درخشش ستاره

درخشش ستاره

آسمان آرام است و ستاره باز هم می‌آید، می‌درخشد آرام...
درخشش ستاره

درخشش ستاره

آسمان آرام است و ستاره باز هم می‌آید، می‌درخشد آرام...

یه عالمه حرف...

امروز یه شروع دیگه از یه هفته‌ی کاری دیگه است. بنده نیز بسیار پر انرژی و شاد اومدم و توی تحریریه جدیدمون پشت میزم و کنار پنجره باز رو به حیاط، دارم برنامه‌های این شروع جدید رو توی ذهنم مرور می‌کنم.

یه کم نیاز دارم وارد کار خبر بشم و به همین خاطر این چند روز، مدام به این فکر می‌کردم که روند گزارش‌نویسیم رو این بار با ایده‌های تاپ‌تر و جدید‌تر شروع کنم. یه عالمه کار توی ذهنم دسته‌بندی کردم که باید هر چه سریع‌تر مکتوب بشه و شروع کنیم... و یه عالمه فکر و ایده که این بار تصمیم گرفتم هیچ مانعی و هیچ انرژی منفی‌ای اون‌ها رو از من دور نکنه...

این هفته مسافرتی در پیش داریم روز سه‌شنبه به بابلسر و بهنمیر و افراتخت... دو سه روزی خواهد بود اما چون قراره کنار دریا و موجاش باشم، خوشحالم و انشا‌الله که محقق بشه... بنابراین دو روز کاری بیشتر ندارم برای این هفته...

******

تعطیلات هم در کنار مامان‌خانم بیشتر در معنویت گذشت... پنجشنبه عصر حال و هوای امامزاده صالح زد به سرمون و سه‌تایی رفتیم امامزاده و قسمت این بود که به دعای‌کمیل برسیم... شاید مدت‌ها بود که توی یه مراسم دعا‌ی کمیل درست و درمون شرکت نکرده بودم... به همین خاطر بسیار چسبید و حال دلمو آسمونی کرد...

صبح روز جمعه هم صبح زود سه‌تایی رفتیم بازار‌گل افسریه، من قصد خرید بن‌سای داشتم و مامان‌خانم هم برای باغچه‌اش یه عالمه گل‌های رنگی می‌خواست... بازار گل هم به خاطر اون همه رنگ و طراوات قلب آدمو پر از شادی می‌کنه...

خلاصه که من بن‌سای مورد علاقه‌ام رو نخریدم به دلایلی... شایدم بن سایی که دوست داشتم رو ندیدم... اما مامان‌خانم به اندازه‌ی همه حجم صندوق عقب ماشین گلای رنگی رنگی خرید... ساناز در سه رنگ صورتی و زرد و نارنجی... کوکب در سه مدل، قرمز و زرد هلندی... پامچال‌های صورتی و قرمز و سفید... گل‌میمون در سه رنگ بنفش و زرد و نارنجی... خلاصه کلی گلای رنگی رنگی و من و آقای همسر هم با ذوق همراهیش می‌کردیم...

وقتی اونجا بودم دلم می‌خواست یه باغچه داشته باشم و یه عالمه گل بکارم... سبزی بکارم، گوجه‌های بوته‌ای کوچولو، فلفل، توت‌فرنگی... وای یه دنیای جالب و شیرین بود...

بعد از باغ گل رفتیم حرم حضرت عبدالعظیم و بعد هم ابن بابویه که مامان‌خانم ارادت خاصی به اون‌جا داره و همیشه نذر می‌کنه، و بعد هم نهار مهمون مامان خانم بودیم و یه کم استراحت و بعد رفتیم سمت خونه مامان برای کاشتن گل‌ها ... تا نزدیکای غروب درگیر گل‌کاری بودیم... باغبونی هم دنیایی داره واسه خودش و کلی حال آدمو خوب می‌کنه...

دیروز هم برنامه سینما و پیاده‌روی داشتیم و رفتیم برای دیدن دو تا فیلم که البته یکیش محقق شد... «استراحت مطلق»، فیلمی که به خاطر بازیگر‌هاش انتخابش کردم، اما آخر فیلم واقعا وا مونده بودم این چی بود دیگه... اولا که رضا عطاران با همسر خودش فریده فرامرزی بازی کرده و به همین خاطر همه جوره ملموس بازی کردن، که کاملا همه متوجه بشن اینا زن و شوهرند... فیلم پر بود از واژه‌ها و الفاظی که اصلا مناسب نبود و کاملا رکیک بود...

من وسطای فیلم همش نگران حضور بچه‌هایی بودم که کنار خانواده‌هاشون نشسته بودند و فیلم رو تماشا می‌کردند و حرص می‌خوردم که چرا بعضی از خانواده‌ها این قدر بی‌فکرند... در کل فضای فیلم فضای چرکی بود... ماجرا داشت و یه روندی رو دنبال می‌کرد...

بیشتر تلاش می‌کرد مظلومیت یه زن مطلقه رو نشون بده که با وجود اینکه طلاق گرفته اما از دست آزار‌های همسر سابقش در امان نیست... اما چیزی که من خیلی برام عجیب بود نوع رابطه‌ی این زن با مرد‌ها بود... جالب اینجا بود دوستانش همه مرد بودند... رابطه‌ش با مرد‌ها خیلی اوکی بود... رابطه‌ش با رئیسش که مدام همه می‌گفتن با اون ارتباط داره و این تهمت رو بهش می‌زدند، اما واقعا رفتار اون زن طوری بود که خودش رو در مذان اتهام قرار می‌داد... در کل وقتی فیلم تموم شد، من می‌شنیدم که از ردیفای پشت سر، یه عده می‌گفتم چه مزخرف بود و یه عده هم می‌گفتن کاش با پول بلیطش چند تا فیلم می‌خریدیم و نگاه می‌کردیم...

واقعا رضا کیانیان توی برنامه خندوانه درست می‌گفت که سینمای ما سه تا عنصر گمشده داره، اول اینکه جنبه شادی نداره و بیشتر به ماتم می‌پردازه، دوم اینکه فیلم‌ها قهرمان ندارند و سوم اینکه رویا‌پردازی توش وجود نداره... با تمام نظراتی که در مورد هنری کردن فضای فیلم‌ها وجود داره، باید بگم به هر حال عام مردم، برای تفریح و خوش گذروندن به سینما می‌رن، ولی با چی مواجه می‌شن؟! شاید به همین خاطره که این قدر استقبال از سینما داره کم‌تر و کم‌تر می‌شه...

******

اندر ماجرای دندان‌پزشکی، امروز باید برم برای جراحی لثه تا بخش‌هایی از لثه رو ببرند و برای گذاشتن پروتز آماده بشه... همین اسم جراحی می‌ترسوندم، اما چیزی که بیشتر از ترس اذیتم می‌کنه رفتار پزشکاییه که مرتب با لحن بد حرف می‌زنن... روی این یه دندون تا حالا چهارتا دکتر کار کردند، اولی که خوب بود، دومی که متخصص ریشه بود فقط مونده بود کتکم بزنه، سومی بسیار بسیار مهربون و چهارمی که امروزه و متخصص لثه است، خدا می‌دونه چی باشه...

******

پ.ن: یه تصمیم جدید در حیطه فعالیت‌های ورزشی گرفتم... اول اینکه قضیه کلاس شنا به خاطر دانشگاه هنوز محقق نشده و چون کلاس دارم، نمی‌تونم به صورت مرتب برم...

اما به جاش قراره دوچرخه‌سواری رو امتحان کنم... این هفته هم قراره بریم دوچرخه ببینیم و بعد اگر شد، یه مدت دوچرخه سواری کنیم... برای بعدازظهرهای بلند بهاری و تابستون امسال فکر می‌کنم ایده خوبی باشه... البته بماند که بنده اصلا دوچرخه سواری بلد نیستم و باید یه مدت آموزش ببینم...

*****

یه دوستی که پیانو می‌نوازه هر یه مدت یه بار میاد و در مورد پیانو و جادوی این ساز حرف می‌زنه. و من اندوهگین می‌شم از اینکه چرا پول‌هایی که باید بیاد الان دستم نمیاد... چرا هی نمی‌شه... یه عالمه منتظرم که زودتر زودتر پیانوم رو بخریم و کلاسم رو شروع کنم...