درخشش ستاره

درخشش ستاره

آسمان آرام است و ستاره باز هم می‌آید، می‌درخشد آرام...
درخشش ستاره

درخشش ستاره

آسمان آرام است و ستاره باز هم می‌آید، می‌درخشد آرام...

مادرانه‌ای برای «هانی»...

شوق حضورت رو بیش از همیشه دیروز حس کردم، دیروز که دکتر موقع سونوگرافی از تو برام می‌گفت، از سالم بودن بخش بخش بدن کوچیک و اندام‌های ظریفت،... ستون فقراتت، انگشت‌های دست و پات، پاهات، گوشات، پلکات... وقتی از دکتر در مورد جنسیتت پرسیدماین اولین بار بود که توی سنوگرفرای جواب این سوالم رو می‌گرفتم؛  اول گفت هنوز زوده ولی وقتی یه کم نگات کرد خیلی قاطع گفت: پسر...

و این طور بود که اولین بار حس مادر بودن یه پسر خوشگل توی همه وجودم جریان پیدا کرد... مادر پسری که قراره اسمش «هانی» باشه... هانی عزیز من، هانی عزیز ما...

هفته شانزدهم هم آغاز شده و جایی خوندم در این هفته حتی خطوط روی انگشت یا همون اثرانگشت هم شکل میگیره... خلاصه که هر روز داری بزرگ و بزرگ‌تر می‌شی، هر روز یه ویژگی‌ از ویژگی‌هات نمایان می‌شه... دیگه کم‌کم همه همکارام متوجه حضور تو شدند و تغییرات فیزیکی مادر شدنم محسوس شده...راه رفتنم به قول خیلی‌ها کند و آروم‌تر از قبل شده... آخه پیش از این اون قدر اهل بدو بدو بودم که این روزها وقتی پله‌های سازمان رو به اجبار و برای حفظ سلامت تو آروم آروم میام بالا، چشم‌های زیادی متوجه این تغییر شدند.

پسر گلم، این روزها قشنگ‌ترین روزهای من و تو هست، هر روز که می‌گذره بیشتر و بیشتر به این نتیجه می‌رسم که لحظات بودنت شیرین‌ترین لحظات زندگیمه و هر لحظه خدا رو هزاران بار به خاطر وجود و بودنت شاکرم... من و بابایی مهربونت اون قدر دیروز به خاطر حس حضور تو، غرق در شادی بودیم که شاید برای هر کسی غیرقابل تصور باشه...

گرچه تا امروز همیشه و همیشه می‌گفتم دوست دارم اولین فرزندم دختر باشه و به شدت علاقه‌مند به دختردار شدن، اما وقتی که دکتر در حین سونوگرفای شروع کرد به توضیح دادن در مورد تو و بعد جنسیتت رو گفت، تنها چیزی که همه وجودم رو شاد کرده بود حضورت و سالم بودنت، بود...

و واقعا اون لحظه غرق شادی حضورت شدم و خدا رو از ته دلم شکر کردم، متاسفانه باباییت همراهم نبود و خیلی اتفاقی مجبور شده بودم برای تست غربالگری برم سونوگرافی و اصلا قرار نبود که جنسیتت الان معلوم بشه و یه جورایی مثل بابات سورپرایزم کردی...

امیدوارم تو هم مثل بابات یه مرد واقعی بشی... عزیزکم من و باباییت اسمت رو هانی گذاشتیم تا یه مرد صادق و مهربان بشی و هانی یعنی مرد مهربان و صادق و امیدوارم یکی از مشاهیر بزرگ هم بشی...

*****

جستجو برای پیدا کردن خانه بزرگ‌تر ادامه داره... از اونجایی که اوضاع فروش مسکن در شرایط مزخرفی قرار گرفته، تصمیم گرفتیم خونه‌مون رو بدیم رهن و یه خونه بزرگ‌تر رهن کنیم... این روزها هم دنبال خونه و هر روز بعد از کار ساعاتی در حال دیدن خونه‌های مختلف... امیدوارم زودتر قبل از اینکه اوضاع جسمیم سخت‌تر بشه جابجا بشیم.


آغاز هفته پانزدهم/ دخملی یا پسلی؟

امروز آغاز هفته پانزدهمم بود... البته الان زمان دقیق‌تری رو اعلام می‌کنم و آغاز هر هفته من از روز یکشنبه هر هفته خواهد بود... همه می‌گن در این هفته می‌تونی جنسیت بچه رو ببینی... اما دیروز که دکتر بودم بهم گفت یه کم دیگه صبر کن تا دقیقتر مشخص بشه و ممکنه الان درضد خطاش هم بیشتر باشه... ضمن اینکه سه هفته دیگه سونوی مهم آناتومی بدن جنین هست و همراه با اون جنسیت رو هم خواهند گفت... بنابراین برای نتیجه حاصل از دخملی یا پسلی بودن جوجومون باید تا سه هفته دیگه صبر کنم...

این حس کنجکاوی و حدس و گمان‌های مختلف هم شیرینه و هم یه انتظار خاص داره...

از این هفته سیستم شنوایی جوجو شکل می‌گیره اما پلک‌هاش رو هنوز نمی‌تونه باز کنه ولی از پشت پلک‌ها به نوز واکنش نشون می‌ده... باز هم نوشته‌های علمی می‌گن که این هفته مادر می‌تونه تکون‌های فسقلی رو بفهمه و این حس هیجان انگیزیه و من بی‌صبرانه منتظر اینم که فسقلی بودنش رو با تکون‌هاش قابل لمس‌تر کنه...

از اونجایی که سیستم شنوایی کامل شده می‌تونم باهاش حرف بزنم... حتی توصیه شده برای جوجه کوچولو، کتاب بخونیم... اما با توجه به اینکه هنوز نمی‌دونم دخملیه یا پسلی نمی‌دونم باید چی صداش کنم و فعلا با صفات صداش می‌کنم، صفت‌هایی مثل عزیز مامان، جگر گوشه من، فسقلی من و ... که وقتی باهاش اینجوری حرف می‌زنم خودم کلی غرق در حس خوب و لذتبخشی می‌شم، حالا نی‌نی رو نمی‌دونم...

درس‌های فشرده پیانو و وقت کم من و استرس وضعیت خونه و ... همه دست به دست هم دادن تا باز هم خیلی با کمبود وقت مواجه بشم و این کمبود وقت با وضعیت فعلی من یه کم خستگی‌هامو بیشتر می‌کنه و به همین خاطر هفته پیش روز آخره هفته دیگه کم آورده بودم و از نیمه‌های روز مرخصی گرفتم و رفتم خونه...

انگار جوجه کوچولو هر وقت از بدوبدوهای مامانش خسته می‌شه آلارم می‌ده که بسه مامانی یه کم استراحت، بیچارم کردی، چه خبرته مگه.... احتمالا دقیقا داره همینا رو بهم می‌گه...

هفته پیش باز هم رفتیم سینما و در مدت معلوم رو دیدیم که یه فیلم طنز و فان بود اما موضوع فیلم جالب بود و به مقوله ازدواج موقت و دائم اشاره داشت ... یه سوالی که همیشه بی‌جواب مونده، چیزی که شرع تعیین می‌‌کنه و عرف جامعه‌ای که نسبت به اون مساله شرعی واکنش نشون می‌دن...

اواخر هفته هم کتاب سال بلوا عباس معروفی رو تموم کردم بالاخره و تا نیمه‌های شب بیدار بودم تا طلسم این کتاب نخوندن رو بشکنم ... از نظر ادبیاتی و به کار بدون توصیفات کتاب خوبی بود اما از نظر موضوعی بسیار تلخ بود... طوریکه شبی که کتاب رو تموم کردم تا صبحش داشتم کابوس مردن می‌دیدم... واقعا کتاب تلخ و سیاهی بود... بعد از تموم شدن کتاب، یه دستی به سر و روی کتابخونه کشیدم و یه کتاب نیم خونده دیگه در آوردم و گذاشتم جلوی چشمم تا از هر زمان حداقلی برای خوندن کتاب استفاده کنم...

****

این روزها حال جسمی الحمدالله کمی بهتر شده... حالت‌های ویار خیلی کمتر شده البته هنوز هم بوی شوینده‌های مختلف، شامپو، صابون و ... اذیت‌کننده هست و حالمو بد می‌کنه اما نه به شدت قبل و امیدوارم این روند هم به زودی کامل خوب بشه...

گرچه خستگی و تنگی نفس‌های مربوط به این زمان و ... باعث می‌شه نتونم خوب از پس کارای خونه بر بیام و نتونم خونه مرتب و تمیزی اون طوری که دلم می‌خواد داشته باشم اما با این وجود بازم پنجشنبه دست به کارهای خطرناکی زدم و کف خونه، رو تمیز کردم و در یک حرکت انتحاری فرش رو بلند کردم که بعد فهمیدم چه کار خطرناکی کردم... این که آدم نتونه خونه‌اش رو اونجوری که دلش می‌خواد تمیز کنه خیلی آزار‌دهنده است، اینکه نتونی آشپزی کنی، کیک بپزی و از هنرهای شیرینی‌پزی و خلاقیت‌های خانه‌داریت استفاده کنی، برای یه زن واقعا آزار دهنده است... البته و صد البته که وجود و حضور این فسقلی اون قدر شیرین و لذت به زندگی‌مون تزریق کرده که همه این‌ها رو تحت‌الشعاع قرار می‌ده...

و من باز هم می‌گن خدا رو شکر که این حس زیبا رو دارم تجربه می‌کنم، خدا رو هزار هزار بار شکر، و عاشقانه منتظر لحظاتی ام که بیشتر و بیشتر بزرگ بشه و بتونم روزی در آغوشم بگیرمش...انشالله که همه مامانا نی‌نی‌هاس سالم به دنیا بیارن و من نیز بتونم این مدت رو به سلامتی بگذرونم و زودتر این عزیز‌دردونه رو توی آغوشم بگیرم و براش از عاشقانه‌های فراوون زندگیمون بگم... و آقای همسر که بسیار بسیار مخالف بچه بود نیز این روزها همراه با من این حس‌های ناب رو تجربه می‌کنه و در درک این لحظات ناب همراه و همدم و همرازمه...

خدایا شکر...

هفته چهاردهم و جوجه‌ای در حال قدکشیدن...

چه قدر بده که این همه دیر به دیر دارم اینجا می‌نویسم، شاید یکی از دلایلش این بوده که از وقتی تصمیم گرفتم یه کوچولو رو به این دنیا دعوت کنم، در دفترچه‌ای شروع به نوشتن براش کردم و به همین خاطر روزنگاری‌ها و البته خاطرات ویژه این ایام رو دارم توی اون دفترچه می‌نویسم... از طرفی هم اینستاگرام و به روز کردن اون، یه میزانی آدم رو از به روز کردن وبلاگ دور می‌کنه اما من همچنان به وبلاگ‌نویسی بیشتر از هر شبکه اجتماعی دیگه‌ای علاقه‌مندم ...

از روزانه‌های این روزها باید بگم که تست غربالگری مرحله اول رو دادم و امروز باید جوابش رو بگیرم... در جواب سونوگرافی باز هم تصاویری از جوجه‌مون رو دیدم که بسیار بسیار لذتبخش بود... کوچولوی ما فک و جمجمه‌اش شکل گرفته و داره دستاش در میاد... اون روز قدس 10 سانت بود و 56 گرم وزنش بود... اون روز یعنی دو هفته پیش تقریبا یعنی الان باید بزرگتر شده باشه ... توی جواب سونو که سالم بود اما باید منتظر جواب آزمایش خون غربالگری هم باشم و بعد از اون مرحله دوم غربالگری رو دو هفته دیگه باید انجام بدم تا تقریبا 85 درصد از سلامت مغزی کوچولومون مطمئن بشیم...

توی سونوگرافی حسابی تکون می‌خورد و شیطونی می‌کرد... البته من هنوزم تکون‌هاش رو حس نمی‌کنم... واقعا اگر تهوع‌های این روزها نبود، اصلا وجود جوجه‌مونو حس نمی‌کردم.... چون فعلا تغییر خاصی در ظاهر من به وجود نیاورده... حدودا یک هفته دیگه هم سونوی تعیین جنسیته و من دل توی دلم نیست بدونم این روزها دارم با دخملم حرف می‌زنم یا با پسلی مامان... همه ازم می‌پرسن دوست داری چی باشه ؟ و من بر خلاف همه که می‌گن سالم باشه هر چی باشه، می‌گم: سالم باشه دختر باشه.... البته اگرم پسلی شده بازم عزیز دل مامان و باباشه... اسم نی‌نی رو هم انتخاب کردیم اما فعلا نمی‌گم....

این روزها درگیر فعالیت‌های مربوط به خونه‌ و تعویض اونیم... گرچه من آپارتمان شماره 28 رو با تمام وجودم دوست دارم، اما آپارتمان نقلی ما فضای کافی برای حضور فسقلی رو نداره... و مجبوریم با یه کم فشار مالی خونه رو عوض کنیم... حالا توی این شرایط هم از هر کسی که می‌خوایم کمک بگیریم یا داره خونه می‌خره یا ماشین و یا کلا خودش از ما بدتر به شدت نیازمنده... این روزها یه عده یه قولایی دادند که اگر به همان قول‌های اندک اکتفا کنیم پول خونه جور می‌شه انشالله... تا خدا چی بخواد....

کنار کار و فعالیت‌های روزمره‌ای که هفته‌های پیش به اوجش رسیده بود، کلاس پیانو سه هفته ایه که تعطیل شده، البته خیلی اتفاقی، یه هفته من نتونستم برم، یه هفته استاد نتونست بیاد و هفته سوم هم تعطیل رسمی... منم در این مدت کم تمرین کردم اما بعد از خواب‌های طلایی، نت گل‌گلدون رو شروع کردم که خیلی خیلی قشنگ اما سخته....

هوای نفس‌گیر تهران دو هفته گذشته حسابی حالم رو بد کرده بود... تصمیم داشتم یه هفته‌ای برم شمال و از این هوای خفه‌کننده دور بشم اما دکترم تا قبل از پایان ماه چهارم اجازه سفر نمی‌ده و به همین خاطر یه کم ریسک بود اگر سرخود می‌رفتم شمال... و توی این هوا چند روزی سرکار هم نرفتم و خونه‌نشینی هم خودش یه درد بزرگه... اینکه نتونی بری تجریش و پارک و تئاتر و سینما خودش درد بزرگیه.... البته ناگفته نماند که من یه کم ناپرهیزی کردم و دو تا فیلم سینمایی رو در همین هفته گذشته دیدم، جامه‌دران و شیفت شب... که بدک نبودند... و همین سینماگردی و یه تجریش رفتن کوتاه خودش باعث شد چند روزی باز حالم بد باشه و تهوع‌های شدید برگرده و سردرد‌هایی که تمومی نداشت...

این هم از روزگار ما در هفته‌های یازدهم و دوازدهم و سیزدهم و از امروز هم هفته چهاردهم آغاز شد...

برای این هفته نوشته شده:

طی هفته گذشته و این هفته او می‌تواند اجزای صورتش را بیشتر تکان دهد و خودش را برای شما لوس کند آن هم به این دلیل است مغز او پالس‌های عصبی برای صورتش می‌فرستد.

تازه چنگ انداختن را هم از همین هفته شروع کرده است. رشد موهای او به سرش محدود نمی‌شود و کمی مو نیز روی ابروهایش قرار می‌گیرد. پوششی از مو بدن او را می‌پوشاند که این پوشش کرک‌دار بدن او را گرم می‌کند و با چاق شدن کودک در بدن شما این کرک هم می ریزد با این حال ممکن است که این کرک‌ها تا بعد از به دنیا آمدن بچه همراه او باشد. اما این را بدانید که پس از مدتی از روی بدنش ناپدید خواهد شود.

قد: ۱۰,۲ سانتی متر

وزن: ۷۰ گرم

 و من بی‌صبرانه منتظر لمس لحظاتی ام که پالس‌های جوجه کوچولومون رو حس کنم و غرق لذت حضورش بشم... و واقعا مادر شدن لذت‌بخش ترین حس دنیاست و باید تجربه‌اش کرد تا فهمید تا این حس چه شیرینی عمیق و چه لذت بزرگی رو به یه مادر می‌تونه هدیه کنه....

.....

هفته گذشته یه نهم دیگه هم از راه رسید و  75 امین نهم زندگی من و محمدحسین هم رقم خورد... جالبه که اولین بار خبر مادرشدنم رو یکی از نهم‌های زندگیم بود که شنیدم... نهم آبان‌ماه... همون روزی بود که من و آقای همسر حس مادر بودن و پدر بودنمون رو در جواب آزمایش بیش از قبل لمس کردیم.

برای نهم این ماه هم یه کم تلاش کردم یه جشن کوچیک بگیرم... یه قرمه‌سبزی خیلی بدمزه درست کردم یه کم اولویه که اونم بد شد... خوراک لوبیا چیتی برای شام آقای همسر که اونم خوب نشد... و یک کیک که حداقل اون خوب از آب درومد... نمی‌دونم چرا حس می‌کنم دیگه نمی‌تونم غذا‌های خوشمزه بپزم...  از قابلیت‌های خانه‌داریم داره کاسته می‌شه انگار... و این خیای تاسف‌برانگیزه...

.....

این روزها یه کم دلگرفته و پر استرسم به خاطر قضیه خونه... نمی‌خوام فشاری روی خودمون بیارم و مرتب به خودم می‌گم اگرم نشد ایرادی نداره همین خونه خودمون می‌مونیم اما قلبا دلم می‌خواد واسه کوچولومون اتتاقی بچینم هر چند ساده و با دستای خودم تزئینش کنم...

جدای از همه این مسائل، حس و حالایی دارم که یه کم برای خودم عجیبن... یه جور بازگشت خاطرات، یه درد، یه شیرینی... یه حسی شبیه «بیا با هم بریم شمال، دلم گرفته راضی‌ام به این خیالای محال»....