دنیای عجیب و سختیه... گاهی روی خوشی بهت نشون میده و غرق در شادی میشی و گاهی با اینکه غرق در شادیها و خوشیهاش هستی دلت از دنیا و آدماش میگیره... آدمایی که همهشون فطرت خوب و پاک دارن اما به واسطه زندگی و رنجها و دردها و گاهیها حرص و آز و طمع برای کسب بهترینها، اون فطرت رو از یاد میبرن...
گاهی هم انسانهایی پیدا میشن که حاضر میشن خودشون زجر بکشن اما روزهای خوب و خوش زندگی رو به دیگران هدیه بدن...
با یه نگاهی به روزهای زندگی بالا و پایینهای بسیاری دیده میشه، خوشی ها و ناخوشیها... حضور آدمهای خوب وبد... خوب و بدهایی که هر کدوم مجموعهای از خوبیها و بدها هستند مثل ما، اما رفتارشون با ما، اونها رو در نظر ما خوبتر و یا بدتر میکنه...
امروز یاد یه دوست قدیمی منو به روزهایی در ماههای گذشته برد... و شاید سالهای گذشته... یاد آدمهایی که در قطعی از زمان یکی از بهترینهای اطرافمون بودند، یاد آدمها و دوستانی که روزهایی فکر میکردیم نزدیکترین آدمها به ما هستند و این روزها و گذر زمان چیز دیگهای رو ثابت کرد...
یادآوری خاطرات دردناک و تلخ و حتی گاهی یادآوری خاطرات خوب، هر کدوم میتونن یه جور دردی رو به آدم تزریق کنن، گاهی درد خوبیه، گاهی هم درد واقعا دردناک... یادآوری خاطرات خوبی که دیگه وجود نداره، یه درد خوب داره، درد خوب یعنی هم درد داره و هم شیرینه... اما یادآوری خاطرات تلخی که تلخ بوده و آزار دهنده و گاهی هنوز هم ادامه داره، خاطرات واقعا دردناکی خواهد بود....
*****
در مورد این روزهام باید بگم، کوچولوی دوست داشتنی ما، هر روز داره آزار و اذیتاش بیشتر و بیشتر میشه... اون قدر که روزی چند بار حالم به هم میخوره و تهوع مدام که لحظهای و ثانیهای قطع نمیشه... مدتهاست دیگه نتونستم غذا بپزم، حتی نمیتونم برم توی آشپزخونهمون، حالم از هر بویی، حتی بوی عطر، صابون، شامپو به هم میخوره... مدام در حال تهوعم و دهنم بدمزه و تلخ... خلاصه که مامانشدن دردسرهای شیرینی داره که از الان شروع شده... این حالتهای داغون تهوع هم تا یک ماه دیگه ادامه داره...
****
دیروز دکتر بودم و ضربان قلب فسقلی چک شد ... این اولین بار بود که ضربانش چک میشد... با اینکه من صدایی نشنیدم اما وقتی گفت ضربانش خوبه و منظم و اوکی، یه حال خوبی بهم دست داد... یه عده از دوستان میپرسن حس میکنی دختره یا پسر؟ با اینکه من دختر رو بسیار بسیار دوست دارم و حسم میگه این کوچولو یه دخمل نازه، اما با تمام وجودم میگم که برای یه مادر دختر و یا پسر بودن جگرگوشهاش که داره از وجود خودش رشد میکنه هیچ فرقی نداره و فقط و فقط سالم بودنش برام مهمه...
****
روزهای کاری و این حال من و خونهای که نمیتونم عملا در آن نقس بانویی خودم رو ایفا کنم یه کم فشار منفی روی جسم و روحم وارد میکنه... هنوز در گیر و دار ترک کردن و نکردن سرکار دارم دست و پا میزنم و نتونستم به تصمیم قاطع البته در شرایط فعلی برسم چرا که در شرایطی که د رآینده خواهم داشت، تصمیمم مادری کردن و همسری کردن خواهد بود به طور قطع و یقین...