****
دیروز رفتم بالاخره شهر موشها رو دیدم و واقعا هر چه قدر که ازش تعریف شنیده بودم کمش بود... یعنی فوقالعاده بود... اون قدر شیرین و دوست داشتنی که به محض اینکه فیلم تموم شد دلم میخواست برم یه دور دیگه بلیطشو بخرم و دوباره ببینمش...
بیشتره شیرینیه فیلم هم به نظره من البته به خاطر اون شخصیت دوستداشتنی کپلک بود... حتما اونایی که فیلم رو دیدن به من حق میدن که این همه الان عاشق کپلک شده باشم...
واقعا بعد از سالها یه فیلم خوب و فاخر در زمینه کودک دیدیم... گرچه من فکر نمیکنم بچهها خیلی از دیدن این فیلم خوششون بیاد و بیشتر برای بزرگترا جذابه تا کوچیکا... اما یه فیلم عروسکیه شیک و دوست داشتنی بود...
**********************
روزهای دانشگاه درگذره و این ترم با وجود تعداد واحدهای بالایی که برداشتم، ترم سخت و سنگینیه؛ اما یه نکته خوب وجود استادای خیلی خیلی خوبه که کلی چیزای خوب دارم ازشون یاد میگیرم و هر لحظه حس خوبی بهم دست میده به خاطر این جذابیت درسهای رشتهام ...
احساس میکنم مثل آدم تشنهای بودم که باید به یه نوشیدنی خوب و گوارا میرسید و الان توی این رشته داره اون تشنگی رو رفع میکنه... گرچه برای من که سالها با ریاضی و فیزیک و کامپیوتر سر و کله زدم، درسهای ارتباطات متفاوته اما نیازیه که باید رفع میشد...
از امشب میخوام «آتش بدون دود» نادر ابراهیمی رو شروع کنم... تلنگر کسی باعث شد که به فکر بیافتم حداقل کتابهای خوبی که مدتهاست خریدم و هنوز از توی پک پلاستیکی خارجشون نکردم رو دوباره روی میزهای خونه بکشونم تا حداقل جلوی چشمم باشن و مجبور کنم خودم رو به مطالعه.... گرچه هنوز کتاب نیمهای دارم که باید تموم بشه اما هر دو رو با هم به پیش خواهم برد...
و در آخر هم یک جمله برای یه سری از دوستام که این روزها میدونم چه قدر دردهای زیادی رو دارن تحمل میکنن؛ دوستایی که بی جرم و گناهی محکوم شدن به مهرهایی که روی پیشونی شناسنامههاشون رو سیاه کرد و ازین به بعد هم در سیاهی گناه نکرده باید تقاص یه انتخاب اشتباه رو پس بدند:
گاهی تنهایی آن قدر قیمت دارد که درب را باز نمیکنم؛ حتی برای تو که سالها منتظر در زدنت بودم...
*****
پ.ن: تصمیم داشتم مدتی اینجا چیزی ننویسم چون هم حس نوشتنم رفته و هم اونقدر چشمان نامحرما اینجا زیاد شده که خیلی توش احساس راحتی نمیکنم... اما کپلک باعث شد من دوباره در این خونه رو باز کنم...