5 نمره دیگه هم مونده که 4 تاشو مطمئنم بیست میشم انشالله... اگر باز استادی به سرش نزنه و کار عجیب و غریبی نکنه...
از هفته دوم امتحانات مامانخانم اومد پیشم تا توی این ایام کمی هوای منو داشته باشه و غذا بپزه و اوضاع خونه رو مرتب نگه داره... به یاد قدیما، باز هر یک ساعت یه بار، چای، میوههای پوست کنده و ریز شده، انواع خوراکیها و ... روی میزم قرار میگرفت و من خجالت میکشیدم...
شاید یه روزی خیلی متوجه این قضیه نبودم و وقتایی که درس میخوندم و مامان، ساپورتم میکرد، بیخیال میگذشتم، اما این روزها که دیگه سنی ازم گذشته، واقعا شرمنده میشم و توی دلم از خدا میخوام مامان بمونه، سالم، شاد، بدون افسردگی و غم...
وقتی که داشتم راه میافتادم تا برم برای امتحان، چون از خونه میرفتم، باز مثل گذشتهها یه نفر بود که بیاد و پشت سرم دعا کنه، یکی که پول دوره سرم بچرخونه و بعد بزاره برای صدقه، مامان اصلا عوض نشده، هنوز مثل همون وقتاست، با اینکه من زندگی مستقلی دارم، باز هم سعی میکنه به اندازه کرایه هر مسیرم بهم پول خرد بده و کیف پولشو برداشته بود و کنارم ایستاده بود و هی توی کیف پولم، پول میزاشت، فارغ از اینکه من امروز اون دختر کوچولوی قدیمی نیستم که حوصله پول دادن به راننده تاکسیا رو نداشتم و مامان همیشه باید به اندازه کرایههام برام پول خرد آماده میکرد...
مامان خیلی چیزها رو خوب یادش مونده، یادش مونده که من حوصله صبحانه خوردنهای متداول نون و پنیر و گردو و کره و مربا رو ندارم و سعی میکنه برای صبحانه توی این مدتی که پیشمه، یه چیز متفاوت آماده کنه... یادش مونده که من چایی کم شیرین میخورم و وقتی آقای همسر برام چای درست میکنه بهش میگه که من چای شیرین نمیخورم...
یادش مونده که وقتی درس میخونم هر صدایی اذیت کننده است و برای همین توی تایمی که خونه بودم و اونم بود، تلویزیون رو بی صدا نگاه میکرد با اینکه من توی اتاق در بسته بودم... یادش مونده که گاهی دوست دارم غذاهای خاص و سادهای بخورم که فقط اون میدونه چیاست.... یادش مونده توی استرس امتحانا، بی اشتها میشم و حوصله ی غذا خوردن هم ندارم واسه همین همش سعی کرد چیزایی که دوست دارمو بپزه...
خلاصه که با کمک مامان خانم و آقای همسر، تونستم امتحانات این ترم رو تموم کنم و آماده شم برای ترم آخر، و اینکه برای آزمون ارشد. آخره همین هفته آزمون سراسری ارشد... امیدوار بودن که بد نیست، شاید، گاهی، اتفاق خوبی بیافتد...