درخشش ستاره

درخشش ستاره

آسمان آرام است و ستاره باز هم می‌آید، می‌درخشد آرام...
درخشش ستاره

درخشش ستاره

آسمان آرام است و ستاره باز هم می‌آید، می‌درخشد آرام...

یه روز کسل... فیلم‌هایی که دیده شد...

ساعت 3 بعدازظهره  و امروز من کارهای زیادی دارم و احیانا تا ساعت 6 بمونم تا یه کم به کارهای عقب‌مونده‌م سر و سامون بدم...

یه لیوان قهوه نیمه شیرین جلومه و یه دنیا کار و یه عالمه برنامه‌ای که توی ذهنم دارن رژه می‌رم و حس و حالی که اصلا نمی‌تونه یه کم وادارم کنه به سریع‌تر انجام دادن کارها...

توی حاشیه کار و زندگی، یه سری دلمشغولی یا بهتره بگم خواسته‌های دور و دراز دارم که نمی‌دونم کی بالاخره می‌تونم بهشون برسم... از درس و ارشد و ترسم از قبول نشدن و وقت نداشتن برای مطالعه گرفته تا علایقی که فعلا همه‌شون توی صف اولویت‌هام موندن...

اخیرا غیر از ورزش سوارکاری و پاراگلایدر و آموزشگاه رانندگی، پیانو هم به مجموعه علایقم افزوده شده... البته این یکی خیلی دور و دست‌نیافتنیه اما مدتیه که خیلی ذهنمو درگیر خودش کرده... دلم می‌خواد بی دغدغه بشینم پشت یه پیانو و آهنگ خواب‌های طلایی جواد معروفی رو بزنم و از لحظه لحظه ش غرق لذت و دلتنگی‌ای بشم که مختص این آهنگه...

دلم می‌خواد بیشتر و بیشتر یاد بگیرم... دلم می‌خواد بیشتر حرکت کنم... دلم می‌خواد از این حصار کار و زندگی خودمو رها کنم و پرواز کنم به سمت همه اون چیزهایی که داره برام آرزو می‌شه... چیزهایی که شاید خیلی ابتدایی و دست‌یافتنی باشه اما فقط به خاطر نوع کار و مدل زندگی و درس‌خوندن من، ازم دور و دست‌نیافتنی شده...

امروز اصلا حس کار نیست... از صبح که درگیر اون ترافیک مسخره شدیم و بعدشم مراسم تشییع جنازه مرتضی پاشایی که لحظه به لحظه‌ش رو با خبرگزاری‌ها سیر می‌کردم و بعدشم این حس کرختی‌ای که امروز توی لحظاتش جاریه...

فکر کردم شاید با یه لیوان قهوه تلخ حالم بهتر بشه اما تلخیشو نتونستم تحمل کنم و همچنان با بهانه‌جویی‌های مدام خودم با خودم، شیرینش کردم و باز خوشم نیومد و باز تلخ‌تر و ...

حس خوبی ندارم... بی حوصله‌ام... حتی نمی‌تونم یه کم خودمو وادار کنم به انجام کارهای تلمبار شده... چنین مواقعی خیلی کلافه می‌شم چون هیچ کاری خوشحالم نمی‌کنه... حتی گذاشتن هدفون و شنیدن یه موزیک ملایم پیانو و آروم آروم استارت زدن ...

دلم می‌خواد که دلم یه چیزی بخواد... اما دلمم حوصله‌ی چیزی خواستن نداره...

****

این هفته دو تا فیلم دیدم... ساکن طبقه وسط و شیار 143... اولی خوب اما نه اون اندازه که بگم عالی بود و دومی عالیه عالی...

ساکن طبقه وسط یه جورایی حرف دل می‌زنه انگار... آشفتگی و سرگشتگی اون نویسنده خیلی برام ملموسه... جنسش از همین حالاییه که خودم خیلی تجربه‌ش کردم... حالی که سرگشته می‌کنه آدمو... حالی که می‌مونی بین کدوم و کدوم و هیچ کدوم... حالی که درگیرت می‌کنه و باهاش پرواز می‌کنی و سقوط و لمس عرش و فرش ...

حس خوبی داشت اما فیلمش... به قول خیلیا حرف دل شهاب حسینی بود... حرف دل خودش بود و واسه همین دلنشین بود گرچه یه کم سطحی ساخته شده بود...

شیار 143 هم که یه فیلم توی ژانر دفاع مقدس اما به شدت ملموس و اجتماعی... اون قدر این فیلم خوب بود که من حس می‌کنم از دست کارگرادانش در رفته این قدر خوب شده... اون قدر خوب بود که شاید سازندگان این فیلم هم فکرشم نمی‌کردن این همه خوب از آب دربیاد... و به نظر من مهم‌ترین دلیل این همه خوب و عالی شدن این فیلم، بازی واقعا عالیه مریلا زارعی بود...

واقعا بازیشو دوست داشتم... و واقعا لایق دریافت جایزه‌ای که سال گذشته از جشنواره گرفت ...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.