داشتم چرخی در وبلاگها میزدم که اینجا رو دیدم، آزمون خودشناسی جالبی بود
نتیجه آزمون خودم که این بود:
یک آفرودیت
خدابانوی عشق و زیبایی و هنر خدابانوی کیمیاگر ایزدبانوی شهوت اغواگر خلاق و عاشق پیشه دوستدار زیبایی زیبا و جذاب و دوست داشتنی شور زندگی عاشق زندگی انتخابگر تجربیات زندگیش متنوع خاص پیشرو درگیر ظاهر منحصر به فرد و شبیه به هیچ کس زندگی در لحظه تقلید نمی کند خالق مد هنرمند و دوستدار هنر طبیعت دوست مرکز توجه ارزش دادن به خود با ذوق و هیجان و انرژی مدیر روابط مختلف و موازی برقرار کننده رابطه جنسی انتخابگرانه رقصنده طلای هر چیزی را دیدن و کشف کردن هارمونی و هماهنگی عاشق نور، رنگ، رقص و شادی
بسیار مفصل در رابطه با ویژگیها گفته شده... حتما برید ببینید
بلاگفا بالاخره کم و بیش برگشت اما مسأله خندهدار اینه که پسورد منو قبول نمیکنه و میگه که اشتباهه... وقتی درخواست پسورد میکنم به ایمیل قبلیم که مسدود شده میفرسته... وقتی ایمیل میزنم بهشون جواب پرت میدن و هنوز با اینکه یک هفتهای از درست شدن تقریبی بلاگفا میگذره من موفق نشدم صفحهم رو باز کنم
از طرفی یکی از ویژگیهای شخصیتی من اینه که وقتی به یه چیزی عادت میکنم خیلی سخت میتونم تغییر رو بپزیرم... توی بلاگفا هم دقیقا این اتفاق برام افتاده و نمیتونم به این محیط جدید عادت کنم و بپزیرمش و مرتب منتظرم تا بلاگفا برگرده، گرچه انتظاری عبث است و به بلاگفا دیگه نمیشه اعتماد کرد.
اما طبق روال وبلاگنویسیهای گذشته امروز باز دلم هوای نوشتنهای روزانهام رو کرد، گرچه خیلی از دوستان دیگه نیستند و حضور ندارند و کمرنگ شدند و یا کلا ناپدید شدند، اما اینجا و وبلاگنویسی برای من حکم خاطرهنویسی در دفترچه خاطراتم رو داره و به همین دلیل هم دوباره خواهم نوشت...
بالاخره درسم تموم شد و امتحانا هم به پایان رسید و نمرهها هم اومد و من فعلا با مدل 19:35 درسمو تموم کردم... و منتظر جواب آزمون ارشدم که فکر میکنم شهریورماه اعلام میشه...
در این بین، کار خرید پیانو هم دیگه داره به لحظههای آخر میرسه و انشاالله این هفته دیگه میخریمش و کلاس پیانو هم شروع میشه...
این روزها وبلاگ هر کدام از دوستان رو که باز میکنم، به روز نیست و هیچ کدوم از قدیمیهای وبلاگنویسی دیگه نیستند و همین خیلی غمانگیزه... فاطمه، بانوی سپید که مدتهاست به روز نکرده گرچه دوست خوبمه و گهگاهی ازش خبر دارم اما همین عدم حضورش در وبلاگنویسی به شدت حس میشه...
سمای عزیزم که سالهاست از شروع دوستیمون در عالم وبلاگنویسی میگذره و بعدترها این دوستی واقعیتر شد، هم انگار وبلاگش کلا منفجر شده و اصلا باز نمیشه...
درباره الی که مدتها قبل از خرابی بلاگفا از وبلاگنویسی دست شست و رفت...
این وسط فقط گاهی وبلاگ نیره عزیز رو باز کردم و خوندم... و همین قوت قلب بود که یه دوست از میون اون همه دوست وبلاگنویس هنوز هست و مینویسه و حضور داره...
گرچه وجود شبکههای اجتماعی وبلاگنویسی رو از رونق انداخت اما وبلاگنویسهای زیادی هستند که هنوز با توجه و اهمیت زیادی هستند و مینویسند و شاهد دوستیهای جدید و جدیدتر هستند...
امیدوارم که اینجا هم مثل درخشش ستاره در بلاگفا روزهای گرم دوستیها رو شاهد باشه...
برای من که سالهاست دارم وبلاگنویسی میکنم، این خراب شدن یه دفعهای بلاگفا، خیلی سخت بود. تقریبا هر روز چک میکردم تا ببینم درست شده یا نه. اما دیگه صبوری من به پایان رسید و تصمیم گرفتم درخشش ستاره رو توی بلاگاسکای راه بندازم.
بعضی از دوستانم توصیه کردند که بیام به بلاگاسکای اما یکی از مهمترین دلایل مخالفت من این بود که حدود 6 سال آرشیو مطالبم در بلاگفا مونده بود و نمیخواستم دوباره بیام و از یه جای دیگه شروع کنم.
من درخشش ستاره رو تقریبا سال 88 بود که راهانداختنم، یعنی همون سالی که عقد کردم و تصمیم گرفتم به همراه محمدحسین، یه وبلاگ دو نفره داشته باشم... از همون موقع وبلاگنویسی شروع شد... دنیای تازهای که برام پر از شیرینی نوشتن و ارتباط با دوستان جدید بود... برخی از دوستانم مثل سما، نیره، فاطمه دوستان قدیمی دوران وبلاگنویسی هستند که هنوز هم خواننده وبلاگهاشون هستم...
خلاصه که چند روزی میشه دارم دلدل میکنم که اینجا رو راه بندازم یا نه... چند وقتی هست که با خودم میگم شاید بلاگفا درست بشه... اما امروز دیگه تصمیمم رو برای این تولد دوباره درخشش ستاره، گرفتم و اومدم تا دوباره بنویسم... اومدم تا دوباره بگردم به جمعهای وبلاگنویسی و دوست دارم با این تولد دوباره دوستهای جدیدتری هم پیدا کنم.
دوستانی که پیشینه نسبی از درخشش ستاره میخوان ببینند، میتونن صفحه اول درخشش ستاره در بلاگفا رو بخونند. چون صفحات قدیمیتر باز نمیشه و بلاگفا آرشیو چند ساله ی وبلاگ رو نابود کرده...
دلم میخواد از تمام چیزهایی که توی این دو ماه نتونستم بنویسم، شروع کنم به نوشتن اما اون قدر طولانی و زمانبر هست که قطعا خستهکننده خواهد بود.
از امروز به بعد من باز هم از روزانهها، دغدغهها، ناگفتهها، خاطرات خوب و شیرینم در این خونهی جدید خواهم نوشت...
امروز یه شروع دیگه از یه هفتهی کاری دیگه است. بنده نیز بسیار پر انرژی و شاد اومدم و توی تحریریه جدیدمون پشت میزم و کنار پنجره باز رو به حیاط، دارم برنامههای این شروع جدید رو توی ذهنم مرور میکنم.
یه کم نیاز دارم وارد کار خبر بشم و به همین خاطر این چند روز، مدام به این فکر میکردم که روند گزارشنویسیم رو این بار با ایدههای تاپتر و جدیدتر شروع کنم. یه عالمه کار توی ذهنم دستهبندی کردم که باید هر چه سریعتر مکتوب بشه و شروع کنیم... و یه عالمه فکر و ایده که این بار تصمیم گرفتم هیچ مانعی و هیچ انرژی منفیای اونها رو از من دور نکنه...
این هفته مسافرتی در پیش داریم روز سهشنبه به بابلسر و بهنمیر و افراتخت... دو سه روزی خواهد بود اما چون قراره کنار دریا و موجاش باشم، خوشحالم و انشاالله که محقق بشه... بنابراین دو روز کاری بیشتر ندارم برای این هفته...
******
تعطیلات هم در کنار مامانخانم بیشتر در معنویت گذشت... پنجشنبه عصر حال و هوای امامزاده صالح زد به سرمون و سهتایی رفتیم امامزاده و قسمت این بود که به دعایکمیل برسیم... شاید مدتها بود که توی یه مراسم دعای کمیل درست و درمون شرکت نکرده بودم... به همین خاطر بسیار چسبید و حال دلمو آسمونی کرد...
صبح روز جمعه هم صبح زود سهتایی رفتیم بازارگل افسریه، من قصد خرید بنسای داشتم و مامانخانم هم برای باغچهاش یه عالمه گلهای رنگی میخواست... بازار گل هم به خاطر اون همه رنگ و طراوات قلب آدمو پر از شادی میکنه...
خلاصه که من بنسای مورد علاقهام رو نخریدم به دلایلی... شایدم بن سایی که دوست داشتم رو ندیدم... اما مامانخانم به اندازهی همه حجم صندوق عقب ماشین گلای رنگی رنگی خرید... ساناز در سه رنگ صورتی و زرد و نارنجی... کوکب در سه مدل، قرمز و زرد هلندی... پامچالهای صورتی و قرمز و سفید... گلمیمون در سه رنگ بنفش و زرد و نارنجی... خلاصه کلی گلای رنگی رنگی و من و آقای همسر هم با ذوق همراهیش میکردیم...
وقتی اونجا بودم دلم میخواست یه باغچه داشته باشم و یه عالمه گل بکارم... سبزی بکارم، گوجههای بوتهای کوچولو، فلفل، توتفرنگی... وای یه دنیای جالب و شیرین بود...
بعد از باغ گل رفتیم حرم حضرت عبدالعظیم و بعد هم ابن بابویه که مامانخانم ارادت خاصی به اونجا داره و همیشه نذر میکنه، و بعد هم نهار مهمون مامان خانم بودیم و یه کم استراحت و بعد رفتیم سمت خونه مامان برای کاشتن گلها ... تا نزدیکای غروب درگیر گلکاری بودیم... باغبونی هم دنیایی داره واسه خودش و کلی حال آدمو خوب میکنه...
دیروز هم برنامه سینما و پیادهروی داشتیم و رفتیم برای دیدن دو تا فیلم که البته یکیش محقق شد... «استراحت مطلق»، فیلمی که به خاطر بازیگرهاش انتخابش کردم، اما آخر فیلم واقعا وا مونده بودم این چی بود دیگه... اولا که رضا عطاران با همسر خودش فریده فرامرزی بازی کرده و به همین خاطر همه جوره ملموس بازی کردن، که کاملا همه متوجه بشن اینا زن و شوهرند... فیلم پر بود از واژهها و الفاظی که اصلا مناسب نبود و کاملا رکیک بود...
من وسطای فیلم همش نگران حضور بچههایی بودم که کنار خانوادههاشون نشسته بودند و فیلم رو تماشا میکردند و حرص میخوردم که چرا بعضی از خانوادهها این قدر بیفکرند... در کل فضای فیلم فضای چرکی بود... ماجرا داشت و یه روندی رو دنبال میکرد...
بیشتر تلاش میکرد مظلومیت یه زن مطلقه رو نشون بده که با وجود اینکه طلاق گرفته اما از دست آزارهای همسر سابقش در امان نیست... اما چیزی که من خیلی برام عجیب بود نوع رابطهی این زن با مردها بود... جالب اینجا بود دوستانش همه مرد بودند... رابطهش با مردها خیلی اوکی بود... رابطهش با رئیسش که مدام همه میگفتن با اون ارتباط داره و این تهمت رو بهش میزدند، اما واقعا رفتار اون زن طوری بود که خودش رو در مذان اتهام قرار میداد... در کل وقتی فیلم تموم شد، من میشنیدم که از ردیفای پشت سر، یه عده میگفتم چه مزخرف بود و یه عده هم میگفتن کاش با پول بلیطش چند تا فیلم میخریدیم و نگاه میکردیم...
واقعا رضا کیانیان توی برنامه خندوانه درست میگفت که سینمای ما سه تا عنصر گمشده داره، اول اینکه جنبه شادی نداره و بیشتر به ماتم میپردازه، دوم اینکه فیلمها قهرمان ندارند و سوم اینکه رویاپردازی توش وجود نداره... با تمام نظراتی که در مورد هنری کردن فضای فیلمها وجود داره، باید بگم به هر حال عام مردم، برای تفریح و خوش گذروندن به سینما میرن، ولی با چی مواجه میشن؟! شاید به همین خاطره که این قدر استقبال از سینما داره کمتر و کمتر میشه...
******
اندر ماجرای دندانپزشکی، امروز باید برم برای جراحی لثه تا بخشهایی از لثه رو ببرند و برای گذاشتن پروتز آماده بشه... همین اسم جراحی میترسوندم، اما چیزی که بیشتر از ترس اذیتم میکنه رفتار پزشکاییه که مرتب با لحن بد حرف میزنن... روی این یه دندون تا حالا چهارتا دکتر کار کردند، اولی که خوب بود، دومی که متخصص ریشه بود فقط مونده بود کتکم بزنه، سومی بسیار بسیار مهربون و چهارمی که امروزه و متخصص لثه است، خدا میدونه چی باشه...
******
پ.ن: یه تصمیم جدید در حیطه فعالیتهای ورزشی گرفتم... اول اینکه قضیه کلاس شنا به خاطر دانشگاه هنوز محقق نشده و چون کلاس دارم، نمیتونم به صورت مرتب برم...
اما به جاش قراره دوچرخهسواری رو امتحان کنم... این هفته هم قراره بریم دوچرخه ببینیم و بعد اگر شد، یه مدت دوچرخه سواری کنیم... برای بعدازظهرهای بلند بهاری و تابستون امسال فکر میکنم ایده خوبی باشه... البته بماند که بنده اصلا دوچرخه سواری بلد نیستم و باید یه مدت آموزش ببینم...
*****
یه دوستی که پیانو مینوازه هر
یه مدت یه بار میاد و در مورد پیانو و جادوی این ساز حرف میزنه. و من
اندوهگین میشم از اینکه چرا پولهایی که باید بیاد الان دستم نمیاد... چرا
هی نمیشه... یه عالمه منتظرم که زودتر زودتر پیانوم رو بخریم و کلاسم رو
شروع کنم...
با این حساب دو روز در هفته بعد از ساعت های کاری همراه با یه دوست، به استخر میریم... آموزشی یا تفریحیشو فعلا نمیدونم، اما این حداقل ورزشیه که میتونم بکنم... ضمن اینکه یکشنبهها هم انشاالله اگر بشه و من باز هم تنبلی و سستی نکنم، قراره برم باشگاه تا یه کمی ورزش را در بدنمان تزریق کنیم...
دیروز با آقای همسر رفتیم پل طبیعت و کلی پیادهروی کردیم، از پارک طالقانی شروع کردیم و رفتیم آب و آتش و خلاصه چند ساعتی اونجا بودیم... فضای خوب و آرومی داره، ضمن اینکه یکی از محسناتش اینه که بر خلاف خیلی از پارکها عاری از وجود گربه است و این خودش حسن بزرگیه...
اما نکتهای که این روزها خیلی باهاش مواجه میشیم، حضور پارکبانهاییه که گاها خارج از موارد قانونی هم پول دریافت میکنند و هم اینکه بیاخلاقی میکنند... دیروز هم یکی از همینا خورد به پستمون... یه مرد معتاد، که اصلا روی لباسش اسمش نبود، قبضی هم دستش نبود... فقط اومد و یه مبلغی خواست که خارج از قانون پارکبانی بود...
ما هم قبول نکردیم... و گفتیم تو باید قبض بدی و بعد از برگشتمون به میزان ساعات حضورمون پول بگیری نه اینکه همین بدو ورود یه چینین مبلغی رو هوا بگی... خلاصه اون شروع کرد قرقر کردن و بعد بحث بالا گرفت و یه هو برگشت به من و آقای همسر گفت شماها غارتگرید خودتون، به ما که میرسید زورتون میاد دو قرون پول بدید... منم که تا اون لحظه سکوت کرده بودم وارد بحث شدم... یه پیرمردی هم اونجا بود که شروع کرد طرفداری از پارکبان و گفت پول این بیچاره رو بدین و همه دارن دزدی میکنن و .../ من خیلی برام عجیبه که این روزها هر جا بیقانونیهایی از این دست میبینیم و میخوایم مقابله کنیم همینو میگن...
مثلا رانندههای اتوبوس کرایه 350 تومنی رو 500 میگیرن و وقتی اعتراض میکنیم میگن همه دارن دزدی میکنن و شما سر چندرغاز دارید بحث میکنین... یا رانندههای تاکسی که میگن این دویست تومن اضافه برای شما چیزی نمیشه و .../ مساله میزان اون پول نیست، مساله اینه که چرا ماها همه مون این بیقانونی رو رواج میدیم و میگیم ولش کن و همه دارن دزدی میکنن... خب اینطوری که دیگه سنگ روی سنگ بند نمیشه...
به همین خاطر من و آقای همسر هم ماشین رو برداشتیم که بیایم بیرون... از یکی از پارکبانها شماره مسئولشون رو گرفتیم و زنگ زدیم و اعتراضمونو بهش گفتیم و اونم گفت رسیدگی میکنه... قبلش هم زنگ زدیم 137، جالبه اون طرف پشت خط گفت روزانه خیلیها زنگ میزنن برای شکایت از پارکبانها، اینها به شرکتهای پیمانکاری واگذار شدند و به همین خاطر این مشکلات زیاد شده... و نهایتا گفت من شکایت شما رو ضبط کردم و بهش رسیدگی میشه... خدا کنه واقعا رسیدگی بشه... چون این چندمین باریه که ما به خاطر یک پارکبان و بیقانونی پارکبانها اذیت میشیم...
سمت دربند که خیلی جالبه، خیابونی که پارک توش آزاده، چند نفر بدون لباس و قبض پارکبان ایستادن که اکثرا هم معتادند و به محض اینکه میخوای پارک کنی، فرمون میدن و آینه ماشین رو برات میبندن و بعد که پیاده میشیم میگه مثلا سه تومن... ما که از تعجب دهنمون وا مونده بود فقط نگاش کردیم و رد شدیم اما من مرتب استرس اینو داشتم که بلایی سر ماشین نیارن... چیزی که بارها دیده شده این بوده که چنین افرادی ماشین رو خط میندازن، برفپاککن رو میشکنن و ... و نمیتونی هم ثابت کنی کار اینا بوده بعدا...
به نظر من این مهضل پارکبانها داره خیلی جدی میشه... صدا و سیما هم بارها توی برنامههای خبری به این قضیه پرداخته اما کم بوده... و باید خیلی ریشهای تر و اصولیتر بهش پرداخته بشه... مهم آرامش روان مردمه وقتی میرن یه جای تفریحی، نه اینکه مرتب استرس اینا رو داشت و بعدشم همش باهاشون سر مباحث قانونی و مبالغ قانونیشون بحث کرد...
میترسم قضیه اینها هم بشه مثل کرایه تاکسیها که دیگه هیچ کس حوصله بحث نداره و هر چه قدر بگن، بهشون میدیم... چون واقعا هیچ نظارتی روشون نیست و ترجیح میدی اعصابت رو آروم نگه داری و پول زور رو بهشون بدی...
چهارشنبه رفتیم سورتمه تهران و در واقع بوستان گلابدره، فضای دنج و آرومی داشت، البته یه کم زیادی خلوت بود.... سورتمه هم تجربه جالبی بود، گرچه مسیرش خیلی کم بود و دوست داشتم بیشتر میبود اما حس خوبی داشت... اواسط راه هم عکسهای یههویی ازمون انداختند که من و آقای همسر هر دو در یک عکس جا شدیم که این جالب بود...
پنجشنبه به دانشگاه گذشت و بعد از دانشگاه هم طبق روال همیشگی رفتیم تجریش و به تجریشگردی و خوردن آش سیدمهدی و بعد هم در کافه لانجین و چای دارچینی و کیک گذشت...
برای جمعه از قبل به مامانخانم قول داده بودم که بریم خونه مامان... دوقلوها هم چند روزی بود اونجا بودند... شیطنتهای خاص و عجیبشون یه طرف، تب کردن یکی از دوقلوها هم شده بود قوز بالا قوز... مامانخانم که کاملا دیگه کم آورده بود و نمیدونست دیگه از دست این دو تا بچه شیطون چه کنه...
از طرفی نوع زندگی این طفلکیها باعث میشه همهمون خیلی مراعات حالشون رو بکنیم و به خاطر نبود مادرشون، مدل زندگیشون هم به طرز عجیبی درگیر ماجراهای خاص خودش شده... به هر حال پدرشون نمیتونه جای خالی مادر رو براشون پر کنه و حضور پراکنده این دو تا بچه توی خونه اقوام و مادربزرگهاشون، باعث شده، سر رشته زندگیشون کالا گسسته باشه و همین مطلب، توی روند تربیتیشون هم تاثیر زیادی گذاشته...
عصر همون روز من و آقای همسر رفتیم سمت دریاچه خلیج فارس... قبل از عید یک بار رفته بودیم اما نتونسته بودیم درست و درمون فضا رو ببینیم... به هر حال با یک کیسه چاقاله بادوم نمکزده شده، اطراف دریاچه قدم زدیم، قایق اتوبوسی سوار شدیم که بسیار چسبید، بعد هم قصد رفتن به اون بخش پرتاب با تویوپ رو داشتیم... آقای همسر کلا از این مدل تفریحات خوشش نمیاد و به من گفت، من تنها برم، اون هم پایین میایسته برای گرفتن عکس و فیلم...
تا دم باجه بلیطفروشی هم رفتیم اما وقتی نوع پرتاب افراد رو از اون بالا دیدم، واقعا روم نشد، منم چنین حرکتی رو انجام بدم، اون هم در شرایطی که اون همه آدم، اون پایین ایستادن و دارن آدمو تماشا میکنن... خلاصه که نرفتم برای پرتاب... گرچه بسیار دلم میخواست تجربهاش کنم...
یه بازی عجیب و غریب دیگه هم داشت که یه ریل یو شکل بود و آدما از یه سمتش میرفتن سمت دیگه، شبیه بازیهای شهربازی که البته اون هم ترسناکبر انگیز بود و هم آقای همسر به هیچ وجه اجازه نمیداد سوار شم و مرتب میگفت خطرناکه و ممکن اتفاقی بیافته و ...
آخر هفته ما هم به این صورت گذشت، این روزها اون قدر هوا خوبه که واقعا دلم نمیخواد اصلا خونه باشم، روزهایی که دانشگاه نداریم، به محض اینکه ساعت 4 میشه، آقای همسر اومده دنبالم و بعد هم توی ماشین سریع تصمیم میگیرم یه سمتی بریم...
در حال حاضر هم با کمبود جا مواجه شدم... حس میکنم اکثر جاهایی که باید دیده میشد و رفت رو دیدیم و روزهایی که واقعا هنگ میکنیم که کجا بریم، میریم سمت تجریش و امامزاده صالح و ...
این روزها عجیب دلم میخواد یه کار جدید انجام بدم، مثل یه کلاس جدید، یا یه فعالیت جدید...
امسال بعد از تعطیلات کتابخونهم رو مرتب کردم و بخش زیادی از کتابهامو بستهبندی کردم، برای اهدا به کتابخانه و یا دادن به کسی که به دردش بخوره... یه سری کتابهای دینی و عقیدتی بود که مدتهاست داشت توی کتابخونهام فقط خاک میخورد...
کتابهای مورد علاقهام رو دم دست چیدم و کتابهای نخونده رو هم جدا کردم تا بتونم دوباره مثل گذشتههای دور، فعال و پویا کتاب بخونم... گاهی ما آدما یادمون میره که فرصت زیادی نمونده و باید از نهایت وقتمون استفاده کنیم و لذت ببریم...
و سعی کنیم همه تایممون رو به کارهای اختصاص بدیم که برامون لذتبخشاند و باز هم سعی کنیم که به آرزوهای قابل دسترس برسیم... دو تا کار بزرگ هست که خیلی دارم تلاش میکنم زودتر شروعشون کنم اما مدام نمیشه...
ماجرای دندون درد هم به قالبگیری برای پروتز رسید و الان منتظر آماده شدن قالب برای گذاشتن روی دندونم هستم و از اون درد وحشتناک دیگه خبری نیست و این خیلی خوبه... خدا رو شکر موفق شدم بدون آمپول بیحسی هر دو جلسه درمان رو بگذرونم و یه کم دردش رو تحمل کنم... چون دفعه قبل به خاطر آمپول بیحسی یک هفتهای صورتم ورم داشت و هنوز گاهی حس میکنم صورتم قرینه نیست...
دانشگاه که شروع شد، باز هم چهار روز در هفته، علاوه بر کار باید تا ساعتهای 8 دانشگاه باشم ... درسها هم چون ترم آخره هم سنگینه و هم خیلی شبیه به هم و تخصصی... از طرفی اصلا خودم رو برای آزمون اردیبهشت آماده نکردم و چون توی انتخاب رشته و دانشگاه، تنها دانشگاههای اطراف خودمون و در تهران رو انتخاب کردم، هر روز داره امیدم به اینکه امسال بی وقفه تحصیلاتم رو پی بگیرم، کم و کمتر میشه...
وقتی دانشگاه تموم میشه و توی مسیر خونه، با اینکه خیلی خستهام اما انگار همین کارهای زیاد و یاد گرفتن چیزهای مختلف، بهم انرژی بیشتری میده و چنین روزهایی، تازه حس آشپزیمم بیشتر گل میکنه و وقتی میرسم خونه، دوست دارم آشپزی کنم و یه شام خونوادگی روی میز تراس آماده کنم (البته اگر تلویزیون بزاره).
به هر حال این ترم، ترم آخره و خیلی از تصمیمات سال آیندهام بستگی به این داره که آزمون ارشد رو چه کار میکنم، میتونم وارد یه مرحلهی دیگه بشم یا نه، که اگر خدایی نکرده نشد و نرفتم برای مرحلهی بعدی، باید برنامههای دیگر رو اجرایی کنم...
ایام اعتکاف هم که نزدیکه؛ یادمه سال گذشته همراه با یکی از دوستانی که اول مجازی بود فقط، راهی اعتکاف شدیم و برای پیدا کردن یه مسجد، چه قدر این در و اون در زدیم و همه مسجدها پر بود ظرفیتهاشون...
سال گذشته آقای همسر رو هم تشویق کردم که معتکف بشه و اون هم در طول اون ایام، در مسجد دیگهای معتکف شده بود... امسال اما بسیار بسیار دوست دارم باز هم معتکف بشم اما آقای همسر به دلایل مردانه خودش، کار و برنامههایی که داره، نمیتونه معتکف بشه و من هم دلم نمیخواد، سه روز تنهاش بزارم... به همین خاطر امر خطیر همسرداری باعث شد که قید اعتکاف رفتن رو بزنم و همراه آقای همسر باشم...
ضمن اینکه فکر میکنم باید قبل از رفتن به چنین فضاهایی یه کم هم خودم به اوضاع روحی خودم برسم و خودم رو به جایی برسونم که وقتی میرم برای اعتکاف واقعا یک معتکف باشم... که سال گذشته این طور نبود و متاسفانه نشد که اون طور دلم میخواد این سه روز به روحم برسم...
اندر دیگر احوالات این روزها باید گفت، تنها حسی که هر روز و هر روز دوسش دارم و همراهمه حس بیرونگردیهای من و آقای همسره... برنامههای مختلف هم هی برای خودمون میریزیم... از سورتمه تهران گرفته تا دوچرخهسواری توی چیتگر و رفتن به دریاچه و ... خلاصه که فعلا هی برنامه میریزیم چون واقعا وقت و توان جسمی یاری نمیرسونه و تنها به کمی گردش در هوای بهاری اکتفا میکنیم...
پنجرهها رو باز کردم، وسط انجام یه سری کار بودم، که دلم نوشتن خواست... دلم خواست همین جوری الکی، بی موضوع، بی هدف، بنویسم...
روز مادر و روز زن، هم گذشت... ما هم جریانات خاص خودمون رو داشتیم امسال که بگذریم... هدیه روز زن، یه دسته گل زیبا بود ... البته بماند که آقای همسر ما، میگه تولد و سالگرد ازدواج مهماند و بس...
با خوندن وبلاگ بانوی سپید، اون قدر حس خوب بهم دست داد که اصلا دلم نمیخواد به حسهای دیگه فکر کنم... حس خوب جاری شدن در مسیر زندگی، در مسیر تنها شدن با خود و در میانههای همین حس، دلم خواست الان توی تراس خونه روی صندلی نشسته باشم و پنجرههای تراس باز باشه و من بارون رو تماشا کنم و موسیقی گوش کنم...
دلم خواست یه کم با خودم خلوت کنم و با خودم حرف بزنم... دلم خواست یه کم به اون چیزهایی که دوستشون دارم، نزدیکتر بشم و دست از این دنیای پر از کار و کار و کار بردارم... گرچه امروز بعد از مدتزمانی، یه کم با دلگرمی باز نشستم پشت میزم و دنبال ایدههای جدید برای کاری که انجام میدم، گشتم...
دلم یه سفر میخواد به شمال، دلم دریا میخواد باز... خیلی هم دلم دریا میخواد... خیلی خیلی زیاد...
خلاصه که وقتی بهار میشه حال دل آدمم خوب میشه...
الهی که حال دل همه خوب باشه...
دیروز یه دلنوشتهای از طرف دوستی برام اومد که خیلی دوسش داشتم و با خوندنش بغض کردم و دلم هوای مامان خانم رو کرد...
متن این دلنوشته این بود:
«دیروز به مادرم زنگ زدم
بعد از مرگش تلفن ثابت خانهای را جمع نکردیم
نمیخواهم ارتباطمان قطع شود
هر وقت دلم هوایش را میکند، به او زنگ میزنم
تلفنش بوق میزند
بوق میزند
بوق میزند
وقتی جواب نمیدهد با خودم فکر میکنم یا برای خرید رفته بیرون، یا خانه همسایه است
الان یک سال میشود هر وقت دلم هوایش را میکند، دوباره زنگ میزنم
شماره بیرون را هم ندارم زنگ بزنم و بگویم: به مادرم بگید بیاد خونه، دلم براش تنگ شده
دوست من اگر مادرت هنوز خانه است و نرفته بیرون، امروز بهش زنگ بزن
برو پیشش
باهاش حرف بزن
ببوسش
بغلش کن
بگو که دوستش داری
و گرنه وقتی بره بیرون خیلی باید دنبالش بگردی، باور کنید بیرون شماره ندارد»
وقتی این دلنوشته رو خوندم دلم هوای مامان رو کرد. اما بیش از اینها دلتنگ خواهرم شدم که مادر مهربونی برای بچههاش و یک زن بسیار بسیار عاشق برای همسرش بود.
زهرا، همیشه و مدام به من زنگ میزد و حالم رو میپرسید. هر روز، و گاهی روزی چند بار و من که همیشه درگیر کار و زندگی خودمم خیلی کم فرصت میکردم که بهش زنگ بزنم و حالشو بپرسم.
گاهی وقتی تلفنم زنگ میخورد و اسم و عکس زهرا رو روی موبایل میدیدم، با بیحوصلگی میگفتم بازم زهرا، و جواب نمیدادم. گفتم این حرفا برام اون قدر دردناک هست که فقط قلبم رو بیشتر و بیشتر به درد میاره... و امروز و این روزها، حاضرم هر کاری کنم، تا یک بار دیگه اون اسم و اون عکس رو روی صفحه موبایلم ببینم.... این روزها دلم میخواد شمارشو بگیرم و تلفنش بوق بخوره و بعد صدایی پشت خط منو به اسم خطاب کنه و سلام کنه... صدایی که بیش از یک ساله که فقط توی خاطراتم مرورش میکنم
این روزها که روز مادر نزدیکه، دلتنگ زهرا شدم. دلتنگ روزهای مادری که دوقلوها براش هدیه میخریدن. دلتنگ روزهای مادری که هر چهار فرزند مامانخانم، براش هدیه میخریدیم و از روزها قبل از روز مادر سه تا خواهر، با همدیگه برای روز مادر نقشه میکشیدیم.
دلتنگ شیطنتهای خواهرانهای هستم که وقتی هر سهمون جمع میشدیم، صدای خندهها و شلوغبازیهامون کل خونه مامان رو پر میکرد. طوری که بچهها هم در مقابل شیطنتهامون کم میآوردن... دلتنگ تمام اون بودنهایی که امروز فقط حسرتش برام مونده...
وقتی رفتم دندانپزشکی، عکس گرفتند و گفتند مشکل ریشه داره و باید متخصص ریشهمون ببینه... متخصص ریشه عکس رو دید و گفت عصبکشیش ناقص بوده و باید دوباره خالی بشه و عصبکشی بشه... ضمن اینکه ریشههاش هم کیست داره، که این یکی دیگه خیلی جالب بود...
خلاصه دیروز وقت داشتم و رفتم برای عملیات دندانی... از حال و هوای دکتر دندانپزشکی که خانم بود باید گفت که فکر میکنم اصلا اعصاب درست و درمونی نداشت... اولش که به کلیپس موهام به طرز عجیبی گیر داد، بعد به اینکه چرا ساکشنشون نمیتونه خوب عمل کنه و در نتیجه وقتی من نفسم بند میاومد و میخواستم آب دهانم رو قورت بدم، اون پنبههای داخل دهانی میاومد بیرون و اونم داد و بیداد...
تازه آخرشام بهم گفت تو خیلی عکسالعملت زیاده و این طوری نمیشه کاری کرد و وسایل دندانپزشکی میره توی حلقت و منم از ترسم دیگه جم نخوردم و فقط از چشمام اشک میاومد... بازم خدا خیر بده دستیارشو که وقتی منو میبرد برای عکس دندان، کلی با مهربونی باهام حرف میزد و میگفت میدونم دردت اومده و کلی از من معذرت خواهی میکرد بنده خدا... خدا خیرش بده حداقل گفت اگر دردت گرفت قرص بخور و درد بعدش طبیعیه...
دیروز با خوشحالی به خودم گفتم درد نداره که، من بیخودی قرص نمیخورم، تحمل میکنم... اما وقتی یه دردی مدام تکرار بشه هر چه قدر هم کم باشه، دیگه میره روی اعصاب آدم و الان دقیقا درد دندونم روی اعصابمه... حتی نمیتونم فکهام رو روی هم بزارم... آخهخ یکی به من بگه بیکار بودی دندون بیچاره رو بیخودی اذیتش کردی... این که سالم بود ... خلاصه که تازه ماجرای دندونم شروع شده و هفته دیگه باید برم برای اندازهگیری و روکش و ... بیخودی بیچاره کردم خودمو رفت...
یکی از مهمترین اعتقادات من اینه که نباید هی برای هر دردی دکتر رفت... به ایده من دکترا بیشتر آدمو مریض میکنن و هر چی بیشتر پیش این دکتر و اون دکتر بری بدتر میشی...
قبل از ازدواجم مامانخانم مدام این بلا رو سر من میآورد و مدام دکتر بودم... یه دکتر برای اینکه چرا رنگم زرده... یه دکتر برای اینکه چرا شیر میخورم دلم درد میگیره... یه دکتر برای اینکه چرا نفس عمیق نمیتونم بکشم... خلاصه که همیشه یه کیسه قرص داشتم و هی در حال آزمایش دادن و... بودم...
البته با همین پیگیریهای مامانخانم فهمیدم که کمکاری تیروئید دارم و ماجراهای من و تیروئید از همون سالها شروع شد...
بعد از ازدواج دیگه اختیارم با خودمه و این قضیه رو به طرز عجیب و غریبی کنسل کردم... یعنی دیگه دکتر بازی تعطیل شده... ولی از این وره بوم افتادم... یعنی الان سه ساله که باید برم دکتر و آزمایش تیروئید بدم و نمیرم... یا اینکه مدتهاست که باید برم دکتر پوست و یه فکری به حال جوشهای عجیب و غریب پوستم و ریزش موهام بکنم، اما واقعا فرصت نمیشه...
و هزار و یک مشکل دیگه که در زمینه سلامتیم پیش اومده و هم فرصتش رو ندارم و هم علاقهای ندارم که برای هر کدومشون روونهی مطب این دکتر و اون دکتر بشم...
امروز که دوباره این دندوندرد ریز و مداوم حس میکنم تا مغزم داره نفوذ میکنه دارم به این قضیه فکر میکنم که واقعا سری که درد نمیکنه رو نباید دستمال بست... چون اگه دستمال ببندی نا خودآگاه دردش میگیره..