امروز آغاز هفته پانزدهمم بود... البته الان زمان دقیقتری رو اعلام میکنم و آغاز هر هفته من از روز یکشنبه هر هفته خواهد بود... همه میگن در این هفته میتونی جنسیت بچه رو ببینی... اما دیروز که دکتر بودم بهم گفت یه کم دیگه صبر کن تا دقیقتر مشخص بشه و ممکنه الان درضد خطاش هم بیشتر باشه... ضمن اینکه سه هفته دیگه سونوی مهم آناتومی بدن جنین هست و همراه با اون جنسیت رو هم خواهند گفت... بنابراین برای نتیجه حاصل از دخملی یا پسلی بودن جوجومون باید تا سه هفته دیگه صبر کنم...
این حس کنجکاوی و حدس و گمانهای مختلف هم شیرینه و هم یه انتظار خاص داره...
از این هفته سیستم شنوایی جوجو شکل میگیره اما پلکهاش رو هنوز نمیتونه باز کنه ولی از پشت پلکها به نوز واکنش نشون میده... باز هم نوشتههای علمی میگن که این هفته مادر میتونه تکونهای فسقلی رو بفهمه و این حس هیجان انگیزیه و من بیصبرانه منتظر اینم که فسقلی بودنش رو با تکونهاش قابل لمستر کنه...
از اونجایی که سیستم شنوایی کامل شده میتونم باهاش حرف بزنم... حتی توصیه شده برای جوجه کوچولو، کتاب بخونیم... اما با توجه به اینکه هنوز نمیدونم دخملیه یا پسلی نمیدونم باید چی صداش کنم و فعلا با صفات صداش میکنم، صفتهایی مثل عزیز مامان، جگر گوشه من، فسقلی من و ... که وقتی باهاش اینجوری حرف میزنم خودم کلی غرق در حس خوب و لذتبخشی میشم، حالا نینی رو نمیدونم...
درسهای فشرده پیانو و وقت کم من و استرس وضعیت خونه و ... همه دست به دست هم دادن تا باز هم خیلی با کمبود وقت مواجه بشم و این کمبود وقت با وضعیت فعلی من یه کم خستگیهامو بیشتر میکنه و به همین خاطر هفته پیش روز آخره هفته دیگه کم آورده بودم و از نیمههای روز مرخصی گرفتم و رفتم خونه...
انگار جوجه کوچولو هر وقت از بدوبدوهای مامانش خسته میشه آلارم میده که بسه مامانی یه کم استراحت، بیچارم کردی، چه خبرته مگه.... احتمالا دقیقا داره همینا رو بهم میگه...
هفته پیش باز هم رفتیم سینما و در مدت معلوم رو دیدیم که یه فیلم طنز و فان بود اما موضوع فیلم جالب بود و به مقوله ازدواج موقت و دائم اشاره داشت ... یه سوالی که همیشه بیجواب مونده، چیزی که شرع تعیین میکنه و عرف جامعهای که نسبت به اون مساله شرعی واکنش نشون میدن...
اواخر هفته هم کتاب سال بلوا عباس معروفی رو تموم کردم بالاخره و تا نیمههای شب بیدار بودم تا طلسم این کتاب نخوندن رو بشکنم ... از نظر ادبیاتی و به کار بدون توصیفات کتاب خوبی بود اما از نظر موضوعی بسیار تلخ بود... طوریکه شبی که کتاب رو تموم کردم تا صبحش داشتم کابوس مردن میدیدم... واقعا کتاب تلخ و سیاهی بود... بعد از تموم شدن کتاب، یه دستی به سر و روی کتابخونه کشیدم و یه کتاب نیم خونده دیگه در آوردم و گذاشتم جلوی چشمم تا از هر زمان حداقلی برای خوندن کتاب استفاده کنم...
****
این روزها حال جسمی الحمدالله کمی بهتر شده... حالتهای ویار خیلی کمتر شده البته هنوز هم بوی شویندههای مختلف، شامپو، صابون و ... اذیتکننده هست و حالمو بد میکنه اما نه به شدت قبل و امیدوارم این روند هم به زودی کامل خوب بشه...
گرچه خستگی و تنگی نفسهای مربوط به این زمان و ... باعث میشه نتونم خوب از پس کارای خونه بر بیام و نتونم خونه مرتب و تمیزی اون طوری که دلم میخواد داشته باشم اما با این وجود بازم پنجشنبه دست به کارهای خطرناکی زدم و کف خونه، رو تمیز کردم و در یک حرکت انتحاری فرش رو بلند کردم که بعد فهمیدم چه کار خطرناکی کردم... این که آدم نتونه خونهاش رو اونجوری که دلش میخواد تمیز کنه خیلی آزاردهنده است، اینکه نتونی آشپزی کنی، کیک بپزی و از هنرهای شیرینیپزی و خلاقیتهای خانهداریت استفاده کنی، برای یه زن واقعا آزار دهنده است... البته و صد البته که وجود و حضور این فسقلی اون قدر شیرین و لذت به زندگیمون تزریق کرده که همه اینها رو تحتالشعاع قرار میده...
و من باز هم میگن خدا رو شکر که این حس زیبا رو دارم تجربه میکنم، خدا رو هزار هزار بار شکر، و عاشقانه منتظر لحظاتی ام که بیشتر و بیشتر بزرگ بشه و بتونم روزی در آغوشم بگیرمش...انشالله که همه مامانا نینیهاس سالم به دنیا بیارن و من نیز بتونم این مدت رو به سلامتی بگذرونم و زودتر این عزیزدردونه رو توی آغوشم بگیرم و براش از عاشقانههای فراوون زندگیمون بگم... و آقای همسر که بسیار بسیار مخالف بچه بود نیز این روزها همراه با من این حسهای ناب رو تجربه میکنه و در درک این لحظات ناب همراه و همدم و همرازمه...
خدایا شکر...
سبک معروفی کلا همینه و تلخ می نویسه
بیشتر مواظب خودت و کوچولو باش.