یه چیز خندهدار بگم اول:
نمیدونم چرا بیخودی فکر میکردم وبلاگم رو توی پرشین بلاگ ساختم و آدرسی که به خیلیا دادم پرشین بلاگ بود. جالبتر اینکه از چهارشنبه که از سفر اومدم، هی دارم مدیریت وبلاگ پرشین بلاگ رو باز میکنم که بتونم پست جدید بنویسم اما دیدم فیلتر شده و کلی غصه خوردم که چه بدشانسم من و وبلاگم باز دوباره نا بود شده...
تا اینکه امروز صبح داشتم وبلاگ بانوی سفید رو میخوندم و غصه میخوردم به خاطر مطالبش که لینک وبلاگ خودم رو دیدم و فکر کردم وبلاگ قبلیمه اما وقتی بازش کردم دیدم وبلاگ جدیدمه و آدرسش بلاگاسکایه و کلی شاد شدم... واقعا کلی شاد شدما....
یه چیز امیدوارم کننده هم بگم:
در بلاگاسکای این ویژگی وجود داره که مطالب رو در تاریخی که میخوایم منتشر میکنیم... بنابراین من با صرف کمی وقت میتونم تمام مطالب وبلاگ قبلی رو با تاریخ خودش در اینجا بارگزاری کنم و این خیلی خوبه... و دفترچه خاطراتم حفظ میشه
اما در مورد این روزها:
هفته گذشته یه مرخصی یک هفتهای بهمون خورد که دو روزش استحقاقی بود و روز سوم تشویقی و ترکیب این مرخصیها با تعطیلی عید فطر به یک تعطیلی یک هفتهای منجر شد و من و آقای همسر نتونستیم ویلاهای انزلی و بابلسر رو رزرو کنیم مونده بودیم کجا بریم... بنابراین تصمیم گرفتیم، بریم گرگان اول که خانواده محمد اونجا خونهدارن و اونها هم مشهد بودن... پنجشنبه ظهر تقریبا راه افتادیم سمت گرگان... نزدیکای غروب بود که رسیدیم اما چه رسیدنی، ماشینمون بعد از چهار سال برای اولین بار پنچر شد و مجبور شدیم جایی وایسیم برای پنچرگیری و یه بندهخدایی اومد کمک و لاستیک عوض شد
راه افتادیم و رسیدیم گرگان و محمد رفت یه لاستیکفروشی تا زاپاس نو بگیره، که آقاهه گفت همه لاستیکا باید عوض بشه و همش سابیده شده و خطرناکه... خلاصه همه لاستیکا با یه هزینه غیرمترقبه عوض شد...
فردای اون روز که جمعه بود محمد صبح رفت نون بگیره که دندهی ماشین درومد... بدشانسی روی بدشانسی... خلاصه تا اونو درست کردیم ظهر بود و دیگه جایی نرفتیم تا غروب، غروب هم رفتیم جنگلای نهارخوران و برای افطار هم رفتیم جیگر خوردیم در حد بندسلیگا...
اما روز شنبه به پیشنهاد اقوام رفتیم یه روستای توریسیتی و جنگلی به اسم خولیندر، اون قدر زیبا و عالی بود که اصلا نمیشد تصورش کرد... یه خونه ساده و زیبا اما توی دل جنگل... وقتی رسیدیم اونجا ساعت تقریبا 11 بود، به پیشنهاد صاحب خونه رفتیم جنگل برای دیدن آبشاری که بالای جنگل بود و همچنین چیدن تمشک که اونها بهش میگفتن: «لب لبو»... خیلی خندهدار بود اما این اصطلاح برای اونا خیلی عادی بود و مرتب از این کلمه استفاده میکردند.
من و آقای همسر و دو تا آقای دیگه از اقوام راه افتادیم به سمت جنگل نوردی ، خیلی تجربه خوبی بود... همه جا بکر و باورنکردنی زیبا بود و من به کمک اون آقاها، یه سطل پر تمشک چیدم، با اینکه همه دستام زخمی شده بود از خار شاخههای تمشک اما دوست داشتم این کارو و در نهایت رسیدیم به اون آبشار زیبا... خسته و کوفته و تشنه رسیدیم اونجا و از آب چشمه حسابی خوردیم و عکس انداختیم و زیر آب آبشار خیس شدیم... خیلی لذتبخش بود...
فردای اون روز قرار بود بریم سمت رشت که بارندگی شدید شد و ما رفتیم گرگان و غروبش حرکت کردیم سمت مازندارن و بابلسر که اون بارون عظیم از راه رسید و ما موندیم توی راه و یه سوییت لب ساحل گرفتیم و رفتیم شام کته کباب خوردیم و زیر باروووون خیس شدیم... خلاصه شبی بود اون شب، بارون، رگبار، رعد و برق، اون سوییت ... صبح که بیدار شدیم تا راه بیافتیم سمت رشت، میگفتن ریشب سمت چالوس سیل اومده و ...
صبحانهمون رو توی ساحل هتل صحرا خوردیم که خیلی لذتبخش بود... هوا عالی شده بود... خنک، با یه نسیم عالی و نرم ...
ظهر رسیدیم رشت و یه راست رفتیم ماسوله و کلی عکس گرفتیم و کلوچه محلی و آش رشته خوردیم و کلی خوش گذشت... شب هم رفتیم خانه خالهجان، فرداش رفتیم جنگلای گیسوم و ساحل گیسوم... عالی بود... میتونم بگم بهشت بود به تمام معنا... اون قدر زیبا بود جنگلاش که نفسم داشت بند میاومد... بعد از اونجا هم رفتیم آبشار ویسادار، اونم که اصلا فوقالعاده بود... یه آبشار واقعی... بزرگ... با یه پل چوبی از اون ترسناکا که توی ارتفاعه و زیر دره است ...خلاصه اونجا هم خیلی خوش گذشت...
فرداش هم برگشتیم سمت تهران و اردبیل هم نرفتیم... آخه قرار بود بعد از رشت بریم اردبیل که وقت کم آوردیم و من باید پنجشنبه دانشگاه میبودم برای آخرین درسم... پنجشنبه هم به درس و کار خونه و مهمان داری گذشت ... جمعه هم باز رفتیم بیرون... واقعا هیچ استراحتی نداشتم و الان حسابی خوابم میاد و خستهام....
اما نکته مهم:
بالاخره پیانوم رو خریدم و صبح پنجشنبه اومد توی خونه... اون قدر ذوقزده ام که دلم میخواد زودتر کلاس شروع بشه و من همش پای پیانوم بشینم و تمرینامو بکنم... از این هفته سه شنبه کلاس شروع میشه و منم بیصبرانه منتظرم...
خدا رو شکر بالاخره به یکی دیگه از اهدافم رسیدم و پیانوم رو خریدم... و دارم آموزشش رو هم به صورت جدی شروع میکنم...
سلام؛
آقا این سفر خیلی خوبه.نمیدونید چه تأثیری در روح و روان آدمی میذاره.شمال که دیگه حرف نداره.هرچند برای من خیلی کم پیش اومده شمال برم. همیشه به خوشی و شادی...
سفر همیشه میتونه حس خوبی همراه داشته باشه...
همیشه به سفر
این بدبیاری ها هم جز خاطرات سفره
سخت نگیر
پیانو هم مبارک
آره... در مجموع سفر خوبی بود... ممنون بابت تبریکت... امیدوارم بتونم تا چند ماه آینده خوابهای طلایی رو بنوازم...
سلام وب جالبی دارید به من هم سر بزنید.
لطفا نظر یادتون نره