امروز وقتی به پشت سر نگاه میکنم با یه آه عمیق میگم: روزگار غریبی است...
همه ما در پی دویدن و تلاش برای رسیدن به چیزی هستیم... همهمون پر از اهدافی هستیم که برای خودمون تعریف کردیم... حتی به نظرم اون معتادی که کنار یه جوی آب داره چرت میزنه و به بدترین حالت رسیده و انسان بودنش رو زیر سوال برده، اون هم هدفی داره... من معتقدم هیچ کدوم از ما بدون هدف نیستیم، حتی کسی که از زندگی خسته شده هم هدفی داره و اون هدف، رهایی از زندگیه... شاید خندهدار باشه... اما واقعا شخصی که افسردگی داره و با هیچ کس صحبتی نمیکنه هم به یه چیزی به عنوان هدف فکر میکنه... شاید اون هدف خودکشی باشه، شاید برگزیدن نوعی از زندگی و هزاران شاید دیگر...
اما نکتهای که میخوام بهش بپردازم اینه که قبل از هر چیزی باید هدف درستی تعیین کرد... هدفی که هر کدوم از ما برای خودمون تعیین میکنیم، میتونه مشخصکننده راهی باشه که در پیش خواهیم گرفت... اگر هدف، درست، منطقی و اصولی باشه، طبیعتا مسیری که برای رسیدن به اون طیخواهیم کرد، مسیر درستی خواهد بود.... و اگر هدفمون، اشتباه باشه، مسیر زندگی رو به نابودی میکشونه...
امروز داشتم به هدف یا اهدافم فکر میکردم... اهدافی که شاید تا الان باعث شده بتونم از پس خیلی از تلخیهایی که برام اتفاق افتاد بر بیام و به راهم ادامه بدم... به اینکه اهدافی که توی ذهنم برای خودم میچینم تا چه اندازهای درست و منطقیه؟ اصلا تلاشی که من برای رسیدن به اونها دارم، کمه یا زیاد؟ و اینکه اولویتبندی بین اهدافم رو بر چه اساسی قرار بدم تا در سالهای آینده وقتی به پشت سرم نگاه میکنم، موفقیت ببینم نه شکست...
نمیخوام بگم امروز وقتی به سالهای گذشته نگاه میکنم خودم رو آدم ناموفقی میبینم، اما میدونم الان در جایگاهی نیستم که سالها پیش برای خودم متصور بودم... اینکه بدونم در آستانه سی سالگی، دقیقا روی کدوم پله از زندگی ایستادم، یه کم سخته اما بررسی کلیتاش متوسطه رو به بالا بوده...
توی یه بازهای از زندگیم حس میکنم خوب داشتم پیش میرفتم، متاسفانه برای یکی مثل من، محیط کار، یکی از مهمترین آیکونهای سنجش موفقیته... و از زمانی که محیط کارم یه کم تغییرات کرد، روند رشدم کندتر بود و شاید مقصر اصلیش خودم بودم...
توی فضای زندگی تحصیلی، با اینکه درسم تموم شد و در حال آمادهکردن برای آغاز دوره تحصیلی دیگهای در مقطع ارشدم، اما باز هم حس میکنم یه جاهایی و یه سالهایی از دست رفت... ومن در سی سالگی باید شاید برای مقطع دکترا خودم رو آماده میکردم و نه ارشد...
توی فضای زندگی هنری، سالهاست نقاشی رو رها کردم و شاید اگر در تمام این سالها یعنی از سال 88 به بعد، همچنان مداوم به نقاشیم ادامه میدادم الان میتونستم نمایشگاههای زیادی برگزار کنم و حداقل پیشرفت خوبی کرده باشم...
توی فضای زندگی شخصیم هم، گرچه همه چیز ایدهآل و خوب بوده، پیشرفتهای مالی محقق شده، روند زندگیم روند خوب و حداقل یکنواخت روی مسیری منطقی و معقول و اکثرا شیرین بوده، اما یه جاهایی باید کمی عمیقتر نگاه کرد... یه چیزی حدود 6 سال از متأهل شدنم میگذره، و 4 سال از آغاز زندگی مشترکم، و به قول خیلی از سنتیها باید الان یه بچه 3 ساله میداشتم... یه کم نگاه کردن به این قضیه جوانب و زوایای مختلفی داره که خیلی خیلی زیاد در موردش با آقای همسر هم فکر کردیم و هم حرف زدیم...
اینکه هر زنی در وجودش میل مادر شدن داره، یه قضیه اثبات شده است... اما باید توجه کرد که از روی احساس و این حس مادرشدن قدم اشتباهی برداشته نشه...
خوب یادمه وقتی جوانتر بودم و سرزندهتر عاشق بچهها بودم، هر بچهای رو میدیدم ساعتها باهاش بازی میکردم و حرف میزدم و همه از این همه حوصله من تعجب میکردند... همیشه فکر میکردم این روحیه رو دائم خواهم داشت و هر کس که میگفت زودتر بچهدار شو تا سنت بالا نرفته و بیحوصله نشدی، میگفتم من روحیهام طوریه که همیشه حوصله بچهها رو دارم... اما این روزها عجیب متوجه شدم اصلا دیگه حوصله بازی کردن و حرف زدن و وقت گذروندن با بچهها رو برای تایمی بیشتر از نیم ساعت ندارم...
جمعه خونه دوستی قدیمی مهمان بودم که هم سن خودم هست و هفت ماهیه که مادر شده... یه دختر ناز توپول و دوست داشتنی داره... طبیعتا من با اون روحیه قدیمی باید حسابی با اون بچه وقت میگذروندم و از لحظاتی که اون فسقلی کنارم بود نهایت استفاده رو میکردم، اما نکته اینجاست که واقعا حوصله نداشتم حتی بیشتر از 5 دقیقه بغلش کنم...
نمیدونم باید به این نتیجه برسم که پیر شدم، یا اینکه زندگی و مسیری که طی کردم، منو سراغ هدفهایی برد که از یکی از اهداف تشکیل هر خانواده، یعنی تولد یک فرزند دور شدم... این روزها زیاد به این قضیه فکر میکنم، به این هدفی که پشت اهداف دیگه اون قدر پنهان شد و خاک خورد که فرسوده شد...
و دردناکتر اینه که این منی که امروز در آستانه سی سالگی قرار گرفتم اصلا شبیه اون چیزی نیست که دلم میخواست باشم... شاید بیشتر دوست داشتم اگر امروز زنی خانهدار(به معنای حقیقی) بودم، زنی که تربیت فرزندان و آرام کردن محیط خونواده براش اولویت اصلی زندگیشه... زنی که توی یه خونه زیبا و سنتی و حیاطدار، شیشههای مربای رنگارنگش رو میچینه و از سر و روی زندگیش مهر و صمیمت و هنر میباره... زنی که چند تا بچه قد و نیم قد دورش هستند و با حوصله و مهربونی تموم، داره براشون وقت میزاره و به سمت یه آینده روشن هدایتشون میکنه...
حالا با توجه به تمام این حرفها، نگرانی من برای آینده، نگرانی و ترسم از تغییر رویه روحی و اخلاقیم و ترسم از اینکه سالهای دور از این تصمیم (یعنی نبودن بچه) پشیمون نشم، همه و همه دست به دست هم داده که کمی گیج بشم در این مورد خاص... و مرتب دارم از خودم میپرسم من توی مسیری که به سمت اهدافم در حرکتم، چی رو فدای چی کردم؟ یا چی رو فدای چی میکنم؟
****
بعدا نوشت: تمرینهای پیانو رو خیلی خوب دارم انجام میدم... گرچه هنوز انگشتام خوب روی کلاویهها نمیخوابه اما خیلی سریعتر از تمریناتی که استاد بهم داده، دارم نتها رو تمرین میکنم... دوستایی که اینستاگرامم رو دارن، به زودی میتونن، یه فیلم خیلی کوتاه از یه تمرین خیلی ابتدایی از من توی اینستا ببینن...
باید به زودی همو ببینیم و درباره این حس های مشترک حسابی با هم حرف بزنیم من ان شالله از هفته آینده سه شنبه یه کم سرم خلوت تر می شه کی وقت داری هنرمند؟
راستی آدرس اینستا تو برام اس بده
اره باهات موافقم. من که باید دیگه واسه قضیه عکس به صورت جدی ازت کمک بخوام
غیر از سه شنبه ها که کلاس پیانو دارم باقی روزا وقتم خالیه البته از ساعت چهار به بعد
میتونیم یه کافه خوب بریم و کلی حرف بزنیم. برنامه ش با تو
ادرسه اینستامو توی تلگرام برات گذاشتم
سلام عزیزم فیلمت دیدم بسیار عالی بود. خیلی بیشتر از اونی که فکرش می کردم ماهرانه می نوازی
ان شالله میرسم خدمتتون صدای نت ها را زنده از نزدیک بشنوم و با احساس قشنگت لمس کنم
سلام عزیز دلم... البته هنوز فیلمی در اینستا نزاشتم و شما به صورت وی آی پی منحصرا اون رو دیدی... ممنون اما حالا حالا نمیتونی از نزدیک نواختن من رو ببینی...
سلام؛
هدف همیشه به هر کار قوام میده.هدف به زندگی هم ، جهت میده...
از طرفی من فکر می کنم همیشه بایستی عوامل محیطی را هم ، به عنوان یک فاکتور تأثیر گذار در نظر گرفت.
بعضی وقت ها اتّفاقاتی رخ میده که از توان و اختیار آدمی خارجه و به طبع روی رسیدن به اهداف ، تأثیر میذارن.
چه بسا همون اتّفاق به زندگی جهت دیگه ای بده...
سلام
بله دقیقا اتفاقات پیشبینی نشده و عوامل محیطی بسیار در این روند تأثیرگذاره و نمیشه منکر اونها شد....
مهم اینه که برای رسیدن به اهداف وقتی راهی بسته شد دنبال راه دیگهای گشت...