این روزها، روزهای متفاوتی است برام...
اینکه هر روز صبح وقتی از خواب بیدار میشی علاوه بر صورت پر لبخند همسرت ، به یکی دیگه هم صبح بخیر بگی، حس جالب و شیرینیه...
کوچولوی دوستداشتنی ما که هنوز خیلی خیلی خیلی کوچیکه نبضش تقریبا شروع کرده به زدن، گاهی موقع نمازخوندن بیشتر این نبضشو حس میکنم... یه ضربههای خیلی خیلی ریز و شاید نامحسوس اما برای من که عاشقانه باهاش حرف میزنم همین ضربههای ریز ، تبدیل میشه به ضربههای بودن و زندگی...
لحظات عاشقانه مادری و فرزندی از همین روزها به شدت شروع شده... همراهی بابای مهربونش هم این همراهی رو به اوج میرسونه... یه روز که مرخصی بودم و خوابیده بودم، صدای زنگ پیامک بیدارم کرد... بابای مهربون نینی، پیام صبحبخیر داده بود و گفته بود پاشو صبحانه بخور که نینی گشنشه... و اون لحظه شیرینترین لحظات زندگی سهنفر ما بود....
برای یه زن، مادرشدن قشنگترین حس دنیاست... پر از لطافت... این همراهی دائمی من و نینی که هنوز اسم نداره، همراهی سهنفری ما در گردشها و خیابانگردی برای خرید ... این رفتنها و آمدنها، همه ملودیهای فوقالعادهای از زندگی رو مینوازه که خیلی از تلخیها رو تحتالشعاع قرار میده و کمرنگ میکنه....
سختی توی زندگی همه آدما هست، اصلا باید سختیها و مشکلات باشن، تا زمان رسیدن خوشیهایی حتی کوچیک، غرق در شیرینی اونها بشیم... و من هم از این امر مستثنی نیستم و این سختیها رو هم لمس کردم و چشیدم... یه روزهایی خیلی خیلی سخت، داغهای بزرگی رو تحمل کردم، یه روزهایی درگیریهای روحی زیادی رو متحمل شدم...
هنوز هم گاهی این دلگیریها گهگاهی به سراغم میاد... منم دلم پر از درد میشه، غمگین میشم از تنهایی، گرچه محمد همیشه هست و وجودش بزرگترین نعمت زندگیم بوده و هست، اما نبودن همراههایی که خیلی از خانمهای با وضعیت من دارند، اذیتم میکنه... خواهری که میتونست این روزها خیلی همراهیم کنه، دو ساله که نیست... خواهر بزرگم دلمشغولیهای زندگی خودش رو داره، و مادری که به خاطر عمل چشم و مشکلاتی که بعد از از دست دادن دخترش، باهاش دست به گریبان شد، خیلی زود، از دنیای فعالیتها خودش رو دور کرد و اعلام کرده که نمیتونم خیلی روش حساب کنم...
این روزها این تنهایی رو بیشتر لمس کردم، وقتی حالت تهوع و ناراحتیهایی از این دست، باعث میشه نتونم خوب غذا بخورم، دلم یه همراه میخواست، دلم خونه گرم و پر مهر مامانم رو میخواست، دلم خواهرانه میخواست... اما، هر روز از زور گرسنگی من و محمد میگردیم تا بین رستورانها یه رستوران مرتب و معتبر پیدا کنیم و بعد یه وعده غذای سالم انتخاب کنیم ... و چه قدر این غذای بیرون خوردن میتونه برام مضر باشه اما چارهای نیست...
این روزها این تنهایی رو بیشتر لمس کردم، اما وجود یه موجود دوست داشتنی و همراهی محمد، امید و شوقم به زندگی رو هر روز بیشتر میکنه، و بعد محکمتر از همیشه، با یه روحیه خوب لحظات زیبا رو با تمام وجودم لمس میکنم....
اینها رو گفتم تا یادم بمونه، در کنار شیرینیهای بینظیر زندگیم، دردهایی هم بوده که شاید وجود همون دردها من رو محکمتر کرد و روحم رو صیقل داد... و حالا با وضعیت جدید، و فرزندی که در وجودم لحظه به لحظه در حال رشد کردنه، حس خوب زندگی کردن رو بیش از پیش لمس میکنم...
و عاشقانه، برای بودن این عضو جدید زندگی پر از مهرمون رو دوست دارم...
*****
برنامهریزیهای زیادی برای امسال داشتم، از جمله پیانو که خدا رو شکر خوب دارم پیش میرم و به سرانجامش میرسونم... یکی از برنامههای امسالم هم درسخوندن بود که بعد از تغییر رویه فعلی زندگیم، درسخوندن از اولویتهام خارج شد و با سرعت به سوی رویاهایی که سالها داشتم در حرکتم...
انشالله از بعد از عید و آغاز سال جدید، رویای خانهداری و همسری و مادری کردن با تمام وجود به مرحله اجرا در میاد... و من بعد از سالها کار کردن در محیط اجتماع، به سمت آرزوها و رویاهام حرکت خواهم کرد... به سمت زندگی، زنانگیها دوست داشتنی، البته مدتی به مادری کردن در روزهای ابتدایی تولد، جوجه کوچولومون خواهد گذشت، اما به مرور طبق برنامهریزی که دارم ساعات زیادتری به کتابخوندن خواهم گذراند، به تزریق عشق و محبت در محیط خونه، به انتظار من و جوجه کوچولو برای رسیدن باباییش به خونه، به پیانو و نتهای زیبا و بالا و پایینهای پیانیست شدن، و کمی بعدتر به علم کردن بساط بوم و پایه و رنگ روغن و باز هم عطر خوب نقاشی....
و من باز توی رویاهام به زندگی و مادری کردن برای فرزندان میرسم، به عشقی که روز به روز به همسرم بیشتر و بیشتر خواهد شد، به نتهای زیبای پیانو، به شیشههای رنگارنگ ترشی و مربا، به خلاقیتهای روزانه در تغییر دکور، به عصرانههای خنک بهاری و پیک نیک رفتن با بچهها و تماشای بازی شاد اونها با پدرشون...
و من باز هم در رویای زندگی غرق خواهم شد که شاید رویاهای خیلی خیلی سادهای باشن، اما زیبایی زندگی برای من در اون لحظاتی خلاصه میشه که کنار خانوادم باشم و بتونم رکن اصلی شادی اونها باشم... بتونم از انرژی اونها جون بگیرم و برای تربیت و رشدشون همراه با اونها خودم رو از نظر فکری و اعتقادی و معنوی و روحی رشد بدم...
*****
پنجشنبه یه روز به یادموندنی و زیبا بود... روز تولد متولد پاییزی من... و با وجود شرایطی که وجود داره، امکان سورپرایز کردن محمد حسین یه کم سخت بود برام... تنها کاری که تونستم بکنم این بود که برای عصر پنجشنبه یه میز توی کافه مسعودیه رزرو کنم تا با هم لحظات خوبی داشته باشیم... و همین طور خوابهای طلایی که فقط و فقط برای محمدحسین میزنمش... بالاخره تونستم تا روز تولدش این نت رو یاد بگیرم... گرچه هنوز به صورت رسمی براش اجرا نکردم، اما یه نت دوست داشتنی دیگه به اسم اسپنیش رومنس آماده کردم و براش زدم....
هدیه تولدش اما خیلی سورپرایزش کرد... یه ساعت کاسیو سه کاناله که برای خریدنش با این اوضاع فعلیم چند روزی درگیر بودم... چند روزی توی ساعات کاری میزدم بیرون تا بتونم بدون اینکه محمد متوجه بشه بخرمش و یه جایی پنهان کردم تا روزی که رفتیم کافه مسعودیه و اونجا بهش دادم و برق چشماش و شادی که نمیتونست پنهانش کنه، همه از خوشحالیش حکایت داشت...
متولد پاییزی من، امسال من و جوجه کوچولو هر دو با هم تولدت رو تبریک گفتیم... هر دو با هم برای خرید هدیه تولدت تلاش کردیم... هر دو با هم صبح بیست و یکمین روز پاییز، خدا رو به خاطر چنین روز قشنگی که تو رو به ما هدیه کرده شکر کردیم...
بابایی پاییزی و مهربون، تولدت مبارک...
زندگی روزهای بالا و پایین بسیار داره، گاهی آدم وقتی به پشت سرش نگاه میکنه از روند تغییر روزها و زندگی و حتی روند تغییر رفتار خودش در مواجهه با مشکلات، دردها و حتی عکسالعمل خودش در برابر شادیها تعجب میکنه... و این روزنگاریهای من در عالم وبلاگنویسی و بازخوانی برخی از اونها این تغییرات رو خوب میتونه به رخ بکشونه... البته یه چیزی که از قبل توی نوشتههام میبینم و هنوز هم میبینم اینه که یه روحیه خاص هیجانی در نوشتههام و روزنگاریهام وجود داشته که هنوزم هست و این خوبه....
اما امروز بعد از مدتها نوشتم... با خبرهایی که هر کدوم یه برگ جدید توی زندگیمه....
اول اینکه بعد از حدود 4 ماه که از کلاس پیانوم میگذره بالاخره خوابهای طلایی رو شروع کردم و علاوه بر شروعش، هفته پیش استادم گفت توی کنسرت کارآموزهای مؤسسه که چندماه دیگه است باید آماده باشم برای اجرای خوابهای طلایی و این یعنی اولین اجرای من در جمع...
خیلی از دوستانم و آشنایان و اونهایی که در جریان علاقه من به پیانو هستند میدونند که خوابهایی طلایی آهنگی بود که من رو به سمت پیانیست شدن کشوند... خوابهای طلایی همه هدف من بود از پیانیست شدن و عشقم به این آهنگ اون قدر زیاد بود که گاهی ساعتها در روز گوش میکردمش و همه آرزوم این بود که یه روز با انگشتهای خودم بتونم خوابهای طلایی رو روی کلاویههای پیانو بنوازم... و این روزها وقتی توی خونه صدای خوابهای طلایی میپیچه غرق لذت میشم از اینکه این منم که دارم به هدفم میرسم....
این روزها درگیر یه حس تازه شدم، حسی که تقریبا بعد از اینکه وارد سیسالگیم شدم در من شکل گرفت و هر روز قوی و قویتر شد و اون هم دعوت یک انسان به زندگی عاشقانه و ساده و دوستداشتنیمون بود....
و امروز من حدود شش هفته است که وجودم جایگاه رشد و پرورش موجودیه که ثمره عشق من و محمدحسینه...
بله، من مادر شدم....
از روزی که فهمیدم هست، یه رنگ جدیدی توی زندگیم به رنگهای دیگه اضافه شد، محمد میگه یه معصومیت خاص گرفتی، خودم وقتی به خودم نگاه میکنم همونم اما این فداکاری که در وجود یک مادر وجود داره، یه روحانیت دوستداشتنی و ملموسی بهش میده... شاید خیلی از کسانی که از بچهدار شدن بدشون میاد حرف منو رد کنند اما برای منی که امروز وجودم لبریز از عشق به موجودیه که داره ذرهذره شکل میگیره، مادر شدن قشنگترین حس دنیاست....
روزهای تعطیل پر کاری بود... مامان خانم که چشماشو عمل کرد و پیش منه تا بتونم ازش مراقبت کنم... از طرفی این روزها سخت درگیر کار خبر بودم، تقریبا اکثر ساعات در روز در حال ارسال خبر بودم و این یکم سختتر میکرد... و پیانو هم به جاهایی رسیده که نیاز به تمرین بیشتر و بیشتر داره... دارم نتهای دو دستی خوبی یاد میگیرم و همین برام جذابه.... گرچه کمبود زمان و کارای زیاد مانع این میشه که بتونم با فرصت و بدون دغدغه تمرین کنم که اگر تمرینم بیشتر بود الان خیلی جلوتر بودم....
توی تکمیل ظرفیت دانشگاه سراسری، قبول شدم... رشته ارتباطات اجتماعی ، دانشگاه سبز آمل... البته چون آمل بود، مردد بودم در اینکه برم یا خیر، که بالاخره تصمیم گرفتم نرم، چون توی برنامههایی که امسال برای خودم تعریف کردم، واقعا درس خوندن اون هم در آمل عقبم میندازه...
از طرفی با وجود تردیدم در ادامه دادن یا ندادن کارم، لزوم ادامه تحصیل هم فعلا در هالهای از شک و ابهام قرار گرفته ... باید به نتیجه قاطع برسم که آیا واقعا ادامه تحصیل چیزی به علمم اضافه میکنه یا فقط مدرک محضه؟
دیروز من و آقای همسر تصمیم گرفتیم نذری بدیم و خیلی ناگهانی شب عاشورا تصمیمون رو عملی کردیم و رفتیم خرید و روز عاشورا دو نفری تا ظهر، حدود سی و پنج تا ظرف زرشک پلو با مرغ درست کردیم ... و بعد هم گذاشتیم توی ماشین و رفتیم توی راه و به آدمایی که فکر میکردیم نتونستن برن هیأت و نتونستن نذری امامحسین رو تبرکی بگیرند دادیم، این کارو به این خاطر کردیم که هر سال من آرزوی نذری به دلم میمونه و گاهی واقعا دلم پر میکشه واسه غذای نذری...
این نذر رو کوچیک شروع کردیم و قراره انشاالله هر سال بیشتر و بیشترش کنیم...
روزهای تعطیل پرکاری بود و هنوز این پرکاری تموم نشده و به خاطر تمرینات زیاد و سخت پیانو، بخش زیادی از زندگی رو تعطیل کردم، از این هفته دیگه واقعا تصمیم گرفتم برای کارهای خونه یگم کسی هفتهای یه بار یا چند هفته یه بار بیاد... حس میکنم دیگه نمیرسم که خونه رو هم مرتب کنم ....
امیدوارم زودتر یه کم برنامههای زندگی روی یه روند ثابت بیافته و از این همه کارهای تلمبار شده رها بشم...
مدت زیادی که وبلاگنویسی نکردم، گرچه گاهی دلم پر میکشه برای وبلاگنویسیهای پشت سر هم و ثب خاطرات، اما اون قدر کارم زیاد شده که حتی فرصت نمیکنم ایمیلم رو چک کنم... گاهی تا ساعت 6 میمونم سرکار تا بتونم از پس کارها بر بیام و کم نیارم، اما واقعا انجام کاری که یه زمانی توسط چند نفر انجام میگرفت، به دست یه نفر، خب طبیعتا یه کم خارج از حد و توانه... با این وجود با یه عشق و علاقه خاصی خبرها رو ارسال میکنم، به خبرنگارا آموزش میدم، جلسات سوژه براشون میزارم و از ثمر رسیدن تلاشهام لذت میبرم....
چهارشنبه هفته گذشته 50 خبر در سرویسی که کار خبرش به من سپرده شده ارسال کردم، این پنجاه خبر، اخباری بود که نیاز به وقت و تنظیم داشت، در کنار گزارشها، مصاحبهها، تنظیم اونها، جواب دادن به سوالات خبرنگارا و ... ، وقتی ساعت 6:30 به زور از صندلیم کنده شدم تا برم خونه، حس کردم از خستگی دارم سکته میکنم، یعنی قلبم داشت میایستاد... اما خوشحال بودم که تونستم حداقل بخش زیادی از کارها رو به سرانجام برسونم...
هر روز صبح که کارم رو شروع میکنم، انبوهی از کارها پیش روم قرار میگیره اما بسم الله میگم و شروع میکنم، کاره زیاد و فعالیت زیاد همیشه اون چیزی بوده که منو سر ذوق میاره و مدیران هم احتمالا به خاطر همین روحیه منه که مدام سعی میکنند، کار روی کار برام بسازن و اصلا هم حس نکنن که من دارم داغون میشم، البته خودم هم مقصرم که نمیتونم گاهی کمی به خودم استراحت بدم و خودم رو مجاب کردم که باید و باید از پس کارها تمام و کمال و حد اعلی بر بیام....
***
در کنار کارها کلاس پیانو و تمرینات هم هر روز وقتی رو از من میگیره، باید حداقل روزی در چند بازه زمانی تمرین کنم، من برای خودم بازههای زمانی یک ربع تعریف کردم، اما در شرایطی که با خستگی میرسم خونه، و تا به خودم میام و ساعت هشت شده و شام درست کردن رو هم کلا فاکتور میگیرم، باز زمان و توان زیادی برام نمیمونه برای تمرین و به همین خاطره که هر هفته توسط استاد بسیار دعوا میشم.
علاوه بر اینکه باید تمرکزم رو خیلی بیشتر کنم، یه عیب دیگهای هم که دارم، استرس زیادم سر کلاس پیانو هست، استرسی که باعث میشه دستام بلرزه و خوب نتونم حتی چیزهایی رو که خوب یاد گرفتم اجرا کنم... استادم میگه باید بر این استرس غلبه کنی چون تو قراره جلوی آدمهای زیادی پیانو بزنی و این طور و با این استرس نمیتونی....
با این وجود خارج از برنامه آموزشی گاهی شیطنت میکنم و میرم نتی از سایت فریبرز لاچینی میخرم و میزنم، دو تا نت تا حالا تمرین کردم، یکی نوبهار دلنشین و اون یکی هم جان مریم... فیلم اجرای این دو نت رو توی اینستاگارمم گذاشتم و فیلم کاملش رو هم برای برخی از دوستانم توی تلگرام فرستادم... با فرستادم اولین فیلم موجی از تشویقها روانه شد، البته دوستانی که دستی در پیانو داشتند ایراداتی گرفتند اما برای خودم شیرین بود این دو تجربه... با این وجود همه آرزوم فعلا اینه که بتونم خوابهای طلایی رو زودتر بزنم... خوابهای طلایی، برای من مثل یه رویای طلاییه... یه غم کهنه، یه درد قدیمی، یه دلتنگی خاص، یه حس شور خوبی داره... خوابهای طلایی، اون جرقهای بود که منو به سمت پیانیست شدن سوق داد...
***
این هفته مامان خانم اون یکی چشمش رو عمل خواهد کرد... عمل آبمروارید و کاشت لنز... و طبیعتا آخره هفته هم از روز چهارشنبه من کلا از ظهر به بعد کار رو تعطیل میکنم و میرم هیأت رایتالعباس چیذر...
***
پ.ن: به کدام بهانه تحریم شدهام، نمیدانم؟...!!! امشب بیا پنج بعلاوه یک شویم... من و چای و شعر و سیگار و تو، همراه با لبخندی ظریف...بیا آشتی کنیم، تو تحریم را بردار، و من قول میدهم به همان بیست درصد از نگاهت قناعت کنم...
وای که این روزها فاجعه است بس که کارام زیاده... یه هو به خودم میام و میبینم ساعت نزدیکای شیش شده و من از پشت میزم نتونستم جم بخورم.... مسئولیتی که برعهدمه و خودمم که کلا وجدان کاریام کلا، همه دست به دست داده که این روزها فشار کاری نابودم کنه تقریبا....
فشار کاری همیشه برای من شیرین بوده، اما حاشیهها و برخورد مدیران و رئیسان و حرفها و حدیثها اون قدر آزاردهنده است که بیش از کار زیاد، منو میشکنه و خسته و بیحوصلم میکنه
توی این اوضاع شلوغ و پلوغ، آخره این هفته راهی سفر به گرگانیم برای بازگشت مادر آقای همسر از مکه... با وجود این همه اتفاق تلخ توی مکه فقط دلهره و استرس داشتیم برای سلامت «ماماننساء» و مرتب باهاش در تماس... و هنوز نگرانیم و دعا میکنیم که خدا سالم برش گردونه ...
سفر آخره هفته و باز هم مأموریت محمدحسین و با هم تنها موندن من... فقط امیدوارم این بار هیچ بلای آسمانی سرم نازل نشه و بتونم خونه بمونم... از اونجایی که فردای روز مأموریتش یعنی جمعه باید راهی گرگان بشیم، باید حتما خونه باشم و کارهامو انجام بدم... و به همین خاطر نمیتونم برم خونه خواهرم که نزدیکمه....
*****
دیشب یه شب زیبای دیگه بود که مفهوم خوشبختی رو لمس کردم... با وجود همه خستگیم رفتیم خونه، و توی راه یه کم میوه خریدیم،... این خونه رسیدنهای ما هم جالبه... دیر میرسیم، دوتایی تند و تند، میپریم توی آشپزخونه، تند و تند با هم آشپزی میکنیم و میخندیم از کمبود زمان و محمدحسین هم که یه کم دورش شلوغ پلوغ میشه شروع میکنه به غرغر کردن و من باز بهش میخندم و ...
دیروزم یه روز عادی بود، که محمد میوه میشست تند و تند و من یه دستم شلیل و یه دستم هلو انجیری بود و از خستگی داشتم ولو میشدم و باز از میوه خوردن دست نمیکشیدم و توی همون حال هم دنبال آماده کردن پاستا بودم....
محمد کارش که تموم شد درست کردن پاستا رو برعهده گرفت و منو فرستاد پای پیانو، یه نت جدید برام خریده بود از سایت، نوبهار دلنشین، منم زود رفتم سراغ کیفش و نتو برداشتم و رفتم پشت پیانو... محمد پاستا رو هم میزد و منو تشویق میکرد و من مثل بچههایی که تازه دارن راه میافتن، میزدم و ذوق میکردم...
وقتی شام حاضر شد و نشستیم پشت میز توی تراس، حس کردم، خوشبختی یعنی همین، یعنی درک همین لحظات، یعنی گاز زدن میوههای تازه شسته شده و خندیدن به عجلههای ناشی از کمبود زمانمون، یعنی نت جدید و علاقهمن به اولین گامها، یعنی محمد که پای گاز ناشیانه پاستا رو هم میزنه و از توی آشپزخونه به صدای پیانوی من گوش میده و تشویقم میکنه، یعنی شام دونفره و گرم توی تراس و تماشای شهر از طبقه هفتم ... خوشبختی یعنی همین ثانیههایی که لمسشون اینقدر برام دلنشین بود و دوست داشتنی ...
و کاش همه ما واقعا با تمام وجود این لحظات رو لمس میکردیم
حس میکنم مدتهاست ننوشتم... حس میکنم پر از حرفم... پر از گفتن...
هوای خوب این روزها و پیوند پاییز و تابستون یه حس خوب و بد توامان بهم میده... همیشه از پاییز بیزار بودم، یه جورایی دلگیره و دلتنگ... این بارونهای گاه و بیگاه این روزها و شهریوری که داره به استقبال پاییزه میره، این روزها یه حس خاصی بهم داده.... مثل مزه تلخ اسپرسو توی کافهای که شیشههاش پشت بارون بخارکرده... مثل یه آهنگ آشنا، صدای پیانو، پنجرههای بدون پرده، سرمای غیرمنتظره، پاهای یخ زده، لیوان گرم چای توی تراس و پشت پنجره، لبههای داغ لیوانی که روی لب میچسبونی تا بخار گرم چای گرمت کنه و خاطراتی که باهاش پرواز میکنی، میتونی اوج بگیری، هلال ماه، ماه، روز به روز بزرگتر میشه، قرص کامل ماه، خیابونای آروم و پر چراغ شهرک، شهری که پر از نوره و داره میدرخشه از این بالا، سرمایی که تنتو میلرزونه، باز سرما، باز پاییز، باز هوای بلاتکلیفی،... حسم توی واژههام نمیگنجه... اما خودم با خوندن این کلمات میتونم لمسش کنم...
این روزها پر از اتفاقات مختلف بود، پر از حرفهایی ام که میخوام تند و تند بزنم تا مثل همیشه خاطراتش ثبت بشه توی درخشش ستاره، برای روزهایی که خوندنش یه چیزایی رو یادم بندازه، برای روزهایی که باید این خاطرات رو تعریف کنم برای کسی، و شاید برای روزهایی که بخوام روزانههای سالهای جوانی رو ورق بزنم...
این روزها پر بود از کارها و شلوغیهای خاص خودش رو داشت.... تقریبا از اواسط هفته پیش بود که یه کار جدیدی به من محول شد که مسئولیت زیادی رو میطلبه و چون فعلا دستتنهام، اون قدر فشار این کار زیاده که برای من با ویژگیهای سختکوشی و عشق به کاری که دارم هم، بیش از اندازه توانم بوده.... البته نا گفته نماند با بازگشت دوباره به پرکاریهای احمقانه خاص خودم، انگار خون تازهای توی رگام جریان گرفته، دوباره تا بعدازظهر و گاهی تا ساعت هفت سرکار میمونم، دوباره اون قدر سرم شلوغ شده که حتی فرصت نهار خوردن ندارم و مرتب پشت میزم و سیستممو دارم مینویسم و میخونم و لذت میبرم... و بی توجه به حاشیههای آدمهای مزاحم و حسود از لحظاتی که این روزها دارم، لذت میبرم...
بعد از تولدم و رفتن میهمانها، آقای همسر یه مأموریت رفت و طبیعتا من باز هم یک شب تنها میموندم... مامانخانم هم که اومده بود خونه خواهر بزرگه تا برای عمل آبمروارید چشمش آماده بشه... منم بیتوجه به اصرارهای اونها شب رو باز هم توی خونه تنها موندم... به این امید که من دیگه به تنهاییهای شبانه عادت کردم و نمیترسم...
اما
اون شب یکی از بدترین شبهای زندگیم بود...
از ظهر اون روز باید بگم، از غذایی که اون روز به دلیل کار زیاد نتونستم ببرم بزارم یخچال و همراه سالاد پر سس تا ظهر روی میزم موند و همونو خوردم... شبش وقتی رسیدم خونه با توجه به مسیری که طی کرده بودم و آلودگی و دودی که فروخورده بودم اصلا حس غذا پختن نداشتم اما یه کم دلم ضعف میرفت و دره یخچالو باز کردم و چشمم به بطری نوشابه افتادم یه کوچولو سر کشیدم...
بعدشم نشستم کمی با دوستا و فامیل توی تلگرام چت کردن و مطالب و فیلم و عکس دیدن، که حس کردم اوضام اصلا خوب نیست... یه چیزی توی دلم داشت آتیش میگرفت انگار، از ساعتای 12 شب به بعد هی بد و بدتر شدم، نتونستم حتی پای پیانو بشینم، دراز میکشیدم بدتر میشد، مینشستم باز... خلاصه حال عجیبی بود... به سرم زد آژانس بگیرم و برم بیمارستان، میدونستم دارم از حال میرم از فشار پایین...
تا ساعتای پنج یه کم بهتر شدم و خوابم برد و هشت بیدار شدم و رفتم سرکار، توی راه حس کردم باز حالم خیلی بده... وقتی به خیابون سرکارمون رسیدم چشمام تار شد، فهمیدم فشارم داره میاد پایین ... خودمو رسوندم به بیمارستانی که نزدیک بود... فشارم 7 روی 5 بود، سریع سرم زدند و چند تا آمپول، مصمومیت داغونم کرده بود... خلاصه هنوز که هنوزه و چند روزی میگذره حالت تهوع دارمو نمیتونم درست غذا بخورم... آقای همسر هم که قرار بود اون روز شب برگرده سریع بلیطش رو کنسل کرد و یه بلیط زودتر گرفت و تا ساعت چهار خودشو به من رسوند و ازونجا مستقیم رفتیم خونه خواهر بزرگه و دو روزی اونجا بودم تا یه کم بهتر شدم...
از طرفی مامانخانم چشمشو عمل کرد و هم عمل آبمروارید انجام داد و هم لنز گذاشت و دو هفتهای مراقبت نیاز داره و منم نمیتونم ازش مراقبت کنم ... از طرف دیگه هم مادر آقای همسر تا دهم مهر از مکه میاد و من برای ولیمه و مراسمش هنوز لباس نگرفتم و غیر از اون هدیه خانواده به حاجیمون، یه دست مبل راحتیه که قضیه گرفتن وجه از پدر آقای همسر و انتخاب مبل و خرید و باقی کارهاش هم با منه.... توی شرایط کاری فاجعه بارم، و این مریضی نا به هنگام، باید چند روزی هم وقت بزارم برای خرید مبل و ارسالش به گرگان... تا قبل از رسیدن حاج مامان، مبلا توی خونهش باشه و سورپرایز بشه...
هفته پیش کلاس پیانو رو به دلیل مهمونی و تمرین نکردن و مأموریت آقای همسر کنسل کردم و به همین خاطر این هفته باید با آمادگی بیشتری خودمو برای یه کلاس یک ساعته آماده کنم، تمرینای جدید هم اون قدر سخت شده که این چند شب داغونم کرده... با این خستگی از کار میرسم خونه و شام و بعد پیانو و چون انرژی زیادی برام نمونده خیلی سخت تمرینا رو انجام میدم و خیلی زود هم خسته میشم... خلاصه که این روزها همه چیز به طرز عجیبی به هم گره خورده...
****
در مورد یه تغییر در کار و نوع زندگی نوشته بودم، هنوز عقیدم بر اینه که باید روند زندگیم یه کم تغییر کنه، باید یه تصمیم اساسی در مورد کار کردن یا نکردن بگیرم، با با اینکه واقعا عاشق کار کردن و فضای کارم اما خوب میدونم این روند، آینده روشنی برام نخواهد داشت، شاید آینده اجتماعی روشنی داشته باشه اما با خواستههای قلبیه من خیلی فاصله داره، خواستههای قلبیه من هنوز داره توی محیط خونه و حسهای گمشدهای میگرده که شاید برای زنان امروز سنتی و قدیمی و کهنه باشه....
****
با اینکه این روزها پر از عشق به زندگی ام، با اینکه با همه وجودم عاشق خونه نقلی و پر پنجره و تراس رو به شهرم، با اینکه دلم برای بودن در کنار آقای همسر هر روز که توی محیط کارم میتپه و خدا رو همیشه و همیشه به خاطر داشتن محمد شاکرم، اما این هوای پاییزی منو یاد خیلی چیزها میندازه... پاییز پارسال، پاییزهای همیشه دلتنگی...
گاهی فراموشی میتونه بزرگترین نعمت زندگی باشه....
و چه قدر خوشبختند آدمهایی که خیلی زود خیلی چیزها رو از یاد میبرند و راحت و رها در روزهای زندگیشون غرق میشن....
امروز اولین روز از سومین دهه زندگیه منه.... یه کم پیچیده گفتم، سادهترش این میشه، دیروز تولد سی سالگیم بود....
بالاخره تولد سی سالگی هم رسید و سومین دهه از زندگی آغاز شد...
به قول اوریا فالاچی : من از اینکه سی ساله هستم حظ می کنم سی سالگی سن زیبایی است، برای اینکه آدم احساس آزادی می کند برای اینکه اضطراب انتظار تمام شده، غم سراشیبی هم هنوز شروع نشده. عاقبت در سی سالگی حس می کنیم که مغزمان کار می کند. وقتی قرار است عاشق شویم می شویم، وقتی از هم جدا می شویم، آنرا با منطق قبول می کنیم. دیگر نباید به معلم و مدرسه و کشیش حساب پس بدهیم و بس...
*******
تولده سیسالگیم خیلی متفاوت نبود... شاید برای اونهایی که در جریان تولدها و مناسبتهای خاص زندگی من هستند عجیب باشه شنیدن اینکه من امسال هدیه تولدی از همسرم دریافت نکردم، جشن تولد خاصی نداشتم و همه چیز یه جور عادی و بیحال بود....
پنجشنبه عصر آماده بودم که بریم بیرون، آقای همسر هم نمیگفت کجا، میگفت میریم بیرون... توی ماشین باز هم پروژه سوالهای من که کجا داریم میریم و مقاومت محمد برای نگفتن هدف نهایی، از این صحنههای حدس و گمانها فیلم میگرفتم و میخندیدم و با هر تغییر مسیری توی راه من حدسام هی عوض میشد...
تا اینکه رسیدیم به چهارراه ولیعصر و این حرکت به سمت جنوب، یه کم برام عجیب بود... اونجا توی یکی از کوچهها ماشینو پارک کرد و راه افتادیم پیاده به سمت چهارراه... هیچ حدسی نمیزدم، وقتی وارد زیرگذر شدیم یه هو چشمم افتاد به تابلوی پارک دانشجو و سریع و هیجانزده گفتم میریم تئاتر؟ و محمد هم که سورپرایزش لو رفته بود گفت آره...
برنامه ویژه تولد امسال رفتن به یه تئاتر خوب در سالن اصلی تئاتر شهر بود... اسمش مضحکه شبیه قتل بود، تم کمدی و جدی همزمان داشت... بازیگراش شهرام حقیقت دوست، نگار عابدی، حبیب دهقان نسب، علیرضا آرا، الهام پاوه نژاد، مسعود میرطاهری، رویا میرعلمی و ویدا جوان بودند... یه کم نقد دارم به موضوعیت کلی و استفاده از موسیقی آئینی به صورت طنز که این کارشون اصلا خوب نبود اما در کل شهرام حقیقتدوست بینظیر بود....
بعد از تئاتر هم رفتیم یه رستوران و شام خوردیم و بعد هم اون قدر خسته بودیم که واقعا توانی برای گشتو گزارهای آخر شب نداشتیم.... و این جشن تولد امسال من بود، بدون کیک، بدون شمع، بدون هدیه تولد....
دیروز که دقیقا روز تولدم بود مهمان داشتم، مهمانانی عزیز اما کل روز مشغول تمیز کردن خونه و تهیه غذا و کارهای خونه... وقتی داشتم کارها رو انجام میدادم مرتب به این فکر میکردم چه بده که روز تولد آدم یه روز عادی و پر کار باشه و اصلا خاص نباشه...
معمولا روزهای تولد روزهای غمگینیه... آدما روز تولدشون همیشه میگیره... گاهی از فراموش شدن، گاهی از یک سال پیرتر شدن.... مثل همیشه دوستای قدیمی به یادم بودن و پیام تبریک فرستادن، نجمه و مرجان دوستای دوران کودکی.... یادش بخیر.... کودکی...
****
توی خونه شلوغ پلوغ ما اون قدیما تولدا معمولا یاد کسی نمیموند... همه درگیر درس و مدرسه و پدرای خونواده مشغول نون در آوردن و مادرا هم کارهای خونه و سر و سامون دادن به اوضاع خونه... منم که بچه آخری بودم و یه جورایی عزیزدردونه خانواده بودم و معمولا تولدام یاد همه بود...
گاهی مامان که میدید وقتی برای تولد گرفتن نیست یه جعبه شیرینی میگرفت و برای اینکه من دلم وا شه روی کیک یزدیا شمعای کوچیک میزاشت و من فوت میکردم و بقیه دست میزدن... گاهی غذای متفاوت و خوشمزهای روز تولدم درست میکرد.. بابا معمولا بیشتر از همه یادش بود...
یه سال توی همون سالهای کودکی کلاس چهارم ابتدایی بودم که همهمون دور هم جمع بودیم... غروب بود... مامان داشت برام از روز به دنیا اومدنم حرف میزد، خواهرا از اون لحظهای که منو اولین بار توی بغل مامان دیدن، داداش میگفت، به مامان گفته بودم اگه این دختر بود من از خونه میندازمش بیرون چون من داداش میخوام... هر کدوم از خاطرات میگفتند و میخندیدیم... بابا که اومد خونه، مثل همیشه دستاش پر بود... وقتی اومد سمت من یه جعبه کوچیک داد دستم، بازش کردم، یه ساعت مچی کامپیوتری مشکی صورتی بود... هنوز خوب یادمه... داشتم از خوشحالی پر در میاوردم... اون روزا داشتن یه ساعت مچی همه آرزوم بود... هنوز اون خوشحالی وصف نشدنی توی یادم مونده... یادش بخیر...
نیمی از عمرم بدون حضور بابا گذشت... در آغاز دهه سوم زندگی، نه بابا هست و نه زهرا که از خاطرات اون روزها به شیوه خاص خودش برامون تعریف کنه... و من روی یه خط ایستادم، رو به آیندهای که برای خودم ترسمیش کردم ... رو به اهدافی که برام قشنگن و پر امید... گرچه وجودم مالامال از درد نبودن عزیزانمه اما امیدم به آینده روشن و طلاییه هنوز....
*******
جواب ارشد اونهایی که آزاد شرکت کرده بودند اومد، نمیدونم حکمتش چی بود که من به آزمون ارشد دانشگاه آزاد نرسیدم و درست همون روز از کربلا برگشتم... همه چیز یه جوری پیش رفت که من آزمون ندادم... امسال همه قبول شدند... اون قدر آمار قبولیا زیاد بود که اگر کسی بگه قبول نشده باید تعجب کرد...
با اهداف جدیدی که برای خودم در مورد زندگیم تعریف کردم، دیگه لزومی نمیبینم تحصیلاتم رو ادامه بدم... من رویام یه زندگی آروم کنار همسرمه... یه زندگی زنانه و مادرانه .... یه محیط دور از کار و دانشگاه.... میون گلدونهای شمعدونی توی تراس...بین کیکها و بوی شیرینی تازه ... کنار نتهای پیانو.... الان حتی ذرهای رویاهام به درس و کار ارتباط پیدا نمیکنه....
یه همکاری دارم که یه بچه کوچیک داره، هر روز این بچه طفلی که یک سالشه رو بغلش میگیره و توی این آلودگی هوای خیابون انقلاب میاره با خودش و میزاره مهد و بعدازظهرها میره برش میداره میبره خونه... امروز شیرینی داد که ارشد قول شده و کلی ذوق میکرد... داشتم با خودم فکر میکردم این آدم، نه به تربیت اصولی فرزندش میرسه و نه کارش رو میتونه درست انجام بده... بچهای که از صبح تا ساعت 5 عصر توی مهده کودکه واقعا چه تعریف درستی از خانواده میتونه داشته باشه... مادری که ساعت 5 بچهش رو میگیره بغلش و میره خونه تازه چه انرژی ای برای مادری کردن داره؟ و در این میون داره درسم میخونه و شاده از اینکه دانشگاه آزاد قبول شده و یه بخش دیگهای از وقتش رو هم توی خونه باید به درس اختصاص بده، پس کی میتونه کنار همسر و فرزندش باشه؟ این چه سبک زندگی ای شده آخه... من واقعا دردم میاد وقتی این چیزها رو میبینم و چه قدر دلتنگ اون روزهایی هستم که مادرا، مادر بودند...
دیدن همه این چیزها باعث میشه توی دلم کلی خوشحال باشم از اینکه هدفی که برای خودم تعریف کردم هدف آروم و روشنیه که مادرانههاش بوی مادری میده، خوشحالم که سبک زندگی مطلوب من، واقعا سبکیه که توش از شلوغی زندگی ماشینی و سربی خبری نیست... همه چیز یه عطر و نور خاصی داره...
انگشتهام روی کلاویهها روونتر پیش میرن... صدایی که از ترکیب نتها توی فضای خونه میپیچه هنوز شبیه هیچ آهنگی نیست، اما ریتم داره ... گاهی انگشتها کلاویههای خودشون رو پیدا میکنند، بدون دخالت ارادی من... و این حس خوبی بهم میده... اینجور وقتا گاهی حتی چشمامو میبندم... دارم به این فکر میکنم که چه قدر عاشق این لحظاتم... لحظاتی که حسم رو میتونم روی این کلاویههای اندک و این نتهای مبتدی که هیچ آهنگی ازشون در نمیاد، پیاده کنم....
****
چند روزیه که دارم به چند تا کارآموز خبرنگاری، گزارشنویسی یاد میدم، با اینکه این کار از حیطه وظایفم خارجه، اما حس پویایی منو ارضا میکنه و این کار رو دوست دارم البته همیشه حاشیهها آدمایی مثل منو که علاقهشون به کار همه چیزشونو تحت شعاع قرار میده، اذیت میکنه و هی به عقب پرتشون میکنه ...
یکی از کارآموزا نقطه هدف نهاییش رو یه خبرنگار خوب شدن میدونه، بهش میگم کمی روی هدف و الگوهایی که داری فکر کن... میگه چرا، یاد روزهای اولی میافتم که کارمو شروع کردم، بهش میگم هیجان الانت قشنگه، خوبه، ستودنیه، اما یادت باشه اهدافت رو بلندتر و مقدستر تعریف کنی، میگه کار کردن توی یه خبرگزاری ---- خیلی برام مقدسه... نمیدونم باید بهش چی میگفتم اما فقط بهش گفتم به عنوان یه دختر، آینده رو طوری طراحی کن که بتونی حداقل یک انسان به جامعه تحویل بدی... میخنده و میگه حیف آدمایی مثل شماست که این قدر سنتی حرف بزنن و از اجتماع خودشون رو دور کنند، بهش میگم، اصلیترین وظیفه من وقتی معنا میشه که حداقل یه قدم کوچیک برای داشتن جامعه بهتر بردارم، و اینجا و توی این خبرگزاری و توی چنین محیطی شرایطی رو نمیبینم که بشه برای داشتن یه جامعه خوبتر حتی بتونم یه نیمقدم بردارم...
با یه بهتی نگام میکنه، نمیدونم وقتی دارم بهش اصول گزارشنویسی رو یاد میدم و مقدمه گزارشش رو براش تنظیم میکنم به چی فکر میکنه اما نگاهش هنوز روی صورت منه و من اینو خوب میتونم لمس کنم... نگاش میکنم و میخندم و میگم به چی فکر میکنی، میگه به این حرفایی که زدید، اینا واقعیت داشت یا داشتید با من شوخی میکردید؟... میگم فراموشش کن... انگشتام روی کیبرد داره تند و تند تایپ میکنه اما ذهنم داره هنوز روی آرزوهام میچرخه و پرواز میکنه... به همون حیاط و باغچه... به صدای خندههای بلند بچهها... به در و دیوارهایی که هر کدوم یه رنگی از تابلوهای رنگ روغنم داره... به خودم... به خودم... به خودم.... و باز رویاها منو با خودشون همراه میکنند...
*****
امروز قراره بریم شهروند برای یه خرید اساسی واسه خونمون و هر چیزی که توش عطر و بویی از خونه باشه منو باز با رویاهای قشنگم همراه میکنه... حس میکنم چه قدر عاشق خونمونم... خدا کنه همیشه این عطر و بو و این حس ناب من نسبت به خونم برام بمونه، چون همه رویاهای روشن من با همین رنگ و عطر و بو شکل میگیره و اگر این رویاها نباشه، دیگه نمیدونم چی باقی میمونه....
*****
چند روز پیش وقتی نشستم توی ماشین، آقای همسر ضبط رو روشن کرد، برام عجیب بود چون مدتهاست دیگه ضبطمون رو حتی سر جاشم نمیزاریم چه برسه روشن کنیم، چون که من مدام حرف برای زدن دارم، خلاصه ضبط که روشن شد، آهنگای تیتراژ پایانی «در دنیای شما ساعت چند است» شروع شد به پخش شدن و من چشمام پره اشک شد... داغ شدم از حس بودن... جون گرفتم دوباره... چشمام پره برق شد و از آقای همسر یه عالمه تشکر کردم، گفت مدتهاست داره دنبال آهنگه میگرده اما نمیتونسته دانلود کنه و امروز یه دوستی توی تلگرام دوباره برام فرستادش...
از گوش کردن آهنگش قلبم پره یه غم عجیب میشه... یه حس خاک خورده... یادمه وقتی رفتم سینما تا این فیلمو ببینم خیلی حال خوبی داشتم... خیلی خوب... مدتهاست دیگه اون حال خوبو تجربه نکردم... چه قدر این فیلم دوست داشتنی بود... چه قدر این فیلمو دوست داشتم... به جرات میتونم بگم بهترین فیلمی بود که طی سالهای گذشته دیدم... خیلی خوب بود... حس خوبش شبیه تلخیه یه قهوه اسپرسو توی یه کافه است... یه تلخیه شیرین...
بالاخره شهریور هم از راه رسید...
شهریور رو همیشه جور دیگهای دوست دارم، یه جور خاص... انگار خیلی شکل خودمه... انگار خود خودمه...
* زن متولد شهریور ماه بسیار احساساتی، بی ریا و تزویر خوش قلب، خواستار عشق حقیقی و وفادار به همسر و خانواده است.
* او از جمله کسانی است که ممکن است عیب داشته باشد، اما به طور حتم غل و قش در کارش نیست.
* حال است وی را در یک سو مسخره و یا در رل یک دلقک ببینید
* اگر زن متولد شهریور مشاهده کند که عشق وی حقیقی نیست، در قطع آن کوچکترین دودلی و تردیدی به خود راه نمی دهد
* وقتی او عشق را به عنوان یک عشق حقیقی قبول کرد، صداقت ذاتی اش موجب می گردد که عمیقا و از جان و دل خود را وقف آن بکند
*عشق زن متولد شهریور از آنچنان گرمی و خلوصی برخوردار است که بدون شک مورد رشک و حسد دیگران قرار می گیرد، اما این گرمی و مخصوصا حصول اطمینان از خلوص آن ممکن است مدتی وقت بگیرد.
* زن متولد شهریور جانبدار کمال است، اما نقاط ضعف او گاهی اوقات خسته کننده می شوند
* برای مثال او ایمان کامل دارد که در این دنیا هیچ کس نمی تواند کاری را بهتر و کاملتر از او انجام بدهد و نیز سخت عجول است.
* ر مناسبات خود با زن متولد شهریور سعی کنید از جر و بحث کردن با او خود داری کنید، زیرا این کار به طور حتم دردی را دوا نمی کند و هرگز این احتمال وجود ندارد که شما برنده بشوید.
* هوشیاری و دقت نظر فراوان وی موجب می گردد که مچ تر دست ترین دروغ گو را برای کوچکترین دروغ بگیرد،
* این زن در مقابل اقرار به گناهان خویش سر سختی عجیبی نشان می دهد و به این دلیل شما باید خطاهای وی را با ملایمت تمام و به نحوی که جنبه انتقاد نداشته باشد، به وی گوشزد کنید.
* تنظیم بودجه منزل را به عهده وی واگذار کنید
* او خودش تئوری انتقاد از خود را به شدید ترین وجه به موقع اجرا می گذارد و به همین دلیل هم هست که اولا رفتار و کردارش تقریبا بدون نقص می باشد و در ثانی خود را نیازمند به راهنمایی و انتقاد دیگران نمی داند.
* زن متولد شهریور به طرز ناراحت کننده ای وسواسی و دقیق است و در عوض یکی از رئوف ترین، دست و دلبازترین و خوش قلب ترین مردم روزگار است.
* اگر زن متولد شهریور وجود نداشت، دنیا پر از معایب کوچکی می شد که تحمل مجموع آن ها برای بشر غیر ممکن بود.
* از نظر او حقیقت زیبا، و زیبایی حقیقت است
* او جسم و روح خود را درست در اختیار کسی می گذارد که به وی اطمینان مطلق داشته باشد و چون فوق العاده باریک بین است، کوچکترین حرکات و وقایع از نظرش پوشیده نمی ماند و بر غم رئوفت و مهربانی ذاتی خود اگر لازم باشد، می تواند بسیار پرخاشگر و خشن بشود.
* زن متولد شهریور آشپز قابلی است و هرگز غذایی جلو شما نمی گذارد که از خوردن آن ناراحت بشوید و منزل را هم همیشه مرتب و پاکیزه نگاه میدارد و به جای آنکه ظروف روی میز هال را مملو از شکلات کند(که برای دندان ها و سلامتی مضر است) آن را پر از میوه می سازد.
* اگر شما زن متولد شهریور دارید، بچه های خود را هرگز با بینی پاک نکرده، لباس های پاره و صورت کثیف نخواهید دید.
* از نظر بچه ها او مادری شاد و مهربان است.
* همیشه با پختن انواع کیک یا شیرینی سورپریزی برای اعضای خانواده دارد، به این ترتیب شما و بچه ها پیوسته مایل خواهید بود که هر چه زودتر خودتان را به منزل برسانید.
* از نظر طرز لباس پوشیدن بسیار مرتب است و از نظر هم صحبتی بهتر از او خدا خلق نکرده زیرا عملا می تواند راجع به هر موضوعی عقاید منطقی و صحیحی ابراز کند
* پول شما را هرگز بیهوده خرج نمی کند و اسرار زندگی شما را با شدت حفظ می نماید و اگر در کار خود با اشکالی مواجه شدید، می توانید روی کمک ها و راهنمایی های او حساب کنید.
اینا یه سری کلیات در مورد زن متولد شهریوره... که بیش از 90 درصدش خود خود منه... و برام جالب و خوندنی... با اینکه بارها و بارها مثل هر کسی که در مورد ماه تولدش و علم ستارهشناسی و اینها بررسی میکنه، منم در مورد ماه و روز و سال تولدم توی جاهای مختلف خوندم، اما با این حال هر چی از عمرم بیشتر میگذره برخی از این صفات و ویژگیها بیشتر برام روشن میشه و این برای خودمم جالبه....
*****
دیشب مهمانی داشتیم از راهی دور و البته کمی غریبه، به بهانه حضور میهمانی که از آشنایان آقای همسر بود تصمیم گرفتم شام خوب و خوش رنگ و رویی فراهم کنم و یه دور همی کوچولو داشته باشیم با برادر آقای همسر و خانومش... زرشک پلو با مرغ، بادنجان شکمپر، سالاد مکزیکی و نوشیدنی موهیتوی بدون گاز حاصل سه ساعت آشپزی من بعد از اومدن به خونه بود...
ازونجایی که خانهداری و کار بیرون از خونه، روند جدیدی از زندگی برای خانومایی مثل من رو میکنه، گاهی چنان مشتاق خانهداری و زنانگی و آشپزی و کدبانوگری میشم، که بی توجه به خستگی و کارهای دیگهای که دارم، دوست دارم ساعتها وقتم رو به کارهای آشپزخانه و خانهداری بگذرونم... حیف که من همیشه وقت کم میارم...
****
هفته گذشته سر کلاس پیانو کلی به استاد اصرار کردم که درسای بیشتری بده و بهش قول دادم تمرینم زیاد باشه تا بتونم درسا رو برسونم... اونم نامردی نکرد و یه چیزی حدود 14 تا درس داد، حالا ازون روز تا حالا من 4 تا درسو تمرین کردم، و این همه دیگه مونده و امروز و فردا فقط فرصت دارم... یه جورایی دچار استرس پیش از امتحان شدم...
****
امروز توی اینستاگرامم از حسهایی گفتم که خیلی وقته دیگه ندارمشون... همون حسهای خاصی که همه ما خانومها گاهی دلتنگشون میشیم... مخصوصا خانومهایی که صبح با همسرشون از خونه بیرون میرن و عصر با همسرشون به خونه بر میگردند...
دلم میخواد یه باغچه داشته باشم... دلم یه حیاط کوچیک(البته بدون رفت و آمد گربهها) میخواد... آشپزی و خونهداری... دلم میخواد هر روز صبح صبحانه رو توی تراس خونه آماده کنم، همسرم رو بفرستم سرکار، بعد برم توی پارک یه کم پیاده روی و ورزش کنم .... آشپزی کنم، خونه رو همیشه مرتب و تمیز و پر از عشق نگه دارم، همیشه روی میزم و توی جعبه بیسکوییتها، یه بیسکوییت و کوکی جدید داشته باشم، کتابهای نخونده رو تند و تند تموم کنم، صدای پیانوم گاه گاهی آرامش شیرین فضای خونه رو بیشتر و بیشتر کنه...
دلم میخواد همیشه یه تنوع جدید برای اهالی خونهم داشته باشم... همیشه یه برنامه برای شادتر کردن فضای خونهم.... دلم یه عالمه حسهایی میخواد که لابهلای زندگی کاری و موقعیتهای تحصیلی و شغلیم گمشون کردم.... و خیلی از خانومهایی مثل من هستند که شاید مدتهاست این حسهای گمشده رو توی فضای خونهشون ندارن و حتی به وضعیت موجودشون هم میبالن
یه دوستی بهم میگه این حسهای تو شبیه یه جور میل به فضای سنتیه گذشتههاست و با نوعی شوخ طبعی میگه تو چه قدر میل به کارهای کلفتیوار داری... نمیدونم اسم این جور کارها و این حس من به برخی از کارها، رو چی میشه گذاشت اما این روزها خوب میدونم باید یه تغییر اساسی ایجاد کنم... یه تغییر شاید یه ریسک...
امروز وقتی به پشت سر نگاه میکنم با یه آه عمیق میگم: روزگار غریبی است...
همه ما در پی دویدن و تلاش برای رسیدن به چیزی هستیم... همهمون پر از اهدافی هستیم که برای خودمون تعریف کردیم... حتی به نظرم اون معتادی که کنار یه جوی آب داره چرت میزنه و به بدترین حالت رسیده و انسان بودنش رو زیر سوال برده، اون هم هدفی داره... من معتقدم هیچ کدوم از ما بدون هدف نیستیم، حتی کسی که از زندگی خسته شده هم هدفی داره و اون هدف، رهایی از زندگیه... شاید خندهدار باشه... اما واقعا شخصی که افسردگی داره و با هیچ کس صحبتی نمیکنه هم به یه چیزی به عنوان هدف فکر میکنه... شاید اون هدف خودکشی باشه، شاید برگزیدن نوعی از زندگی و هزاران شاید دیگر...
اما نکتهای که میخوام بهش بپردازم اینه که قبل از هر چیزی باید هدف درستی تعیین کرد... هدفی که هر کدوم از ما برای خودمون تعیین میکنیم، میتونه مشخصکننده راهی باشه که در پیش خواهیم گرفت... اگر هدف، درست، منطقی و اصولی باشه، طبیعتا مسیری که برای رسیدن به اون طیخواهیم کرد، مسیر درستی خواهد بود.... و اگر هدفمون، اشتباه باشه، مسیر زندگی رو به نابودی میکشونه...
امروز داشتم به هدف یا اهدافم فکر میکردم... اهدافی که شاید تا الان باعث شده بتونم از پس خیلی از تلخیهایی که برام اتفاق افتاد بر بیام و به راهم ادامه بدم... به اینکه اهدافی که توی ذهنم برای خودم میچینم تا چه اندازهای درست و منطقیه؟ اصلا تلاشی که من برای رسیدن به اونها دارم، کمه یا زیاد؟ و اینکه اولویتبندی بین اهدافم رو بر چه اساسی قرار بدم تا در سالهای آینده وقتی به پشت سرم نگاه میکنم، موفقیت ببینم نه شکست...
نمیخوام بگم امروز وقتی به سالهای گذشته نگاه میکنم خودم رو آدم ناموفقی میبینم، اما میدونم الان در جایگاهی نیستم که سالها پیش برای خودم متصور بودم... اینکه بدونم در آستانه سی سالگی، دقیقا روی کدوم پله از زندگی ایستادم، یه کم سخته اما بررسی کلیتاش متوسطه رو به بالا بوده...
توی یه بازهای از زندگیم حس میکنم خوب داشتم پیش میرفتم، متاسفانه برای یکی مثل من، محیط کار، یکی از مهمترین آیکونهای سنجش موفقیته... و از زمانی که محیط کارم یه کم تغییرات کرد، روند رشدم کندتر بود و شاید مقصر اصلیش خودم بودم...
توی فضای زندگی تحصیلی، با اینکه درسم تموم شد و در حال آمادهکردن برای آغاز دوره تحصیلی دیگهای در مقطع ارشدم، اما باز هم حس میکنم یه جاهایی و یه سالهایی از دست رفت... ومن در سی سالگی باید شاید برای مقطع دکترا خودم رو آماده میکردم و نه ارشد...
توی فضای زندگی هنری، سالهاست نقاشی رو رها کردم و شاید اگر در تمام این سالها یعنی از سال 88 به بعد، همچنان مداوم به نقاشیم ادامه میدادم الان میتونستم نمایشگاههای زیادی برگزار کنم و حداقل پیشرفت خوبی کرده باشم...
توی فضای زندگی شخصیم هم، گرچه همه چیز ایدهآل و خوب بوده، پیشرفتهای مالی محقق شده، روند زندگیم روند خوب و حداقل یکنواخت روی مسیری منطقی و معقول و اکثرا شیرین بوده، اما یه جاهایی باید کمی عمیقتر نگاه کرد... یه چیزی حدود 6 سال از متأهل شدنم میگذره، و 4 سال از آغاز زندگی مشترکم، و به قول خیلی از سنتیها باید الان یه بچه 3 ساله میداشتم... یه کم نگاه کردن به این قضیه جوانب و زوایای مختلفی داره که خیلی خیلی زیاد در موردش با آقای همسر هم فکر کردیم و هم حرف زدیم...
اینکه هر زنی در وجودش میل مادر شدن داره، یه قضیه اثبات شده است... اما باید توجه کرد که از روی احساس و این حس مادرشدن قدم اشتباهی برداشته نشه...
خوب یادمه وقتی جوانتر بودم و سرزندهتر عاشق بچهها بودم، هر بچهای رو میدیدم ساعتها باهاش بازی میکردم و حرف میزدم و همه از این همه حوصله من تعجب میکردند... همیشه فکر میکردم این روحیه رو دائم خواهم داشت و هر کس که میگفت زودتر بچهدار شو تا سنت بالا نرفته و بیحوصله نشدی، میگفتم من روحیهام طوریه که همیشه حوصله بچهها رو دارم... اما این روزها عجیب متوجه شدم اصلا دیگه حوصله بازی کردن و حرف زدن و وقت گذروندن با بچهها رو برای تایمی بیشتر از نیم ساعت ندارم...
جمعه خونه دوستی قدیمی مهمان بودم که هم سن خودم هست و هفت ماهیه که مادر شده... یه دختر ناز توپول و دوست داشتنی داره... طبیعتا من با اون روحیه قدیمی باید حسابی با اون بچه وقت میگذروندم و از لحظاتی که اون فسقلی کنارم بود نهایت استفاده رو میکردم، اما نکته اینجاست که واقعا حوصله نداشتم حتی بیشتر از 5 دقیقه بغلش کنم...
نمیدونم باید به این نتیجه برسم که پیر شدم، یا اینکه زندگی و مسیری که طی کردم، منو سراغ هدفهایی برد که از یکی از اهداف تشکیل هر خانواده، یعنی تولد یک فرزند دور شدم... این روزها زیاد به این قضیه فکر میکنم، به این هدفی که پشت اهداف دیگه اون قدر پنهان شد و خاک خورد که فرسوده شد...
و دردناکتر اینه که این منی که امروز در آستانه سی سالگی قرار گرفتم اصلا شبیه اون چیزی نیست که دلم میخواست باشم... شاید بیشتر دوست داشتم اگر امروز زنی خانهدار(به معنای حقیقی) بودم، زنی که تربیت فرزندان و آرام کردن محیط خونواده براش اولویت اصلی زندگیشه... زنی که توی یه خونه زیبا و سنتی و حیاطدار، شیشههای مربای رنگارنگش رو میچینه و از سر و روی زندگیش مهر و صمیمت و هنر میباره... زنی که چند تا بچه قد و نیم قد دورش هستند و با حوصله و مهربونی تموم، داره براشون وقت میزاره و به سمت یه آینده روشن هدایتشون میکنه...
حالا با توجه به تمام این حرفها، نگرانی من برای آینده، نگرانی و ترسم از تغییر رویه روحی و اخلاقیم و ترسم از اینکه سالهای دور از این تصمیم (یعنی نبودن بچه) پشیمون نشم، همه و همه دست به دست هم داده که کمی گیج بشم در این مورد خاص... و مرتب دارم از خودم میپرسم من توی مسیری که به سمت اهدافم در حرکتم، چی رو فدای چی کردم؟ یا چی رو فدای چی میکنم؟
****
بعدا نوشت: تمرینهای پیانو رو خیلی خوب دارم انجام میدم... گرچه هنوز انگشتام خوب روی کلاویهها نمیخوابه اما خیلی سریعتر از تمریناتی که استاد بهم داده، دارم نتها رو تمرین میکنم... دوستایی که اینستاگرامم رو دارن، به زودی میتونن، یه فیلم خیلی کوتاه از یه تمرین خیلی ابتدایی از من توی اینستا ببینن...