و طبیعتا من باز هم یک شب تنها میموندم... مامانخانم هم که اومده بود خونه خواهر بزرگه تا برای عمل آبمروارید چشمش آماده بشه... منم بیتوجه به اصرارهای اونها شب رو باز هم توی خونه تنها موندم... به این امید که من دیگه به تنهاییهای شبانه عادت کردم و نمیترسم...
اما
اون شب یکی از بدترین شبهای زندگیم بود...
از ظهر اون روز باید بگم، از غذایی که اون روز به دلیل کار زیاد نتونستم ببرم بزارم یخچال و همراه سالاد پر سس تا ظهر روی میزم موند و همونو خوردم... شبش وقتی رسیدم خونه با توجه به مسیری که طی کرده بودم و آلودگی و دودی که فروخورده بودم اصلا حس غذا پختن نداشتم اما یه کم دلم ضعف میرفت و دره یخچالو باز کردم و چشمم به بطری نوشابه افتادم یه کوچولو سر کشیدم...
بعدشم نشستم کمی با دوستا و فامیل توی تلگرام چت کردن و مطالب و فیلم و عکس دیدن، که حس کردم اوضام اصلا خوب نیست... یه چیزی توی دلم داشت آتیش میگرفت انگار، از ساعتای 12 شب به بعد هی بد و بدتر شدم، نتونستم حتی پای پیانو بشینم، دراز میکشیدم بدتر میشد، مینشستم باز... خلاصه حال عجیبی بود... به سرم زد آژانس بگیرم و برم بیمارستان، میدونستم دارم از حال میرم از فشار پایین...
تا ساعتای پنج یه کم بهتر شدم و خوابم برد و هشت بیدار شدم و رفتم سرکار، توی راه حس کردم باز حالم خیلی بده... وقتی به خیابون سرکارمون رسیدم چشمام تار شد، فهمیدم فشارم داره میاد پایین ... خودمو رسوندم به بیمارستانی که نزدیک بود... فشارم 7 روی 5 بود، سریع سرم زدند و چند تا آمپول، مصمومیت داغونم کرده بود... خلاصه هنوز که هنوزه و چند روزی میگذره حالت تهوع دارمو نمیتونم درست غذا بخورم... آقای همسر هم که قرار بود اون روز شب برگرده سریع بلیطش رو کنسل کرد و یه بلیط زودتر گرفت و تا ساعت چهار خودشو به من رسوند و ازونجا مستقیم رفتیم خونه خواهر بزرگه و دو روزی اونجا بودم تا یه کم بهتر شدم...
از طرفی مامانخانم چشمشو عمل کرد و هم عمل آبمروارید انجام داد و هم لنز گذاشت و دو هفتهای مراقبت نیاز داره و منم نمیتونم ازش مراقبت کنم ... از طرف دیگه هم مادر آقای همسر تا دهم مهر از مکه میاد و من برای ولیمه و مراسمش هنوز لباس نگرفتم و غیر از اون هدیه خانواده به حاجیمون، یه دست مبل راحتیه که قضیه گرفتن وجه از پدر آقای همسر و انتخاب مبل و خرید و باقی کارهاش هم با منه.... توی شرایط کاری فاجعه بارم، و این مریضی نا به هنگام، باید چند روزی هم وقت بزارم برای خرید مبل و ارسالش به گرگان... تا قبل از رسیدن حاج مامان، مبلا توی خونهش باشه و سورپرایز بشه...
هفته پیش کلاس پیانو رو به دلیل مهمونی و تمرین نکردن و مأموریت آقای همسر کنسل کردم و به همین خاطر این هفته باید با آمادگی بیشتری خودمو برای یه کلاس یک ساعته آماده کنم، تمرینای جدید هم اون قدر سخت شده که این چند شب داغونم کرده... با این خستگی از کار میرسم خونه و شام و بعد پیانو و چون انرژی زیادی برام نمونده خیلی سخت تمرینا رو انجام میدم و خیلی زود هم خسته میشم... خلاصه که این روزها همه چیز به طرز عجیبی به هم گره خورده...
****
در مورد یه تغییر در کار و نوع زندگی نوشته بودم، هنوز عقیدم بر اینه که باید روند زندگیم یه کم تغییر کنه، باید یه تصمیم اساسی در مورد کار کردن یا نکردن بگیرم، با با اینکه واقعا عاشق کار کردن و فضای کارم اما خوب میدونم این روند، آینده روشنی برام نخواهد داشت، شاید آینده اجتماعی روشنی داشته باشه اما با خواستههای قلبیه من خیلی فاصله داره، خواستههای قلبیه من هنوز داره توی محیط خونه و حسهای گمشدهای میگرده که شاید برای زنان امروز سنتی و قدیمی و کهنه باشه....
****
با اینکه این روزها پر از عشق به زندگی ام، با اینکه با همه وجودم عاشق خونه نقلی و پر پنجره و تراس رو به شهرم، با اینکه دلم برای بودن در کنار آقای همسر هر روز که توی محیط کارم میتپه و خدا رو همیشه و همیشه به خاطر داشتن محمد شاکرم، اما این هوای پاییزی منو یاد خیلی چیزها میندازه... پاییز پارسال، پاییزهای همیشه دلتنگی...
گاهی فراموشی میتونه بزرگترین نعمت زندگی باشه....
و چه قدر خوشبختند آدمهایی که خیلی زود خیلی چیزها رو از یاد میبرند و راحت و رها در روزهای زندگیشون غرق میشن....
امروز اولین روز از سومین دهه زندگیه منه.... یه کم پیچیده گفتم، سادهترش این میشه، دیروز تولد سی سالگیم بود....
بالاخره تولد سی سالگی هم رسید و سومین دهه از زندگی آغاز شد...
به قول اوریا فالاچی : من از اینکه سی ساله هستم حظ می کنم سی سالگی سن زیبایی است، برای اینکه آدم احساس آزادی می کند برای اینکه اضطراب انتظار تمام شده، غم سراشیبی هم هنوز شروع نشده. عاقبت در سی سالگی حس می کنیم که مغزمان کار می کند. وقتی قرار است عاشق شویم می شویم، وقتی از هم جدا می شویم، آنرا با منطق قبول می کنیم. دیگر نباید به معلم و مدرسه و کشیش حساب پس بدهیم و بس...
*******
تولده سیسالگیم خیلی متفاوت نبود... شاید برای اونهایی که در جریان تولدها و مناسبتهای خاص زندگی من هستند عجیب باشه شنیدن اینکه من امسال هدیه تولدی از همسرم دریافت نکردم، جشن تولد خاصی نداشتم و همه چیز یه جور عادی و بیحال بود....
پنجشنبه عصر آماده بودم که بریم بیرون، آقای همسر هم نمیگفت کجا، میگفت میریم بیرون... توی ماشین باز هم پروژه سوالهای من که کجا داریم میریم و مقاومت محمد برای نگفتن هدف نهایی، از این صحنههای حدس و گمانها فیلم میگرفتم و میخندیدم و با هر تغییر مسیری توی راه من حدسام هی عوض میشد...
تا اینکه رسیدیم به چهارراه ولیعصر و این حرکت به سمت جنوب، یه کم برام عجیب بود... اونجا توی یکی از کوچهها ماشینو پارک کرد و راه افتادیم پیاده به سمت چهارراه... هیچ حدسی نمیزدم، وقتی وارد زیرگذر شدیم یه هو چشمم افتاد به تابلوی پارک دانشجو و سریع و هیجانزده گفتم میریم تئاتر؟ و محمد هم که سورپرایزش لو رفته بود گفت آره...
برنامه ویژه تولد امسال رفتن به یه تئاتر خوب در سالن اصلی تئاتر شهر بود... اسمش مضحکه شبیه قتل بود، تم کمدی و جدی همزمان داشت... بازیگراش شهرام حقیقت دوست، نگار عابدی، حبیب دهقان نسب، علیرضا آرا، الهام پاوه نژاد، مسعود میرطاهری، رویا میرعلمی و ویدا جوان بودند... یه کم نقد دارم به موضوعیت کلی و استفاده از موسیقی آئینی به صورت طنز که این کارشون اصلا خوب نبود اما در کل شهرام حقیقتدوست بینظیر بود....
بعد از تئاتر هم رفتیم یه رستوران و شام خوردیم و بعد هم اون قدر خسته بودیم که واقعا توانی برای گشتو گزارهای آخر شب نداشتیم.... و این جشن تولد امسال من بود، بدون کیک، بدون شمع، بدون هدیه تولد....
دیروز که دقیقا روز تولدم بود مهمان داشتم، مهمانانی عزیز اما کل روز مشغول تمیز کردن خونه و تهیه غذا و کارهای خونه... وقتی داشتم کارها رو انجام میدادم مرتب به این فکر میکردم چه بده که روز تولد آدم یه روز عادی و پر کار باشه و اصلا خاص نباشه...
معمولا روزهای تولد روزهای غمگینیه... آدما روز تولدشون همیشه میگیره... گاهی از فراموش شدن، گاهی از یک سال پیرتر شدن.... مثل همیشه دوستای قدیمی به یادم بودن و پیام تبریک فرستادن، نجمه و مرجان دوستای دوران کودکی.... یادش بخیر.... کودکی...
****
توی خونه شلوغ پلوغ ما اون قدیما تولدا معمولا یاد کسی نمیموند... همه درگیر درس و مدرسه و پدرای خونواده مشغول نون در آوردن و مادرا هم کارهای خونه و سر و سامون دادن به اوضاع خونه... منم که بچه آخری بودم و یه جورایی عزیزدردونه خانواده بودم و معمولا تولدام یاد همه بود...
گاهی مامان که میدید وقتی برای تولد گرفتن نیست یه جعبه شیرینی میگرفت و برای اینکه من دلم وا شه روی کیک یزدیا شمعای کوچیک میزاشت و من فوت میکردم و بقیه دست میزدن... گاهی غذای متفاوت و خوشمزهای روز تولدم درست میکرد.. بابا معمولا بیشتر از همه یادش بود...
یه سال توی همون سالهای کودکی کلاس چهارم ابتدایی بودم که همهمون دور هم جمع بودیم... غروب بود... مامان داشت برام از روز به دنیا اومدنم حرف میزد، خواهرا از اون لحظهای که منو اولین بار توی بغل مامان دیدن، داداش میگفت، به مامان گفته بودم اگه این دختر بود من از خونه میندازمش بیرون چون من داداش میخوام... هر کدوم از خاطرات میگفتند و میخندیدیم... بابا که اومد خونه، مثل همیشه دستاش پر بود... وقتی اومد سمت من یه جعبه کوچیک داد دستم، بازش کردم، یه ساعت مچی کامپیوتری مشکی صورتی بود... هنوز خوب یادمه... داشتم از خوشحالی پر در میاوردم... اون روزا داشتن یه ساعت مچی همه آرزوم بود... هنوز اون خوشحالی وصف نشدنی توی یادم مونده... یادش بخیر...
نیمی از عمرم بدون حضور بابا گذشت... در آغاز دهه سوم زندگی، نه بابا هست و نه زهرا که از خاطرات اون روزها به شیوه خاص خودش برامون تعریف کنه... و من روی یه خط ایستادم، رو به آیندهای که برای خودم ترسمیش کردم ... رو به اهدافی که برام قشنگن و پر امید... گرچه وجودم مالامال از درد نبودن عزیزانمه اما امیدم به آینده روشن و طلاییه هنوز....
*******
جواب ارشد اونهایی که آزاد شرکت کرده بودند اومد، نمیدونم حکمتش چی بود که من به آزمون ارشد دانشگاه آزاد نرسیدم و درست همون روز از کربلا برگشتم... همه چیز یه جوری پیش رفت که من آزمون ندادم... امسال همه قبول شدند... اون قدر آمار قبولیا زیاد بود که اگر کسی بگه قبول نشده باید تعجب کرد...
با اهداف جدیدی که برای خودم در مورد زندگیم تعریف کردم، دیگه لزومی نمیبینم تحصیلاتم رو ادامه بدم... من رویام یه زندگی آروم کنار همسرمه... یه زندگی زنانه و مادرانه .... یه محیط دور از کار و دانشگاه.... میون گلدونهای شمعدونی توی تراس...بین کیکها و بوی شیرینی تازه ... کنار نتهای پیانو.... الان حتی ذرهای رویاهام به درس و کار ارتباط پیدا نمیکنه....
یه همکاری دارم که یه بچه کوچیک داره، هر روز این بچه طفلی که یک سالشه رو بغلش میگیره و توی این آلودگی هوای خیابون انقلاب میاره با خودش و میزاره مهد و بعدازظهرها میره برش میداره میبره خونه... امروز شیرینی داد که ارشد قول شده و کلی ذوق میکرد... داشتم با خودم فکر میکردم این آدم، نه به تربیت اصولی فرزندش میرسه و نه کارش رو میتونه درست انجام بده... بچهای که از صبح تا ساعت 5 عصر توی مهده کودکه واقعا چه تعریف درستی از خانواده میتونه داشته باشه... مادری که ساعت 5 بچهش رو میگیره بغلش و میره خونه تازه چه انرژی ای برای مادری کردن داره؟ و در این میون داره درسم میخونه و شاده از اینکه دانشگاه آزاد قبول شده و یه بخش دیگهای از وقتش رو هم توی خونه باید به درس اختصاص بده، پس کی میتونه کنار همسر و فرزندش باشه؟ این چه سبک زندگی ای شده آخه... من واقعا دردم میاد وقتی این چیزها رو میبینم و چه قدر دلتنگ اون روزهایی هستم که مادرا، مادر بودند...
دیدن همه این چیزها باعث میشه توی دلم کلی خوشحال باشم از اینکه هدفی که برای خودم تعریف کردم هدف آروم و روشنیه که مادرانههاش بوی مادری میده، خوشحالم که سبک زندگی مطلوب من، واقعا سبکیه که توش از شلوغی زندگی ماشینی و سربی خبری نیست... همه چیز یه عطر و نور خاصی داره...
انگشتهام روی کلاویهها روونتر پیش میرن... صدایی که از ترکیب نتها توی فضای خونه میپیچه هنوز شبیه هیچ آهنگی نیست، اما ریتم داره ... گاهی انگشتها کلاویههای خودشون رو پیدا میکنند، بدون دخالت ارادی من... و این حس خوبی بهم میده... اینجور وقتا گاهی حتی چشمامو میبندم... دارم به این فکر میکنم که چه قدر عاشق این لحظاتم... لحظاتی که حسم رو میتونم روی این کلاویههای اندک و این نتهای مبتدی که هیچ آهنگی ازشون در نمیاد، پیاده کنم....
****
چند روزیه که دارم به چند تا کارآموز خبرنگاری، گزارشنویسی یاد میدم، با اینکه این کار از حیطه وظایفم خارجه، اما حس پویایی منو ارضا میکنه و این کار رو دوست دارم البته همیشه حاشیهها آدمایی مثل منو که علاقهشون به کار همه چیزشونو تحت شعاع قرار میده، اذیت میکنه و هی به عقب پرتشون میکنه ...
یکی از کارآموزا نقطه هدف نهاییش رو یه خبرنگار خوب شدن میدونه، بهش میگم کمی روی هدف و الگوهایی که داری فکر کن... میگه چرا، یاد روزهای اولی میافتم که کارمو شروع کردم، بهش میگم هیجان الانت قشنگه، خوبه، ستودنیه، اما یادت باشه اهدافت رو بلندتر و مقدستر تعریف کنی، میگه کار کردن توی یه خبرگزاری ---- خیلی برام مقدسه... نمیدونم باید بهش چی میگفتم اما فقط بهش گفتم به عنوان یه دختر، آینده رو طوری طراحی کن که بتونی حداقل یک انسان به جامعه تحویل بدی... میخنده و میگه حیف آدمایی مثل شماست که این قدر سنتی حرف بزنن و از اجتماع خودشون رو دور کنند، بهش میگم، اصلیترین وظیفه من وقتی معنا میشه که حداقل یه قدم کوچیک برای داشتن جامعه بهتر بردارم، و اینجا و توی این خبرگزاری و توی چنین محیطی شرایطی رو نمیبینم که بشه برای داشتن یه جامعه خوبتر حتی بتونم یه نیمقدم بردارم...
با یه بهتی نگام میکنه، نمیدونم وقتی دارم بهش اصول گزارشنویسی رو یاد میدم و مقدمه گزارشش رو براش تنظیم میکنم به چی فکر میکنه اما نگاهش هنوز روی صورت منه و من اینو خوب میتونم لمس کنم... نگاش میکنم و میخندم و میگم به چی فکر میکنی، میگه به این حرفایی که زدید، اینا واقعیت داشت یا داشتید با من شوخی میکردید؟... میگم فراموشش کن... انگشتام روی کیبرد داره تند و تند تایپ میکنه اما ذهنم داره هنوز روی آرزوهام میچرخه و پرواز میکنه... به همون حیاط و باغچه... به صدای خندههای بلند بچهها... به در و دیوارهایی که هر کدوم یه رنگی از تابلوهای رنگ روغنم داره... به خودم... به خودم... به خودم.... و باز رویاها منو با خودشون همراه میکنند...
*****
امروز قراره بریم شهروند برای یه خرید اساسی واسه خونمون و هر چیزی که توش عطر و بویی از خونه باشه منو باز با رویاهای قشنگم همراه میکنه... حس میکنم چه قدر عاشق خونمونم... خدا کنه همیشه این عطر و بو و این حس ناب من نسبت به خونم برام بمونه، چون همه رویاهای روشن من با همین رنگ و عطر و بو شکل میگیره و اگر این رویاها نباشه، دیگه نمیدونم چی باقی میمونه....
*****
چند روز پیش وقتی نشستم توی ماشین، آقای همسر ضبط رو روشن کرد، برام عجیب بود چون مدتهاست دیگه ضبطمون رو حتی سر جاشم نمیزاریم چه برسه روشن کنیم، چون که من مدام حرف برای زدن دارم، خلاصه ضبط که روشن شد، آهنگای تیتراژ پایانی «در دنیای شما ساعت چند است» شروع شد به پخش شدن و من چشمام پره اشک شد... داغ شدم از حس بودن... جون گرفتم دوباره... چشمام پره برق شد و از آقای همسر یه عالمه تشکر کردم، گفت مدتهاست داره دنبال آهنگه میگرده اما نمیتونسته دانلود کنه و امروز یه دوستی توی تلگرام دوباره برام فرستادش...
از گوش کردن آهنگش قلبم پره یه غم عجیب میشه... یه حس خاک خورده... یادمه وقتی رفتم سینما تا این فیلمو ببینم خیلی حال خوبی داشتم... خیلی خوب... مدتهاست دیگه اون حال خوبو تجربه نکردم... چه قدر این فیلم دوست داشتنی بود... چه قدر این فیلمو دوست داشتم... به جرات میتونم بگم بهترین فیلمی بود که طی سالهای گذشته دیدم... خیلی خوب بود... حس خوبش شبیه تلخیه یه قهوه اسپرسو توی یه کافه است... یه تلخیه شیرین...
بالاخره شهریور هم از راه رسید...
شهریور رو همیشه جور دیگهای دوست دارم، یه جور خاص... انگار خیلی شکل خودمه... انگار خود خودمه...
* زن متولد شهریور ماه بسیار احساساتی، بی ریا و تزویر خوش قلب، خواستار عشق حقیقی و وفادار به همسر و خانواده است.
* او از جمله کسانی است که ممکن است عیب داشته باشد، اما به طور حتم غل و قش در کارش نیست.
* حال است وی را در یک سو مسخره و یا در رل یک دلقک ببینید
* اگر زن متولد شهریور مشاهده کند که عشق وی حقیقی نیست، در قطع آن کوچکترین دودلی و تردیدی به خود راه نمی دهد
* وقتی او عشق را به عنوان یک عشق حقیقی قبول کرد، صداقت ذاتی اش موجب می گردد که عمیقا و از جان و دل خود را وقف آن بکند
*عشق زن متولد شهریور از آنچنان گرمی و خلوصی برخوردار است که بدون شک مورد رشک و حسد دیگران قرار می گیرد، اما این گرمی و مخصوصا حصول اطمینان از خلوص آن ممکن است مدتی وقت بگیرد.
* زن متولد شهریور جانبدار کمال است، اما نقاط ضعف او گاهی اوقات خسته کننده می شوند
* برای مثال او ایمان کامل دارد که در این دنیا هیچ کس نمی تواند کاری را بهتر و کاملتر از او انجام بدهد و نیز سخت عجول است.
* ر مناسبات خود با زن متولد شهریور سعی کنید از جر و بحث کردن با او خود داری کنید، زیرا این کار به طور حتم دردی را دوا نمی کند و هرگز این احتمال وجود ندارد که شما برنده بشوید.
* هوشیاری و دقت نظر فراوان وی موجب می گردد که مچ تر دست ترین دروغ گو را برای کوچکترین دروغ بگیرد،
* این زن در مقابل اقرار به گناهان خویش سر سختی عجیبی نشان می دهد و به این دلیل شما باید خطاهای وی را با ملایمت تمام و به نحوی که جنبه انتقاد نداشته باشد، به وی گوشزد کنید.
* تنظیم بودجه منزل را به عهده وی واگذار کنید
* او خودش تئوری انتقاد از خود را به شدید ترین وجه به موقع اجرا می گذارد و به همین دلیل هم هست که اولا رفتار و کردارش تقریبا بدون نقص می باشد و در ثانی خود را نیازمند به راهنمایی و انتقاد دیگران نمی داند.
* زن متولد شهریور به طرز ناراحت کننده ای وسواسی و دقیق است و در عوض یکی از رئوف ترین، دست و دلبازترین و خوش قلب ترین مردم روزگار است.
* اگر زن متولد شهریور وجود نداشت، دنیا پر از معایب کوچکی می شد که تحمل مجموع آن ها برای بشر غیر ممکن بود.
* از نظر او حقیقت زیبا، و زیبایی حقیقت است
* او جسم و روح خود را درست در اختیار کسی می گذارد که به وی اطمینان مطلق داشته باشد و چون فوق العاده باریک بین است، کوچکترین حرکات و وقایع از نظرش پوشیده نمی ماند و بر غم رئوفت و مهربانی ذاتی خود اگر لازم باشد، می تواند بسیار پرخاشگر و خشن بشود.
* زن متولد شهریور آشپز قابلی است و هرگز غذایی جلو شما نمی گذارد که از خوردن آن ناراحت بشوید و منزل را هم همیشه مرتب و پاکیزه نگاه میدارد و به جای آنکه ظروف روی میز هال را مملو از شکلات کند(که برای دندان ها و سلامتی مضر است) آن را پر از میوه می سازد.
* اگر شما زن متولد شهریور دارید، بچه های خود را هرگز با بینی پاک نکرده، لباس های پاره و صورت کثیف نخواهید دید.
* از نظر بچه ها او مادری شاد و مهربان است.
* همیشه با پختن انواع کیک یا شیرینی سورپریزی برای اعضای خانواده دارد، به این ترتیب شما و بچه ها پیوسته مایل خواهید بود که هر چه زودتر خودتان را به منزل برسانید.
* از نظر طرز لباس پوشیدن بسیار مرتب است و از نظر هم صحبتی بهتر از او خدا خلق نکرده زیرا عملا می تواند راجع به هر موضوعی عقاید منطقی و صحیحی ابراز کند
* پول شما را هرگز بیهوده خرج نمی کند و اسرار زندگی شما را با شدت حفظ می نماید و اگر در کار خود با اشکالی مواجه شدید، می توانید روی کمک ها و راهنمایی های او حساب کنید.
اینا یه سری کلیات در مورد زن متولد شهریوره... که بیش از 90 درصدش خود خود منه... و برام جالب و خوندنی... با اینکه بارها و بارها مثل هر کسی که در مورد ماه تولدش و علم ستارهشناسی و اینها بررسی میکنه، منم در مورد ماه و روز و سال تولدم توی جاهای مختلف خوندم، اما با این حال هر چی از عمرم بیشتر میگذره برخی از این صفات و ویژگیها بیشتر برام روشن میشه و این برای خودمم جالبه....
*****
دیشب مهمانی داشتیم از راهی دور و البته کمی غریبه، به بهانه حضور میهمانی که از آشنایان آقای همسر بود تصمیم گرفتم شام خوب و خوش رنگ و رویی فراهم کنم و یه دور همی کوچولو داشته باشیم با برادر آقای همسر و خانومش... زرشک پلو با مرغ، بادنجان شکمپر، سالاد مکزیکی و نوشیدنی موهیتوی بدون گاز حاصل سه ساعت آشپزی من بعد از اومدن به خونه بود...
ازونجایی که خانهداری و کار بیرون از خونه، روند جدیدی از زندگی برای خانومایی مثل من رو میکنه، گاهی چنان مشتاق خانهداری و زنانگی و آشپزی و کدبانوگری میشم، که بی توجه به خستگی و کارهای دیگهای که دارم، دوست دارم ساعتها وقتم رو به کارهای آشپزخانه و خانهداری بگذرونم... حیف که من همیشه وقت کم میارم...
****
هفته گذشته سر کلاس پیانو کلی به استاد اصرار کردم که درسای بیشتری بده و بهش قول دادم تمرینم زیاد باشه تا بتونم درسا رو برسونم... اونم نامردی نکرد و یه چیزی حدود 14 تا درس داد، حالا ازون روز تا حالا من 4 تا درسو تمرین کردم، و این همه دیگه مونده و امروز و فردا فقط فرصت دارم... یه جورایی دچار استرس پیش از امتحان شدم...
****
امروز توی اینستاگرامم از حسهایی گفتم که خیلی وقته دیگه ندارمشون... همون حسهای خاصی که همه ما خانومها گاهی دلتنگشون میشیم... مخصوصا خانومهایی که صبح با همسرشون از خونه بیرون میرن و عصر با همسرشون به خونه بر میگردند...
دلم میخواد یه باغچه داشته باشم... دلم یه حیاط کوچیک(البته بدون رفت و آمد گربهها) میخواد... آشپزی و خونهداری... دلم میخواد هر روز صبح صبحانه رو توی تراس خونه آماده کنم، همسرم رو بفرستم سرکار، بعد برم توی پارک یه کم پیاده روی و ورزش کنم .... آشپزی کنم، خونه رو همیشه مرتب و تمیز و پر از عشق نگه دارم، همیشه روی میزم و توی جعبه بیسکوییتها، یه بیسکوییت و کوکی جدید داشته باشم، کتابهای نخونده رو تند و تند تموم کنم، صدای پیانوم گاه گاهی آرامش شیرین فضای خونه رو بیشتر و بیشتر کنه...
دلم میخواد همیشه یه تنوع جدید برای اهالی خونهم داشته باشم... همیشه یه برنامه برای شادتر کردن فضای خونهم.... دلم یه عالمه حسهایی میخواد که لابهلای زندگی کاری و موقعیتهای تحصیلی و شغلیم گمشون کردم.... و خیلی از خانومهایی مثل من هستند که شاید مدتهاست این حسهای گمشده رو توی فضای خونهشون ندارن و حتی به وضعیت موجودشون هم میبالن
یه دوستی بهم میگه این حسهای تو شبیه یه جور میل به فضای سنتیه گذشتههاست و با نوعی شوخ طبعی میگه تو چه قدر میل به کارهای کلفتیوار داری... نمیدونم اسم این جور کارها و این حس من به برخی از کارها، رو چی میشه گذاشت اما این روزها خوب میدونم باید یه تغییر اساسی ایجاد کنم... یه تغییر شاید یه ریسک...