چه قدر این روزها سنگین و سخت میگذره. اصلا روزهای خوبی نیست. انگار سنگینی آخرین ماه پاییز، داره تلافی همه پاییزو در میاره.
دلم میخواد این هفته زودتر تموم بشه...
برای روز اربعین نذر دارم، این نذریه که از سال پیش شروع شد و اگر زنده باشم قراره هر سال با حجم وسیعتری اداش کنم. این نذر مربوط به سال گذشته و بیماری مامانخانم میشه و بعد از اون هم سلامتی نسبی که بهش برگشت و من همون روزها نذر کردم که هر سال اربعین این نذر رو ادا کنم.
با دیدن پیادهروی اربعین، امسال بیشتر از هر سال دیگهای دلم میخواست توی این همایش حضور داشته باشم. تقریبا شرایطش هم به صورت قانونی فراهم شد اما خیلی جدی نگرفتم چون نگران این بودم نتونم از پسش بر بیام. البته توفیق هم میخواد که نصیب من نشد.
اما خیلی این روزها دلتنگ کربلا شدم. سال گذشته همین روزها کربلا بودم. این روزها به یاد پارسال دلم هوایی شده. مخصوصا که خیلی از دوستانم به این سفر رفتند و منم دلتنگ شدم. و غبطه میخورم بهشون.
با آقای همسر تصمیم گرفتیم این ایام رو مشهد باشیم، اما متاسفانه سختگیریهای مسخرهی استادای دانشگاه برای غیبت مانع رفتنمون شد و سفر مشهد هم لغو شد. خیلی دلم گرفته. دلم میخواست این روزها یه جای آروم، یه زیارتگاه باشم.
داره سخت میگذره این روزهای زندگی، اما به قول شیخ بهایی، روزگار سخت، ماندگار نیست، میگذرد...
تنها دلخوشیم اینه که زودتر اربعین برسه و برم هیأت رایتالعباس چیذر. همیشه از بچگی مراسمهای عزاداری اونجا بودیم، امامزاده علیاکبر چیذر. و سالهاست که من هر سال روزهای خاص اونجا هستم. امیدوارم امسال هم قسمت بشه و بتونم برم... به قول دوستی باید فراخوانده بشیم، خیلیها میگن باید دعوت بشیم برای حضور در مراسم ائمه، اما من میگم باید فراخوانده بشیم...
خلاصه که این روزهای سخت داره عجیب و کشدار و اذیتکننده میگذره...