روزهایی رو گذروندم که روزهای خوبی نبود، سخت بود، دلتنگ بودم، روزهایی که همه لحظاتم با دلگیری و اشک گذشت...
آقای همسر که سعی میکرد مدام باشه تا من این بحران روحی رو پشت سر بزارم اما با تمام وجودم حس میکردم مستأصل شده بود از این تغییر رویه و این همه حال بدی که من داشتم پشت سر میگذاشتم...
بعد از اتفاقی که روز سهشنبه هفته گذشته افتاد و آزمایش خونی که دادم و بعد هم افت فشار و بیمارستان و ....، چند روزی رو در بستر بیماری گذروندم، چند روزی که توی لحظه لحظهش حس میکردم دارم جون میدم...
این روزها آرومتر و بهتر ... یه کم انگیزه و امید و یه کم ایستادگی بیشتر، باید خودمو پیدا میکردم... جفایی که گاهی روزگار در حق آدم میکنه میتونه یه انسان رو نابود کنه... توی چنین شرایطی خدا میتونه، با نشونههایی که میفرسته، دست آدمو بگیره... گرچه به قول مامانخانم، میخندم اما دنیا برام سیاهه... این روزها چه قدر بیشتر این حال مامانخانم رو درک کردم و فهمیدم....
****
جمعه این هفته تولد زهراست... این دومین سالیه که باید کنار سنگ قبرش براش تولد بگیریم... باید بریم و برگههای تزیین تولدش رو روی قبرش بچینیم، باید کیک بخریم، باید باز بریم کنارش و بهش بگیم، آبجی آسمونی، تولدت مبارک...
یادمه اون روزهای نابی که زهرا بود، وقتی چیزی ازش میخواستم با شیرین زبونی بهش میگفتم، آبجی قشنگم، آبجی نازم فلان چیزو میخوام... گاهی وقتی اینجوری صداش میکردم خودش میفهمید و میگفت چیییییی میخوای باز؟
این روزها وقتی میرم کنارش میگم، آبجی آسمونی، جات خالیه... خیلی خالیتر از قبل.... با اینکه همسر زهرا دوباره ازدوج کرد، با اینکه دو قلوها دوباره رفتن توی خونهای که یه خانم مسئولیت مادری رو بر عهده داره، با اینکه پدر دوقلوها بعد از مدتها از تنهایی درومد، اما آبجی آسمونی من جای تو همیشه توی شادترین لحظاتی که تو برامون میساختی خالیه... جات خالیه ... خیلی خالی...
جات خالیه که مامانخانم روز و شبش رو داره با بغض و غم بزرگی میگذرونه... جات خالیه تا بیای و دلتنگیای خواهر کوچیکته با حرفای قشنگ و خندههای شادت از بین ببری... جات خالیه تا دوقلوها خودشون رو پشت سرت پنهان کنن و به مامانشون پناه ببرن... آبجی آسمونی من، دومین سالیه که داریم تولدت رو کنار سنگ قبرت برات جشن میگیریم... این رسمش نبود... یادت باشه، من کوچیکتر از اونی بودم که باقی روزهای زندگیمو با غم نبودنت بگذرونم... این رسمش نبود زهرا جان...
سلام
ممنونم که به وبم سر زدین
مطالب وبت ون رو خوندم و متاثر شدم.همه ما آدم ها در طول زندگی داغ عزیز می بینم و همین سختی ها ما رو سخت و محکم میکنه.خدا بهتون صبر بده.
ممنون ...
این حالتو می فهمم چند روز پیش تولد پدر مهدی بود سخته می دونم اونام این چند روزه داغونن اما ...
اما نداره سخته خدا به همه صبر بده
از ازدواح بابای دوقلوها نگفته بودی! چه فضایی ایجاد کرده این جریان؟ چه جور آدمیه؟
خودت چرا حالت بدشده؟حسم وروح لینکشون خیلی قویه مواظب خودت باش حتماً هم به قول سما یه روان شناس برو مهدی که خیلی کمک خوبی م یگیره و وقتی مرتب می ریم خیلی همه یز بهتره تو هم از یه مشاور خوب کمک بگیری ضرر نمی کنی
دلم میخواد که حتما با یه روانشناس صحبت کنم. البته الان خیلی بهترم. یه مدت یه دردی داشت داغونم میکرد که الان یه امید روشن داره آون دردو کمتر میکنه
به هر حال از دست دادن یه خواهر جوون واقعا دردی نیست که بشه باهاش کنار اومد
در مورد ازدواج بابای دوقلوها هم برات خواهم گفت. اینجا زیاد نگفتم که مخاطبا خسته نشن
من که فقط یه دوستم. من که فقط از دور بحران و آشفتگی اون روزات دیدم. من که فقط هق هق صداتو شنیدم. دردم گرفت. چه برسه به عزیزای دلش.
متاسفم که زهرا جان کنارتون نیست، طاهره جون.
خدا به همتون صبر بده. گذر لحظه ها درسته ما رو به فراموشی میسپاره اما نبود عزیزانمون نمی تونه دردی از دلمون برداره. خدا رو شکر سایه مادر و همسر عزیزت بالا سرته. دعا می کنم هر روز بیشتر از دیروز خوشبخت باشی.
مرسی دوست گلم...
سلام
مهار شدنی است فقط کافیست ایمان راسخ داشته باشیم وبه وضعیت کسانی که شرایط سخت تری دارند نگاه کنیم
همه چیز به ایجاد امید بستگی دارد زندگی وخوشبختی وتمامی واژهای خوب ساختنی ست وخودش در جهان به تنهایی وجود ندارد.دوستی داشتم که مشکلاتی داشت مدتها تلاش کردم که از اندوهش کم کنم اما در غم قوطه ور بود تا یک روز به او زنگ زدم واز او خواستم که مرا برای رفتن به جایی همراهی کند وقتی سر قرار امد به او گفتم برو چند تا کمپوت بگیر وبیا وقتی اینکار را کرد در راه چند باری از من پرسید که کجا می رویم گفتم می رویم ملاقات کسانی که اسیرندبا تعجب مدام من را سوال پیچ کرد وقتی به جلو یکی از بیمارستانهای شلوغ شهر رسیدیم گفت اینجا چرا گفتم به ملاقات کسانی می رویم که اسیر تخت بیمارستان هستند وآرزو دارند که از آنجا بیرون بیاید وهمین جایی که تو هستی به آسمان نگاه کنند اینان بیمار واسیر و دربند تخت بیمارستان هستند.وقتی برگشتیم به من گفت هرچندبار اینکار را انجام می دهی گفتم بستگی به نوع اندوه وگرفتاریم دارد.وقتی می خواهم اندوهم را مهار کنم این یکی از مهارتهای من است برای کنترل آن
من به شخصه برای کنترل غمهایم به شرایط کسانی رو می اورم که وضعیت بد تری دارند هر آدمی می تواند راهی برای آن پیدا کند
چه راهکار خوبی... قطعا دیدن اون هایی که مشکلاتی بزرگ تر دارند می تونه تسکین دهنده باشه اما من باز هم معتقدم همه این ها درمان های موقتی است و نه دائم
سلام
خانم رفعت انچه که حتما باید وقتی در پیشگاه حضرت دوست قرار می گیریم پاسخ گوی ان باشیم این است که چرا غم وچرا این همه اندوه با وجود چنین خالقی مهربان. وقتی باور داشتیم که او هست غم خوردن در پیشگاه اونوعی شرک خواهد بود.
غم خوردن واندوهگین شدن جز گناهانی است که باید پاسخگویی ان باشیم ما وظیفه داریم برای خالق مهربان خودمان با اندوه وغمها مبارزه کنیم.
انچه که ما باید به آن اندیشه کنیم مسئولیتی است که بر عهده داریم اگر وظایف مان را درست انجام دادیم جای نگرانی نیست الان شما با غصه خوردن واندوهگین کردن فضای اطرافتان به کسانی مثل آقای همسر جفا می کنید شما انسان فرهیخته هستید باید بتوانید بر خودتان مسلط باشید.خدا همه رفتگان را بیاموزد دکتر قمشی می فرماید که مردگان از ما آگاه ترند وهمیشه حاضرند ما هر همه شبهای جمعه در خانه پدری دور هم جمع می شویم چون آنها انجا هستند فقط ما انها را نمی بینیم.
همه ما خواهیم رفت کسی نیست که تا ابد اینجا بماند پس وقتی کسی نمی ماند جای نگرانی نیست.قطعا روزی فرا خواهد رسید که مادر خواهید شد وتمام صفاتی که در خود پرورش داده اید را به فرزندتان منتقل خواهید کرد واین صفات از این روزها شکل خواهد گرفت پس در وجودتان چیزهایی شکل دهید که موجب اندوه فرزندتان نشود
ممنون از حرفاتون که هم امیدوارانه است و هم قابل تأمل...
اما این اندوه و غم واقعا چیزی نیست که من به عنوان یک انسان اختیاری در مهارش داشته باشم... یعنی از نظر من هیچ انسانی توان مهار کردن غم ها رو نداره... تنها کاری که میشه کرد اینه که صبور بود و صبوری کرد... کاری که من بسیار کردم... صبوری گرچه میتونه یه کم آرامش بده به آدم، اما یه درمان موقته و گاهی دیگه جواب نمیده...
خیلی سخته. خیلی. ان شاالله خدا صبر بده.
سخت و کمرشکن
خدایی هست که همیشه همراهه و گرنه من مدت ها پیش زیر بار این همه غصه نابود شده بودم
روحش شاد...
ممنون...
امیدوارم مشکل جدی ای برات پیش نیومده باشه عزیزم، راستش چند روز پیش با خوندن پست همسرت یکمی نگران شدم ولی منتظر شدم بیای بنویسی.
امیدوارم همسر زهرا زندگی خوبی با همسر جدیدش داشته باشه و هرچی خیره برای دوقلوها پیش بیاد.
راستش ستاره من هنوزم میگم بعد از اون اتفاق تو و مامانت به روان درمانی احتیاج داشتین، چون تغییراتت کاملا مشخصه و اگر بعد از گذشت شش ماه از غم از دست دادن عزیز به رویه ی قبل برنگردی مشکل کمی جدیه.
مامانم که دیدگاهش کاملا سنتیه اما از قرصای ارامبخش استفاده میکنه
خودمم یه مدتی می خواستم برم سراغ مشاور که منصرف شدم
گاهی اون قدر حالم بد میشه که واقعا نمی دونم چه باید کرد؟ بی دلیل اشک میریزم مخصوصا روزهای گذشته خیلی بدترم که البته در تشدید این حال خودم مقصرم