امروز اصلا حالم خوب نیست... هم خوابم میاد... هم سرم درد میکنه... هم گیجم...
یک هفته بود منتظر بودم سهشنبه زودتر از راه برسه و برم کلاس پیانو ، امروز با اینکه سهشنبه از راه رسیده، اما این همه حالم پر از بی حوصلگیه، پر از رخوت...
دیروز تولد مهسا دوست گلم بود و منم تصمیم گرفته بودم با همکاری دوستای دانشگاه سورپرایزش کنم...
مدتها بود فکرش اومده بود توی سرم و خلاصه کلی برای هماهنگی، رزرو جا توی یه کافی شاپ خوب و خوشکل، کیک و ... داشتم فکر میکردم... تا اینکه بالاخره دیروز تولد برگزار شد و مهسا که فکرشم نمیکرد من بچهها رو دعوت کرده باشم با این تصور که قراره فقط ببرمش یه کافی شاپ تا همدیگه رو ببینیم، اومد و وقتی با بچهها مواجه شد خیلی سورپرایز شد....
خیلی خوشحال شدم از اینکه تونستم دلشو شاد کنم... گرچه معمولا از من ازین کارا بر نمیاد و کلا دنبال برنامههایی برای جمع کردن دوستان و ... نیستم.
بعد از تولد قرار بود با آقای همسر بریم تجریش که نشد... دلم میخواست شب رو بیرون باشم که بازم نشد... شام لازانیا درست کردم و خونه بودیم...
امروز هم اصلا حالم خوب نیست... خیلی بی حوصله و کسلم و خیلی بده که اولین جلسه کلاس پیانومو بعد از این همه مدت به این صورت دارم شروع میکنم...
بعدا نوشت: دیروز وقتی رفته بودم کیک بخرم، یه هو یه تعدادی از پسرایی که کودکان کارندو در حال فروختن فال توی خیابون ریختن دو رو اطرافم... منم عادت ندارم رفتار تندی با این جور بچهها بکنم... لبخند زدم و گفتم من فال نمیخوام. اونها اما انگار یه کیسه پول پیدا کرده باشن همهشون ریختن دورم و راهمو بستند... در نهایت مجبور شدم با اخم و کمی خشانت ازشون بخوام راهمو باز کنن.
یکیشون دنبالم اومد و کیف پئول بزرگ منم توی دستم بود. گفت برام غذا میخری؟ گشنمه... منم که زیاد از این مدل چیزا شنیدم خیلی واقعی گفتم پول ندارم... بعد دستشو آورد جلو و گفت کیفت به این بزرگیه... گفتم باور کن پول ندارم، خودمم نهار نخوردم، خیلی هم گرسنمه... حالا برو... یه نگاه بهم کرد و گفت گدا و نا امید شد و رفت...
خندم گرفته بود... از یه طرف هم کمی رفتم توی فکر... که کاش میرفتم و از کارتم براش نهار میخریدم... اما واقعا مشکل اون پسربچه فقط یه وعده نهار بود....
مشکل کودکان کار توی سرزمین من، کی حل میشه؟؟؟؟؟؟
سلام عزیز دلم. وبلاگ نو..صفحه نو..مبارک
هو هو هو لی لی لی .. دست دست
بوس بوس 

امیدوارم همیشه دلت شاد باشه و لبت خندون دوستم.
روز تولدم خیلی بهم چسبید. همش به خاطر لطف تو بود گلم.
مرسی. انشالله بتونم یه روزی جبران کنم محبت هات رو.
سلام بر خپل ملس... مرسیییی عزیزم... افتخار دادید سر زدید به وب جدید ما...
راستی مامان خوبن الحمدلله؟
مامان خوبن، گرچه وقتایی که رعایت نمیکنه، دوباره اوضاع کمرش به هم میریزه...
بیشتر از کمر درد افسردگی داره اذیتش میکنه... اکثرا خونهاس و اکثرا تنها... ما هم به خاطر مشغلههامون نمیتونیم زیاد بهش سر بزنیم...
سلام ستاره جان!
خوبه که می نویسی :)
مشکل کودکان کار... منم واقعا نمی دونم کی قراره حل بشه. اصلا چطوری حل میشه؟ :(
سلام سمیه عزیزم... خوش اومدی... من بدون نوشتن داغون میشم...
واقعا تا وقتی همه متحد نشن و دولت هم کاری نکنه، مشکل کودکان کار حل نخواهد شد.
به منم سر بزن وبت عالیه زود بیا
اینم وب دیگمه
http://dokhtarooneh79.mihanblog.com/
واقعا این برخوردها روز آدم رو خراب میکنه
دستت هم درد نکنه بابت تولد
ایده خوبی بوده
آره ایده خوبی بود چون کلی دوستم خوشحال شد... اونم در شرایطی که روزهای سختی رو داشت میگذروند...