خدا رو شکر البته چون واقعا تعطیلات عید کل زندگی آدمو مختل میکنه. به نظر من باید این تعطیلات یک هفته باشه و از هفته دوم همه کارها مثل روال قبل شروع بشه چون واقعا وقتی آدم سر کار نمیره و تعطیله روند خواب و خوراک و زندگیش کلا به هم میریزه...
امروز اولین روز کاره و من بسیار پر انرژیام... دلم میخواد امسال یه عالمه کار کنم... یه عالمه کارهای مثبت و مفید... یه عالمکه بنویسم و بخونم... یه عالمه فیلم ببینم... یه عالمه کلاسهای مختلف برم و چیزهای مختلف یاد بگیرم...
خدا کنه باز آدمها با ویژگیهای خاص خودشون این همه انرژی رو به ویرانی نکشند...
در هر صورت اولین قدمی که امسال باید خیلی محکم بردارم کلاس رانندگیه... مصمم باید دنبال ثبتنام باشم و برم جلو... خیلی مصمم ... چون هی به تعویق انداختن این قضیه فقط و فقط داره بیشتر و بیشتر منو کند میکنه...
این خان اول رو که بردارم، سراغ خان دوم میرم که الان نمیگم چیه... فقط میدونم امسال خیلی کار برای انجام دادن، دارم... خیلیییییی. امیدوارم هم توانش رو داشته باشم، هم لطف خدا مثل همیشه شامل حالم بشه و بتونم بی وقفه حرکت کنم...
نوروز بمانید که ایام شمایید
آغاز شمایید و سرانجام شمایید
صدای پای سیامین سال زندگی من هم رسید و سال نو شد و سال جدید هم از راه رسید...
مثل همه سالها، عید رو بیشتر توی روزهای آخر اسفندماه دوست دارم و از تعطیلات خیلی خوشم نمیاد، و یکی از دلایلش هم اینه که خیلی از برنامههای زندگی آدم رو همین تعطیلات به هم میریزه...
امسال، من و آقای همسر تصمیم به سفر نداشتیم و قصد داشتیم در این 15 روز تعطیلات حسابی تهرانگردی کنیم... که همه نقشهها، نقش بر آب شد و دقیقا روزهای آخر اسفندماه بود که تصمیم گرفتیم برای چند روز کوتاه هم شده بریم شمال...
روز دوم عید راهی سفری شدیم که قرار بود دو روز بیشتر طول نکشه، راهی گرگان شدیم... سفر به شمال همیشه سفر دلنشین و خوبیه، مخصوصا اگر هوا بارونی باشه و صدای پای بهار هم بیاد...
دو روزی رو در دیدار از اقوام آقای همسر گذروندیم و بسیار هم خوش گذشت، سوغاتیهای خوشمزه، و یک شب ماندن در خونه یکی از اقوام و بازی با کبوترها و نفس عمیق کشیدن زیر بارون، توی اون حیاط زیبا و سر سبز خونه، جزء قسمتهای ناب اون دو روز بود... روز بعد تصمیم داشتیم یک روز کامل رو کنار دریا باشیم که باز هم هوای بارانی سد راه شد...
ما هم تصمیم گرفتیم از گرگان بریم مشهد و یه زیارتی در ابتدای سال جدید داشته باشیم و به همین خاطر راهی مشهد شدیم... دو شب مشهد موندیم و یه دل سیر زیارت کردیم و روز بعد برگشتیم به گرگان...
یک روز دیگه هم به اصرار من موندیم و رفتیم سمت بندرترکمن تا حداقل از دریای بندری اونجا یه کم حس دریایی بگیریم... که گرچه دریایی باقی نمونده از دست مردم... بازارهای بندرترکمن هم مثل بازارهای آستارا معروفه و دیدنی... اما ما که کلا حوصله خرید نداشتیم یه کم چرخی زدیم و بنده اسبسواری کردم و تا شب برگشتیم و فردای همون روز عازم تهران شدیم و به همین راحتی، یک هفتهی ناقابل از تعطیلات گذشت...
از اونجایی که اعضای خانواده همه دید و بازدیدها رو به بازگشت ما موکول کرده بودند، فردای روز بازگشت به تهران، در میهمانی گذشت... البته عصرش رو از دست ندادیم و من و آقای همسر در فرصت پیش آمده سریعا خودمون رو به سینما رسوندیم و رخ دیوانه رو دیدیم و کمی هم پارک ملت گردی کردیم...
و روز بعد هم بنده میهمان داشتم تا به امروز... و شب هم باز میهمانی بازی ادامه دارد در خانه میزبانی دیگر...
اندراحوالات این تعطیلات که خیلی زود به سر آمد باید بگم، دیروز و امروز رو باید سر کار میبودم که دیروز رو یه جورایی مرخصی گرفتم و امروز سر کارم اساسی...
فکر کردن به این ماجرا که دیشب یه گردان مهمان داشتم و تا ساعتای یک و دو بیدار بودم و امروز از صبح زود در خبرگزاری حضور یافتم، کمی غمگینناکه... اما به هر حال راه رفتنی رو باید رفت... و شیرینی میهمانی دیشب میارزید به این خستگیها...
امسال گرچه نرسیدم که شیرینی خونگی درست کنم برای عید اما دیروز در فرصتی که داشتم یک کیک قهوه با پودینگ شکلات و موز درست کردم که بسی خوشمزه شده بود... اندراحوال ابتکارات دیگر آشپزی میهمانی دیشب هم باید بگم، کیک الویه چیز جالببرانگیزی بود...
یکی از عقدههای امسالم اینه که نتونستم کلاقرمزی رو ببینم و بدجوری دلم سوخته بابت این قضیه... کل سال رو منتظر بودم که عید بشه و من باز کلاهقرمزی ببینم، اون وقت دو دقیقه هم از این برنامه رو نتونستم ببینم...
تا ساعاتی دیگر هم باید برگردم خونه و آماده بشم برای میهمانی شب... همه خوشحالیم اینه که فردا و پس فردا نه میهمان دارم و نه میهمانی دعوتم و میتونم یه کم تفریح کنم... دو تا جاهست که بسیار دوست دارم در این ایام، آبادشون کنم، یکی برج میلاد و جشنواره نوروزیه اونجاست و دیگری دریاچه چیتگر و به خصوص اون قضیه پرش از اون بالا...
باید در این خلال، یک برنامه سینمای دیگر رو هم بگنجونم که ناکام نشم در این ایام... خلاصه که این تعطیلات هم به چشم بر هم زدنی گذشت...
دوست دارم مثل هر سال از برنامههای سال آینده و اولویتهامون بگم ... از سفری که بسیار دوست دارم داشته باشم... از کلاس پیانو که دیگه جدی جدی باید شروعش کنم... از اقدام برای گواهینامه رانندگی که اونم خیلی جدیه... از هفتهای یک بار کلاس ورزش و استخر...
و اما البته و صد البته آزمون ارشد که اردیبهشتماه در راه است و با یه امید خیالی و محالی، دوست دارم که قبول بشم... فقط دوست دارم... چون هیچ تلاشی نکردم براش... امیدوارم آخر سال 94 که میرسه من حداقل به بخشی از خواستههای نود و چهاریام، رسیده باشم... و البته امیدوارم در انتهای سال هم، با انرژی و سالم باشیم همه...
و بالاخره آخرین روز کاری سال 93 هم رسید...
امروز یکی از پرکارترین روزهای ساله، چون دیگه باید همه کارهای نصفه و نیمه رو تمام کرد و مرتب و تمیز در انتظار سال نویی نشست که صدای قدمهاش داره میاد کمکم...
وقتی به سالی که گذروندم فکر میکنم، یه نفس عمیق میکشم و تصاویر زیادی، مثل یه قطعه فیلم جلوی چشمام رژه میره... گفتنشون شاید اون قدر طول بکشه که ساعتها بخوام، بنویسم...
سالی که گذشت، سال خوبی بود... خدا رو شکر میکنم به خاطر همه نعمتهایی که امساال نصیبم کرد و از خدا میخوام همه این نعمتها رو در سال آینده هم بهمون عطا کنه...
سالی که گذشت، یه سال سخت کاری بود، در اوایل سال، درست اواخر فروردینماه بود که اتفاقات بدی در حیطه کار افتاد... کینههایی بیرون ریخت و آتشهایی شروع به زبانهگرفتن کرد که دودش چشمهای بسیاری رو سوزوند...
سرویسی که بسیار دوستش داشتم رو از دست دادم، سرویسی که واقعا با تمام توان و تلاشم سالها پیش وقتی یه دختر جوون و بیتجربه بودم، کارم رو خیلی جدی توی اون سرویس شروع کرده بودم و همه توانم رو برای مدیریت و بهرهوری مفیدش به کار بسته بودم... و کارم تغییر کرد... وارد بخش کاری جدیدی شدم که شاید روزها طول کشید تا بتونم خودم رو پیدا کنم دوباره...
اما امروز خوشحالم که در کار جدید در بخش جدیدی از خبرگزاری، در کنار همکارانی جدید، دوستانی جدید هم دارم که میتونم ازشون کار یاد بگیرم و در کنارشون لحظاتی که سرکارم، شاد باشم...
در حیطه زندگی، روزهای سال 93 شاید عجیبترین روزهای سالهای گذشتهم بود... گاهی پر فراز و نشیب و گاهی به شیرینی عسل.... از تلخیهاش فاکتور میگیرم، چون امروز دلم میخواد در آستانهی بهار، فقط به شیرینیها فکر کنم...
زندگی مشترک و دو نفرهی من و محمدحسین امسال هم دو نفره به پایان رسید، و شاید سالهای بعد هم همین طور دو نفره به پایان برسه... چون فعلا نیازی برای افزودن تعداد به این خانواده دو نفره، حس نمیشود...
احوالات روزگار امسال هم چرخید و چرخید، گاهی با ما و گاهی علیه ما، تنها چیزی که خوشحالم میکنه اینه که چه روزهایی که با ما بود و چه روزهایی که علیه ما بود، توکلمون به خدا بود و چشممون به آسمون و امیدوار به لطف خدا...
الهی که سالی پیش رو پر از اتفاقات خوبی باشه که هر کس در انتظارشه...
الهی که اون قدر خدا به همه روزی و برکت بده که هیچ دلی برای نداری غمگین نباشه و هیچ چشمی میهمان اشک نباشه...
الهی که خوبترینها برای همهمون اتفاق بیافته و همه آرزوهامون در جهت خیر و صلاحمون باشه...
الهی که در سال آینده و آخرین روز سال آینده، همه عزیزانمون کنارمون باشن و هیچ دلی، بهار رو بدون عزیزش لمس نکنه...
الهی که هر چه داریم و نداریم بوی خدا بگیره و صدای دنیا ما رو از شنیدن صدای خدا غافل نکنه...
الهی آمین...
در هفتهای که گذشت من و آقای همسر دو تا فیلم رو رفتیم و دیدیم که اولی به انتخاب خودمون نبود و فقط جهت سرگرمی انتخابش کردیم و دومی، به پیشنهاد دوستان فیلم بین.
سه شنبه، تمشک رو رفتیم و دیدیم که فیلم خوبی بود و من خوشم اومد... گرچه یه ضعفهای آشکاری هم داشت اما فیلم داستان داشت و ریتمش هم خوب بود... ضمن اینکه بازیگری که قرار بود بچه زن و شوهر دیگهای رو براشون نگه داره و به دنیا بیاره، نقشش رو خوب بازی کرد.
چهارشنبه شب هم که شبه تنهایی من در خانه بود؛ و البته به دلیل ظهور دوباره حساسیت و به برکت خوردن کتوتیفن، در خواب عمیقی فرو رفتم و فردا صبحش ساعت 11:30 بود که بیدار شدم و دانشگاه رو هم تعطیل کردم تا کمی به خونه تکونی برسم...
پنجشنبه کتلتهای مورد علاقهی آقای همسر رو پختم و کمی کارهای عقبمونده مربوط به خونهتکونی رو انجام دادم تا شب که آقای همسر خسته و کوفته از مأموریت بازگشت... و چون خیلی خسته بود در خانه ماندیم و جایی نرفتیم...
جمعه هم به کسالتهای بعد از مأموریت میگذشت... البته برای عصر بلیط فیلم «همه چیز برای فروش» رو گرفتیم و راهی پارک ملت و خیابون گردی توی ولیعصر شدیم... هوا خیلی سرده و انگار قرار نیست عید بشه... دیروز که داشتیم توی پارک قدم میزدیم من داشتم از سرما میلرزیدم و آقای همسر مدام میگفت، سرد نیست که، هوا خوبه، جون میدونه واسه قدم زدن. و من لحظه شماری میکردم برای رسیدن به یه جای گرم و نرم تا کمی بشینم و گرم بشم.
خلاصه بعد از خوردن یه عالمه تنقلات از جمله بستنی، ذرت مکزیکی، پفک، پاپکورن و ... راهی سالن سینما شدیم برای دیدن فیلمی که دوستان علاقهمند به فیلم، بسیار بسیار بر دیدن این فیلم سفارش کرده بودند.
فیلمش بسیار تلخ بود و سیاه. البته بخشی از واقعیت زندگی بود. ریتم کندی داشت و همه لحظاتش تلخ گذشت و تلخ هم تموم شد. و من و آقای همسر بعد از پایان فیلم در تفکر فرو رفته بودیم. من که مدام داشتم دنبال دلایلی میگشتم که دوستان در مورد خوب بودن فیلم گفته بودند و آقای همسر مدام به این فکر میکرد که این دیگه چه فیلمی بود و چه قدر توی بیابون و لوکیشنهای سیاه گذشت و ...
در کل که دیدن فیلم، لحظات خوبی برای کسی نخواهد داشت، اما دیدنش خالی از لطف نیست و برای کسایی که به فیلمهای خاص و سیاه و تلخ علاقهمندند خوبه... این حساسیت فصلی من هم هر روز رو به افزایشه و دیروز باز هم از اون روزهای اذیتکننده بود و باز هم خوردن قرصش منو گیج کرده بود... و به همین خاطر امروز نمیتونستم از خواب بیدار بشم... با وجود اینکه شب، خیلی زود خوابیده بودم.
الان هم دوباره آثارش داره هویدا میشه... فصل بهار و طراوتش برای همه پر از کلی حس خوبه و برای من پر از حساسیت و حس خوب... البته اگر بهار از راه برسه... فعلا که هوا همچنان ناجوانمردانه، سرد و خشک است...
این روزها اصلا حال و حوصله دانشگاه رفتن ندارم و دیروز هم کلاسا رو نرفتم و غیبت کردم... به جاش زودتر از همیشه رفتیم خونه و حس آشپزی من گل کرد تا یه تارت خوشمزه درست کنم... خلاصه که همه مواد رو جمعآوری کردم و خواستم شروع کنم که آقای همسر، دلشون املت پر ملات خواست... از اون املتها که توش یه عالمه پیاز داغ و سیرداغ میریزم... منم رفتم برای تهیه املت و بعد از صرف شام هم بیخیال تارت شدم...
چه قدر بده که این قدر زود خسته میشم... گاهی فکر میکنم من مریضم که تا یه کاری انجام میدم زود بعدش خسته میشم... وقتی خودمو با بعضی از خانمها مقایسه میکنم که اینهمه فعالند توی کارهای خونه، از دست خودم حرصم میگیره که چرا این قدر نا توانم...
اما قالب تارتم رو روی کابینت گذاشتم تا امشب دوباره ببینمش و برای درست کردن تارت یه کم مصمم تر بشم... البته یکی از دلایلی که باعث شد دیشب هم منصرف بشم، آقای همسر بود که مدام میگفت آخه تارت هم شد شیرینی؟!... اما من چون از ظاهر تارت خوشم میاد واقعا درست کردنش رو دوست دارم...
روزهای آخر سال هم داره به سرعت میگذره... فرداشب آقای همسر میره مأموریت و باز من باید یک شب تنها بمونم توی خونه... این دومین باریه که دارم این تنها موندن توی خونمون رو تجربه میکنم و با استقلال کامل، سعی میکنم این رو بپذیرم... گرچه اولین بار کمی از دزد اومدن میترسیدم و مدام فکر میکردم الان همه دزدا میدونن من تنهام و حمله میکنن به خونمون...
اما برای فردا شب حتما گارد رو از داخل قفل میکنم که بر این ترسم غلبه کنم... و البته دو تا فیلم خیلی خوب هم دارم که نگه داشتم برای فردا شب که تنهام، بتونم وقتم رو با دیدن فیلم بگذرونم تا حواسم پرت بشه و از چیزی نترسم... خلاصه که اینم واسه خودش یه تجربه است دیگه... اما تنهایی هم گاهی اوقات لذت بخشه... برای من که هیچ وقت تنها نیستم و تمام وقتم با آقای همسر میگذره، یه جور تجربهی خاصه... یاد فیلم تنها در خانه افتادم و اون بچهای که وقتی تنها بود توی خونه دلش میخواست یه عالمه شیطونی کنه اما دزدا اومدن و باقی قضایا...
با تمام این قضایا و با تمام این اتفاقات و شلوغیهای دم عید و کارهای انجام نشده و ...، من بازم دلم سفر میخواد...
با توجه به اینکه من و آقای همسر تصمیم گرفته بودیم برای تعطیلات عید، تهران بمونیم و سفری نریم، امروز حس سفر رفتن من یه هوووووییی گل کرد و دلم خواست در این فرصت باقیمانده تا عید یه سفر بریم...
خدا بگم چی کار کنه، اون کسی رو که فکر سفر انداخت توی سرم... الانم مدام فکر سفر توی سرمه... دلم یه جای آروم میخواد، که هم بشه تفریح کرد، هم خرید... هم بشه آرامش داشت، هم کلی شیطنت کرد... اصلا نمیدونم کجا، فقط دلم یه سفر ترجیحا طولانی میخواد... و بعد از فصل امتحانات و بهمنماه که بسیار ماه بدی بود و پر از چالشهای حسی بودم، این سفر میتونه خیلی کمککننده باشه برام...
باید دید آقای همسر بعد از اعلام درخواست بنده برای رفتن به سفر چه میکند و میتواند این خواسته ی من رو محقق کنه یا خیر...
هفته ای که گذشت هفته ی خوبی بود اما متاسفانه فشارهایی که گاهی از برخی از جهات به آدم وارد میشه، اون قدر میتونه آزاردهنده باشه، که دلم میخواد ازشون فقط فرار کنم...
خدا رو شکر اون قدر فضای زندگیم آروم هست که وقتی ساعت کاری تموم میشه، میدونم گوشهای شنوایی وجود داره، برای شنیدن... برای گوش کردن... و برای آروم کردن من...
اون قدر فکر و ایده و طرح و برنامه گاهی میاد توی سرم در مورد کار که پر از هیجان میشم، اما یه دفعه یه ضربه میتونه کاملا آذم را خالی کنه ... و چه قدر دلم میسوزه برای این انرژی و این همه حس کار....
آقای همسر میگه از سال آینده کار رو بزارم کنار ... میگه به خودت برس و به آرزوهات... میگه برو دنبال نقاشی و اگر محقق بشه، پیانو و کلاسهای ورزشی... میگه بزار همه انرژیهات در مسیر درستش هدایت بشه... حرفاش خوبه، قشنگه... اما برای یکی مثل من که از وقتی به خودم اومدم توی فضای کار بودم، یه کم ترسناکه اینکه کار رو کاملا رها کنم...
سال 93 هم داره کمکم تموم میشه و فقط خدا میدونه سال 94 چه سالی خواهد بود و چی در انتظارمونه... امیدمون مثل همیشه به خداست که اون چیزی که خیرمونه و بهترینه در انتظار همهمون باشه... ولی برای من که وارد سیامین سال زندگیم میشم، یه هشداره، هشدار که زمان داره به سرعت میگذره... اینکه دومین دهه از زندگیم هم داره تموم میشه و نیمه دوم سال آینده، من وارد سومین دهه زندگیم خواهم شد و اینکه من اون چیزی شدم که روزی برای خودم در سی سالگیم ترسیم کرده بودم؟
نمیخوام بگم ناراضیام از خودم... اما اینو خوب میدونم میتونستم خیلی خیلی بهتر از این باشم... میتونستم خیلی خیلی موفقتر از این باشم اگر فقط کمی، با برنامهتر پیش میرفتم...
این آهنگ برای من یه جوریه... وقتایی که حالم بده، بدترم میکنه و وقتایی که حالم خوبه، باهاش پرواز میکنم... هفتهی گذشته هفتهی خوبی نبود برام... یه کم درگیریهای ذهنی پیدا کرده بودم با خودم... حتی جرات گوش کردن صدای پیانو رو هم نداشتم... صدای پیانو که همیشه برام پر از حس خوبه...
صدای پیانو منو به سمت آرزوهام میبره و الان که نتونستم کلاسم رو شروع کنم، غمگین میشم از گوش کردن به صدای پیانو...
این هفته قرار بود که کلاس رانندگی رو شروع کنم اما نکردم... دلیلم برای شروع نکردن کلاس موجه بوده برای خودم و نمیشه گفت بیبرنامگی داشتم، چون برنامهریزیم درست بوده...
امروز خیلی کار برای خودم تعریف کردم که باید انجامشون بدم اما اون قدر حس و حال بهاری دارم که ذهنم مرتب پرواز میکنه... پرواز میکنه به سمت آرزوهای دور و درازی که دارم... بهار فصل احساسی شدنه... فصل شعر گفتن و شعر خوندن... فصل گوش کردن آهنگهای ملایم زیر نمنم بارون ... بهار فصل عاشقانههاست... عاشقانههای پر شور...
احساس میکنم هنوز مثل یه دختر بچهای هستم که دلش میخواد توی یه فضای وسیع و بزرگ دنبال پروانهها بره و با صدای بلند بخنده... دلم شادیهای رویایی میخواد... دلم دوری از این شهر و این همه شلوغی رو میخواد... دلم یه دشت سبز میخواد که بتونم با صدای بلند شعر بخونم، بتونم روی سبزههاش دراز بکشم و به آسمون نگاه کنم، بتونم پرواز پرندهها رو تماشا کنم...
دلم امروز تمام این آرزوهای کوچیک و صورتی رو میخواد... دلم امروز بچگی میخواد... شیطنت میخواد... دوری از دنیای آدمبزرگا و سیاهیهاشونو میخواد... دلم امروز عجیب شده حالش...
سه روز تعطیلات با اینکه فکر میکردم کسلکننده خواهد گذشت، اما خوب بود و در واقع اون قدر زود تموم شد که دیشب حس کردم چه قدر دلم میخواست باز هم ادامهدار بشه... با وجود اینکه همیشه تعطیلات، یه جورایی نظم زندگی رو به هم میزنه، اما گاهی عجیب میچسبد همین بی نظمیها...
روز اول که به پارکگردی در بوستان طالقانی و آب و آتش و پل طبیعت گذشت که البته در راه بازگشت بعد از اونهمه پیادهروی، جلوی بوستان طالقانی، گرفتار بارون شدیم و به شیوه داغونی، از میون گلهای بستنیشده، خودمون رو به بیرون پارک رسوندیم ...
روز دوم هم به خونه مامانخانم رفتیم و کلی جریانات داشتیم اونجا، از بیرونگردیها با اون کمردرد عجیب من گرفته تا بازی با بچهها و ...
جمعه هم که قرار بود صبح زود برگردیم خونه، به خاطر یه غذای خوشمزه برای نهار که مامانخانم قولش رو بهم داده بود، موندیم و البته مهمتر از اون، کاری بود که قرار بود شروع کنیم و اون هم آموزش رانندگیه بنده توسط آقای همسر بود...
بالاخره این طلسم شکسته شد و بنده رانندگی کردم... یعنی در اولین روز آموزش، رانندگی رو شروع کردم و با دندههای یک و دوم یه خیابون صاف رو حدودا بیست باری رفتم و برگشتم... تجربه خوبی بود و کلی ذوقکرده بودم... که البته برای ادامه راه حتما باید برم کلاس... که برای اونم برنامه دارم... به هر حال باید تا قبل از عید این پروژه رو اجرایی کنم...
کلاس پیانو هم با مشکلاتی که در بر داشت فکر کنم به بعد از عید موکول شد... یکی از برنامههایی که میبایست امسال عملی میشد، متاسفانه با وجود تلاشهای من و آقای همسر، نشد که بشه... و چون خرید پیانو به بعد از عید موکول شد، طبیعتا کلاس هم باید بعد از خرید پیانو، آغاز بشه...
برای عید امسال گرچه زوده از الان گفتنش، اما من و آقای همسر هر دو تصمیم گرفتیم تهرانگردی کنیم و برنامه مسافرتی نداشته باشیم... چون که عید معمولا شهرهای شمالی شلوغه و مسافرت عید اونم به شمال، یه کماذیتکننده است... شهرهای دیگه هم که ...
دلم یه سفر خارج از کشور میخواد، مثل هند یا چین... و به همین خاطر اندکی صبر باید کرد... البته تهرانگردی هم در نوع خود، برای اونهایی که ساکن تهرانند، میتونه خیلی جالب باشه، چون توی ایام عید، تهران بسیار خلوت و دوستداشتنیه...
خریدهای شب عید هم گویا شروع شده، از شلوغیه پاساژها و خیابونها و بازارها میشه این رو فهمید... ولی واقعا برای من که جای سواله، با این وضعیت فاجعهبار اقتصادی کشور، خیلی مردم خوشحالی داریم که از صبح تا شب توی بازارها در حال جولون دادن هستند...
متوسط درآمد یک خانواده رو اگر مثلا بین دو تا سه میلیون در نظر بگیرید، با کم کردن هزینههایی از قبیل اقساط مختلف و خرجیهای متدول که کم هم نیست، اگر نیمی از در آمد باقیمانده رو فقط صرف خرید کنند، باز هم یه دونه پیرهن شلوار مردونه، یا مانتو و روسری زنونه، بیشتر نمیشه خرید، اونم نه مارک، بلکه یه چیز معمولی...
حالا با این اوصاف این شلوغی بازارها چه توجیهی میتونه داشته باشه، الله اعلم...
از این هفته دانشگاه آغاز میشه، این ترم رو با معدل 19:77 به پایان رسوندم و معدل کل هم روی 19:25 ثابت موند و من هم به شدت امیدوارم که شرط معدل برای دوره ارشد، شامل حالم بشه... و این ترم هم ترم پایانی خواهد بود به امید خدا... ترم پایانی برای دوره کارشناسی... و امیدوارم ترم پایانی تحصیلاتم نباشه و دوره ارشد رو از مهرماه شروع کنم...
زندگی برای سال آینده پر از برنامههای ریز و درشت هست باز هم... از عوض کردن خونه و خرید خونهای بزرگتر گرفته تا تلاش برای تحصیلات تکمیلی... از آغاز کلاس پیانو گرفته تا کمی قدم زدن توی وادی نقاشی، وادی فراموششدهی سالهای اخیر... و شاید هم تلاشی کوچیک در راستای عوض کردن ماشین که با پروژه خرید پیانو، سخت در رقابته...
اما هدفهای بلندمدتتری هم باید برای زندگی داشت، به قول یه استادی، نبود هدفهای بلندمدت، باعث نادیده گرفتن هدفهای کوتاهمدت هم میشه... پس باید کمی فکر کرد و اهداف بلندمدت طراحی کرد...
تا حالا دقت کردید که وقتی جوونتر هستیم جسارتهامون بیشتره؟ وقتی بزرگتر میشیم، محتاطتر میشیم. این در واقع به خاطره رفتاریه که محیط اجتماعی اطرافمون به ما تلقین میکنه. به ما تلقین میکنه که یه لقمه نون داشته باشی بهتر از اینه که بخوای جسارت به خرج بدی و دنبال پیشرفت باشی.
و همین باعث میشه که خیلی از ما، وقتی یه نگاهی به گذشتههامون میندازیم ببینیم خیلی از هدفها و آرزوهامون، قربانی همین ترسها شده.
امروز چند تا گزارش کار کردم که دوسشون داشتم. وقتی به خودم نگاه میکنم، میبینم در آستانهی سیسالگی خیلی از اون چیزی که توی اهدافم تعریف کرده بودم، عقبترم... من توی سیسالگی نباید اینی میبودم که الان هستم...
یک سالی تقریبا وقت هست برای یه کم تلاش بیشتر، یکی از این تلاشها تحصیلیه و خیزی که من برداشتم تا بتونم، حداقل از نظر تحصیلی یه کم به اون چیزی که باید باشم، برسم. امروز با نگاهی به کارنامه این ترمم یه کم حس خوبی بهم دست داد و خاطرات روزهای خوب دبیرستان و درسخون بودنم در اون ایام برام زنده شد.
این درسخون بودن من بیشتر شامل درسهای ریاضی و حسابان و فیزیک میشد. و همیشه برای درسهایی مثل تاریخ معاصر که عمومی بود، یا شیمی، یا ادبیات و زبان فارسی، غصهی عالم و آدم توی دلم بود.
چه قدر لذت میبردم از اینکه همیشه حسابانم رو بدون تلاش زیادی، میتونستم بیست بگیرم اما برای درس تاریخ معاصر یا حتی شیمی، باید خرخونی میکردم تا بتونم نمره خوبی بگیرم که اون هم نهایتا به 18 یا حتی 17 ختم میشد.
توی اون شرایط عشقم به ریاضی، پیشدانشگاهی که یه ساله خیلی سرنوشتساز برای همه است، به خاطر رنج از دست دادن بابا، خیلی حال و روز خوبی نداشتم، یادمه توی همون حال و هوا، یه معلم دیفرانسیل فاجعه، همه عشق من به ریاضی رو نابود کرد.
و کنکور اون سال، اونی نشد که باید میشد. و من صبرکردم برای سال بعد، کلاس کنکور، درس، تست و آخر هم یه انتخاب رشته فاجعه، کلی سرنوشتم رو عوض کرد.
امروز به این فکر میکردم که هدفهای بلندپروازانه من برای زندگیم به کجا رسید؟ خدا رو شکر که تا حدی تونستم وارد دنیایی بشم که کمی خودمو تخلیه کنم، کمی بنویسم، یا آدمهایی رو دیدم و شناختم که هر کدومشون برام تجربه بودند. اما نمیدونم چرا، همیشه حس میکنم اونی نشد که باید بشه...
یه چیزایی خالی مونده توی زندگی و هدفم... میگن خوب نیست آدم مدام سرخودش غر بزنه... منم سعی میکنم دچار نارضایتی از خودم نشم، اما حس میکنم ظرفم خیلی خالی مونده... خیلی...
***
عشقم به نوشتن و بودن توی فضای رسانهای باعث شد، تحصیلاتم هم در مسیر رسانه قرار بگیره... شاید برای من که عشق ریاضی و فنی بودم خیلی بهتر میبود اگر همون کامیپوتر یا برق رو انتخاب میکردم ...
عشقم به همین دنیای رسانهای و نوشتن و تجربهکردن دنیای آدمهای متفاوت باعث شده حتی ناصبوریهای آدمها رو فقط تماشا کنم... گاهی برنجم... گاهی داد بزنم... گاهی بغض کنم... گاهی رومو سمت خدا بگیرم و بگم، من نیازی ندارم خودمو به کسی ثابت کنم، مهم تویی...
کاش این ایمان به اینکه مهم فقط و فقط خداست، همیشه توی وجودم زنده بود... کاش یادم بمونه که نگذارم صدای دنیای، من رو از شنیدن صدای خدا محروم کنه...
5 نمره دیگه هم مونده که 4 تاشو مطمئنم بیست میشم انشالله... اگر باز استادی به سرش نزنه و کار عجیب و غریبی نکنه...
از هفته دوم امتحانات مامانخانم اومد پیشم تا توی این ایام کمی هوای منو داشته باشه و غذا بپزه و اوضاع خونه رو مرتب نگه داره... به یاد قدیما، باز هر یک ساعت یه بار، چای، میوههای پوست کنده و ریز شده، انواع خوراکیها و ... روی میزم قرار میگرفت و من خجالت میکشیدم...
شاید یه روزی خیلی متوجه این قضیه نبودم و وقتایی که درس میخوندم و مامان، ساپورتم میکرد، بیخیال میگذشتم، اما این روزها که دیگه سنی ازم گذشته، واقعا شرمنده میشم و توی دلم از خدا میخوام مامان بمونه، سالم، شاد، بدون افسردگی و غم...
وقتی که داشتم راه میافتادم تا برم برای امتحان، چون از خونه میرفتم، باز مثل گذشتهها یه نفر بود که بیاد و پشت سرم دعا کنه، یکی که پول دوره سرم بچرخونه و بعد بزاره برای صدقه، مامان اصلا عوض نشده، هنوز مثل همون وقتاست، با اینکه من زندگی مستقلی دارم، باز هم سعی میکنه به اندازه کرایه هر مسیرم بهم پول خرد بده و کیف پولشو برداشته بود و کنارم ایستاده بود و هی توی کیف پولم، پول میزاشت، فارغ از اینکه من امروز اون دختر کوچولوی قدیمی نیستم که حوصله پول دادن به راننده تاکسیا رو نداشتم و مامان همیشه باید به اندازه کرایههام برام پول خرد آماده میکرد...
مامان خیلی چیزها رو خوب یادش مونده، یادش مونده که من حوصله صبحانه خوردنهای متداول نون و پنیر و گردو و کره و مربا رو ندارم و سعی میکنه برای صبحانه توی این مدتی که پیشمه، یه چیز متفاوت آماده کنه... یادش مونده که من چایی کم شیرین میخورم و وقتی آقای همسر برام چای درست میکنه بهش میگه که من چای شیرین نمیخورم...
یادش مونده که وقتی درس میخونم هر صدایی اذیت کننده است و برای همین توی تایمی که خونه بودم و اونم بود، تلویزیون رو بی صدا نگاه میکرد با اینکه من توی اتاق در بسته بودم... یادش مونده که گاهی دوست دارم غذاهای خاص و سادهای بخورم که فقط اون میدونه چیاست.... یادش مونده توی استرس امتحانا، بی اشتها میشم و حوصله ی غذا خوردن هم ندارم واسه همین همش سعی کرد چیزایی که دوست دارمو بپزه...
خلاصه که با کمک مامان خانم و آقای همسر، تونستم امتحانات این ترم رو تموم کنم و آماده شم برای ترم آخر، و اینکه برای آزمون ارشد. آخره همین هفته آزمون سراسری ارشد... امیدوار بودن که بد نیست، شاید، گاهی، اتفاق خوبی بیافتد...