امروز اولین روز از سومین دهه زندگیه منه.... یه کم پیچیده گفتم، سادهترش این میشه، دیروز تولد سی سالگیم بود....
بالاخره تولد سی سالگی هم رسید و سومین دهه از زندگی آغاز شد...
به قول اوریا فالاچی : من از اینکه سی ساله هستم حظ می کنم سی سالگی سن زیبایی است، برای اینکه آدم احساس آزادی می کند برای اینکه اضطراب انتظار تمام شده، غم سراشیبی هم هنوز شروع نشده. عاقبت در سی سالگی حس می کنیم که مغزمان کار می کند. وقتی قرار است عاشق شویم می شویم، وقتی از هم جدا می شویم، آنرا با منطق قبول می کنیم. دیگر نباید به معلم و مدرسه و کشیش حساب پس بدهیم و بس...
*******
تولده سیسالگیم خیلی متفاوت نبود... شاید برای اونهایی که در جریان تولدها و مناسبتهای خاص زندگی من هستند عجیب باشه شنیدن اینکه من امسال هدیه تولدی از همسرم دریافت نکردم، جشن تولد خاصی نداشتم و همه چیز یه جور عادی و بیحال بود....
پنجشنبه عصر آماده بودم که بریم بیرون، آقای همسر هم نمیگفت کجا، میگفت میریم بیرون... توی ماشین باز هم پروژه سوالهای من که کجا داریم میریم و مقاومت محمد برای نگفتن هدف نهایی، از این صحنههای حدس و گمانها فیلم میگرفتم و میخندیدم و با هر تغییر مسیری توی راه من حدسام هی عوض میشد...
تا اینکه رسیدیم به چهارراه ولیعصر و این حرکت به سمت جنوب، یه کم برام عجیب بود... اونجا توی یکی از کوچهها ماشینو پارک کرد و راه افتادیم پیاده به سمت چهارراه... هیچ حدسی نمیزدم، وقتی وارد زیرگذر شدیم یه هو چشمم افتاد به تابلوی پارک دانشجو و سریع و هیجانزده گفتم میریم تئاتر؟ و محمد هم که سورپرایزش لو رفته بود گفت آره...
برنامه ویژه تولد امسال رفتن به یه تئاتر خوب در سالن اصلی تئاتر شهر بود... اسمش مضحکه شبیه قتل بود، تم کمدی و جدی همزمان داشت... بازیگراش شهرام حقیقت دوست، نگار عابدی، حبیب دهقان نسب، علیرضا آرا، الهام پاوه نژاد، مسعود میرطاهری، رویا میرعلمی و ویدا جوان بودند... یه کم نقد دارم به موضوعیت کلی و استفاده از موسیقی آئینی به صورت طنز که این کارشون اصلا خوب نبود اما در کل شهرام حقیقتدوست بینظیر بود....
بعد از تئاتر هم رفتیم یه رستوران و شام خوردیم و بعد هم اون قدر خسته بودیم که واقعا توانی برای گشتو گزارهای آخر شب نداشتیم.... و این جشن تولد امسال من بود، بدون کیک، بدون شمع، بدون هدیه تولد....
دیروز که دقیقا روز تولدم بود مهمان داشتم، مهمانانی عزیز اما کل روز مشغول تمیز کردن خونه و تهیه غذا و کارهای خونه... وقتی داشتم کارها رو انجام میدادم مرتب به این فکر میکردم چه بده که روز تولد آدم یه روز عادی و پر کار باشه و اصلا خاص نباشه...
معمولا روزهای تولد روزهای غمگینیه... آدما روز تولدشون همیشه میگیره... گاهی از فراموش شدن، گاهی از یک سال پیرتر شدن.... مثل همیشه دوستای قدیمی به یادم بودن و پیام تبریک فرستادن، نجمه و مرجان دوستای دوران کودکی.... یادش بخیر.... کودکی...
****
توی خونه شلوغ پلوغ ما اون قدیما تولدا معمولا یاد کسی نمیموند... همه درگیر درس و مدرسه و پدرای خونواده مشغول نون در آوردن و مادرا هم کارهای خونه و سر و سامون دادن به اوضاع خونه... منم که بچه آخری بودم و یه جورایی عزیزدردونه خانواده بودم و معمولا تولدام یاد همه بود...
گاهی مامان که میدید وقتی برای تولد گرفتن نیست یه جعبه شیرینی میگرفت و برای اینکه من دلم وا شه روی کیک یزدیا شمعای کوچیک میزاشت و من فوت میکردم و بقیه دست میزدن... گاهی غذای متفاوت و خوشمزهای روز تولدم درست میکرد.. بابا معمولا بیشتر از همه یادش بود...
یه سال توی همون سالهای کودکی کلاس چهارم ابتدایی بودم که همهمون دور هم جمع بودیم... غروب بود... مامان داشت برام از روز به دنیا اومدنم حرف میزد، خواهرا از اون لحظهای که منو اولین بار توی بغل مامان دیدن، داداش میگفت، به مامان گفته بودم اگه این دختر بود من از خونه میندازمش بیرون چون من داداش میخوام... هر کدوم از خاطرات میگفتند و میخندیدیم... بابا که اومد خونه، مثل همیشه دستاش پر بود... وقتی اومد سمت من یه جعبه کوچیک داد دستم، بازش کردم، یه ساعت مچی کامپیوتری مشکی صورتی بود... هنوز خوب یادمه... داشتم از خوشحالی پر در میاوردم... اون روزا داشتن یه ساعت مچی همه آرزوم بود... هنوز اون خوشحالی وصف نشدنی توی یادم مونده... یادش بخیر...
نیمی از عمرم بدون حضور بابا گذشت... در آغاز دهه سوم زندگی، نه بابا هست و نه زهرا که از خاطرات اون روزها به شیوه خاص خودش برامون تعریف کنه... و من روی یه خط ایستادم، رو به آیندهای که برای خودم ترسمیش کردم ... رو به اهدافی که برام قشنگن و پر امید... گرچه وجودم مالامال از درد نبودن عزیزانمه اما امیدم به آینده روشن و طلاییه هنوز....
*******
جواب ارشد اونهایی که آزاد شرکت کرده بودند اومد، نمیدونم حکمتش چی بود که من به آزمون ارشد دانشگاه آزاد نرسیدم و درست همون روز از کربلا برگشتم... همه چیز یه جوری پیش رفت که من آزمون ندادم... امسال همه قبول شدند... اون قدر آمار قبولیا زیاد بود که اگر کسی بگه قبول نشده باید تعجب کرد...
با اهداف جدیدی که برای خودم در مورد زندگیم تعریف کردم، دیگه لزومی نمیبینم تحصیلاتم رو ادامه بدم... من رویام یه زندگی آروم کنار همسرمه... یه زندگی زنانه و مادرانه .... یه محیط دور از کار و دانشگاه.... میون گلدونهای شمعدونی توی تراس...بین کیکها و بوی شیرینی تازه ... کنار نتهای پیانو.... الان حتی ذرهای رویاهام به درس و کار ارتباط پیدا نمیکنه....
یه همکاری دارم که یه بچه کوچیک داره، هر روز این بچه طفلی که یک سالشه رو بغلش میگیره و توی این آلودگی هوای خیابون انقلاب میاره با خودش و میزاره مهد و بعدازظهرها میره برش میداره میبره خونه... امروز شیرینی داد که ارشد قول شده و کلی ذوق میکرد... داشتم با خودم فکر میکردم این آدم، نه به تربیت اصولی فرزندش میرسه و نه کارش رو میتونه درست انجام بده... بچهای که از صبح تا ساعت 5 عصر توی مهده کودکه واقعا چه تعریف درستی از خانواده میتونه داشته باشه... مادری که ساعت 5 بچهش رو میگیره بغلش و میره خونه تازه چه انرژی ای برای مادری کردن داره؟ و در این میون داره درسم میخونه و شاده از اینکه دانشگاه آزاد قبول شده و یه بخش دیگهای از وقتش رو هم توی خونه باید به درس اختصاص بده، پس کی میتونه کنار همسر و فرزندش باشه؟ این چه سبک زندگی ای شده آخه... من واقعا دردم میاد وقتی این چیزها رو میبینم و چه قدر دلتنگ اون روزهایی هستم که مادرا، مادر بودند...
دیدن همه این چیزها باعث میشه توی دلم کلی خوشحال باشم از اینکه هدفی که برای خودم تعریف کردم هدف آروم و روشنیه که مادرانههاش بوی مادری میده، خوشحالم که سبک زندگی مطلوب من، واقعا سبکیه که توش از شلوغی زندگی ماشینی و سربی خبری نیست... همه چیز یه عطر و نور خاصی داره...
نه بابا پیر واسه چی؟ توقعت رفته بالا همین
تولدم امروز بود
نبستم نمی دونم چشه مدیریت مرکزیش تو پرشین بلاگ سالمه اما بازش نمی کنه!!!
تولدت مبارک دوست گلم. ایشالا صد و بیست ساله بشی. کنار همسرت و یه نی نی ناز
طاهره بهت پیام دادم ولی انگار اسمم نخورده
همونی که آخرش نوشته: حسودات
اره عزیزززززم دیدم
عزیز دلم، دوستم خوبم تولدش مبارک باشه...
امیدوارم روزهای طلایی رو در پیش داشته باشی
سال آینده نی نی در بغل ببینمت
آنقدر دلت شاد باشه که چشم حسودات کور بشه
الهی فدات دوست گلی من
اون چیزی که توی شرع هست ربطی به واقعیت زندگی نداره. رقمی که دادگاه برای نفقه تعیین میکنه خیلی ناچیزه. در حد نمردن از گرسنگی و تهیه لباس برای پوشش نه تنوع.
در مورد دانشگاه آزاد هم فکر کنم بدون کنکور دادن هم میتونی ثبت نام کنی. از خداشونه ظرفیت شون پر بشه
به حد ورشکستگی رسیدن
منظورم شرع نیست منظورم تفاهم حاکم بر زندگیه
دانشگاه آزاد فکر نکنم بدون آزمون ثبت نام کنه.
مبارک باشه.
اون دوستت اهدافش با تو متفاوته
منم نمیتونم خودم رو وقف خونه و بچه کنم. هرچند خونه داری رو دوست دارم ولی درآمد داشتن برام خیلی مهمه. نمیتونم برای پول خودم رو کوچیک کنم
آخه وقتی مرد مسئول تامین هزینه زندگیه دیگه کوچیک کردن نیست... وقتی همه اموال همسرت دست توعه و تو داری امور مالی رو مدیریت کنی که دیگه کوچیک نمیشی...
سلام


تولدت مبارک
یه ذره احساس ، یخورده امید ، یکم شور ، کمی شعور و ... لازمه تا آدم به اندکی تفکرات سالم تو زندگیش برسه .
حالا تو با این فکر باز و این تفکر سالم نشون دادی که از هر کدوم یه عالمه داری . یه عالمه احساس ، امید ، شور و شعور نشونه تفکرات سالمته . هدفت تحسین برانگیزه . صاحب حس مادری شدن چیز کمی نیست و این قسمتی از زندگیی هست که همه ما دنبالشیم .
بازم تولدت مبارک .
سلام یه حرف بدجنسی بزنم بهت

من امروز با ترس و لرز اومدم ببینم باز چه سورپرایزی برات ترکونده این آقای همسر خلاق تون و تقریباً از این که دیدم شبیه من بوده خوشحال شدم
تولدت مبارک بانوی شمعدونی ها
خخخخخ
دیگه آقای همسر پیر شده ... شایدم من پیر شدم که دیگه سورپرایز خاص نداره... تولده تو کی بود بانو؟
وبلاگتو بستی؟