درخشش ستاره

درخشش ستاره

آسمان آرام است و ستاره باز هم می‌آید، می‌درخشد آرام...
درخشش ستاره

درخشش ستاره

آسمان آرام است و ستاره باز هم می‌آید، می‌درخشد آرام...

تعطیلات... اولین تجربه... اهداف بلند‌مدت...

سه روز تعطیلات با اینکه فکر می‌کردم کسل‌کننده خواهد گذشت، اما خوب بود و در واقع اون قدر زود تموم شد که دیشب حس کردم چه قدر دلم می‌خواست باز هم ادامه‌دار بشه... با وجود اینکه همیشه تعطیلات، یه جورایی نظم زندگی رو به هم می‌زنه، اما گاهی عجیب می‌چسبد همین بی نظمی‌ها...

روز اول که به پارک‌گردی در بوستان طالقانی و آب‌ و آتش و پل طبیعت گذشت که البته در راه بازگشت بعد از اون‌همه پیاد‌ه‌روی، جلوی بوستان طالقانی، گرفتار بارون شدیم و به شیوه داغونی، از میون گل‌های بستنی‌شده، خودمون رو به بیرون پارک رسوندیم ...

روز دوم هم به خونه مامان‌خانم رفتیم و کلی جریانات داشتیم اونجا، از بیرون‌گردی‌ها با اون کمردرد‌ عجیب من گرفته تا بازی با بچه‌‌ها و ...

جمعه هم که قرار بود صبح زود برگردیم خونه، به خاطر یه غذای خوشمزه برای نهار که مامان‌خانم قولش رو بهم داده بود، موندیم و البته مهم‌تر از اون، کاری بود که قرار بود شروع کنیم و اون هم آموزش رانندگیه بنده توسط آقای همسر بود...

بالاخره این طلسم شکسته شد و بنده رانندگی کردم... یعنی در اولین روز آموزش، رانندگی رو شروع کردم و با دنده‌های یک و دوم یه خیابون صاف رو حدودا بیست باری رفتم و برگشتم... تجربه خوبی بود و کلی ذوق‌کرده بودم... که البته برای ادامه راه حتما باید برم کلاس... که برای اونم برنامه دارم... به هر حال باید تا قبل از عید این پروژه رو اجرایی کنم...

کلاس پیانو هم با مشکلاتی که در بر داشت فکر کنم به بعد از عید موکول شد... یکی از برنامه‌هایی که می‌بایست امسال عملی می‌شد، متاسفانه با وجود تلاش‌های من و آقای همسر، نشد که بشه... و چون خرید پیانو به بعد از عید موکول شد، طبیعتا کلاس هم باید بعد از خرید پیانو، آغاز بشه...

برای عید امسال گرچه زوده از الان گفتنش، اما من و آقای همسر هر دو تصمیم گرفتیم تهران‌گردی کنیم و برنامه مسافرتی نداشته باشیم... چون که عید معمولا شهر‌های شمالی شلوغه و مسافرت عید اونم به شمال، یه کم‌اذیت‌کننده است... شهر‌های دیگه هم که ...

دلم یه سفر خارج از کشور می‌خواد، مثل هند یا چین... و به همین خاطر اندکی صبر باید کرد... البته تهرا‌نگردی هم در نوع خود، برای اون‌هایی که ساکن تهرانند، می‌تونه خیلی جالب باشه، چون توی ایام عید، تهران بسیار خلوت و دوست‌داشتنیه...

خرید‌های شب عید هم گویا شروع شده، از شلوغیه پاساژ‌ها و خیابون‌ها و بازار‌ها می‌شه این رو فهمید... ولی واقعا برای من که جای سواله، با این وضعیت فاجعه‌بار اقتصادی کشور، خیلی مردم خوشحالی داریم که از صبح تا شب توی بازا‌ر‌ها در حال جولون دادن هستند...

متوسط درآمد یک خانواده رو اگر مثلا بین دو تا سه میلیون در نظر بگیرید، با کم کردن هزینه‌هایی از قبیل اقساط مختلف و خرجی‌های متدول که کم هم نیست، اگر نیمی از در آمد باقی‌مانده رو فقط صرف خرید کنند، باز هم یه دونه پیرهن شلوار مردونه، یا مانتو و روسری زنونه، بیشتر نمی‌شه خرید، اونم نه مارک، بلکه یه چیز معمولی...

حالا با این اوصاف این شلوغی باز‌ارها چه توجیهی می‌تونه داشته باشه، الله اعلم...

از این هفته دانشگاه آغاز می‌شه، این ترم رو با معدل 19:77 به پایان رسوندم و معدل کل هم روی 19:25 ثابت موند و من هم به شدت امیدوارم که شرط معدل برای دوره ارشد، شامل حالم بشه... و این ترم هم ترم پایانی خواهد بود به امید خدا... ترم پایانی برای دوره کارشناسی... و امیدوارم ترم پایانی تحصیلاتم نباشه و دوره ارشد رو از مهر‌ماه شروع کنم...

زندگی برای سال آینده پر از برنامه‌های ریز و درشت هست باز هم... از عوض کردن خونه و خرید خونه‌ای بزرگ‌تر گرفته تا تلاش برای تحصیلات تکمیلی... از آغاز کلاس پیانو گرفته تا کمی قدم زدن توی وادی نقاشی، وادی فراموش‌شده‌ی سال‌های اخیر... و شاید هم تلاشی کوچیک در راستای عوض کردن ماشین که با پروژه خرید پیانو، سخت در رقابته...

اما هدف‌های بلند‌مدت‌تری هم باید برای زندگی داشت، به قول یه استادی، نبود هدف‌های بلندمدت، باعث نادیده گرفتن هدف‌های کوتاه‌مدت هم می‌شه... پس باید کمی فکر کرد و اهداف بلند‌مدت طراحی کرد...

صدای دنیا...

داشتن هدف‌های کوچیک به خاطر نبود جسارته که خیلی از ما توی مسیر زندگی درگیر این ترس و از دست دادن جسارت می‌شیم.

تا حالا دقت کردید که وقتی جوون‌تر هستیم جسارت‌هامون بیشتره؟ وقتی بزرگ‌تر می‌شیم، محتاط‌تر می‌شیم. این در واقع به خاطره رفتاریه که محیط اجتماعی اطرافمون به ما تلقین می‌کنه. به ما تلقین می‌کنه که یه لقمه نون داشته باشی بهتر از اینه که بخوای جسارت به خرج بدی و دنبال پیشرفت باشی.

و همین باعث می‌شه که خیلی از ما، وقتی یه نگاهی به گذشته‌هامون میندازیم ببینیم خیلی از هدف‌ها و آرزوهامون، قربانی همین ترس‌ها شده.

امروز چند تا گزارش کار کردم که دوسشون داشتم. وقتی به خودم نگاه می‌کنم، می‌بینم در آستانه‌ی سی‌سالگی خیلی از اون چیزی که توی اهدافم تعریف کرده بودم، عقب‌ترم... من توی سی‌سالگی نباید اینی می‌بودم که الان هستم...

یک سالی تقریبا وقت هست برای یه کم تلاش بیشتر، یکی از این تلاش‌‌ها تحصیلیه و خیزی که من برداشتم تا بتونم، حداقل از نظر تحصیلی یه کم به اون چیزی که باید باشم، برسم. امروز با نگاهی به کارنامه این ترمم یه کم حس خوبی بهم دست داد و خاطرات روز‌های خوب دبیرستان و درس‌خون بودنم در اون ایام برام زنده شد.

این درس‌خون بودن من بیشتر شامل درس‌های ریاضی و حسابان و فیزیک می‌شد. و همیشه برای درس‌هایی مثل تاریخ معاصر که عمومی بود، یا شیمی، یا ادبیات و زبان فارسی، غصه‌ی عالم و آدم توی دلم بود.

چه قدر لذت می‌بردم از اینکه همیشه حسابانم رو بدون تلاش زیادی، می‌تونستم بیست بگیرم اما برای درس تاریخ معاصر یا حتی شیمی، باید خر‌خونی می‌کردم تا بتونم نمره خوبی بگیرم که اون هم نهایتا به 18 یا حتی 17 ختم می‌شد.

توی اون شرایط عشقم به ریاضی، پیش‌دانشگاهی که یه ساله خیلی سرنوشت‌ساز برای همه است، به خاطر رنج از دست دادن بابا، خیلی حال و روز خوبی نداشتم، یادمه توی همون حال و هوا، یه معلم دیفرانسیل فاجعه، همه عشق من به ریاضی رو نابود کرد.

و کنکور اون سال، اونی نشد که باید می‌شد. و من صبرکردم برای سال بعد، کلاس کنکور، درس‌، تست و آخر هم یه انتخاب رشته فاجعه، کلی سرنوشتم رو عوض کرد.

امروز به این فکر می‌کردم که هدف‌های بلند‌پروازانه من برای زندگیم به کجا رسید؟ خدا رو شکر که تا حدی تونستم وارد دنیایی بشم که کمی خودمو تخلیه کنم، کمی بنویسم، یا آدم‌هایی رو دیدم و شناختم که هر کدومشون برام تجربه بودند. اما نمی‌دونم چرا، همیشه حس می‌کنم اونی نشد که باید بشه...

یه چیزایی خالی مونده توی زندگی و هدفم... می‌گن خوب نیست آدم مدام سرخودش غر بزنه... منم سعی می‌کنم دچار نارضایتی از خودم نشم، اما حس می‌کنم ظرفم خیلی خالی مونده... خیلی...

***

عشقم به نوشتن و بودن توی فضای رسانه‌ای باعث شد، تحصیلاتم هم در مسیر رسانه قرار بگیره... شاید برای من که عشق ریاضی و فنی بودم خیلی بهتر می‌بود اگر همون کامیپوتر یا برق رو انتخاب می‌کردم ...

عشقم به همین دنیای رسانه‌ای و نوشتن و تجربه‌کردن دنیای آدم‌های متفاوت باعث شده حتی ناصبوری‌های آدم‌ها رو فقط تماشا کنم... گاهی برنجم... گاهی داد بزنم... گاهی بغض کنم... گاهی رومو سمت خدا بگیرم و بگم، من نیازی ندارم خودمو به کسی ثابت کنم، مهم تویی...

کاش این ایمان به اینکه مهم فقط و فقط خداست، همیشه توی وجودم زنده بود... کاش یادم بمونه که نگذارم صدای دنیای، من رو از شنیدن صدای خدا محروم کنه...

پایان ماراتن امتحانات...

بالاخره امتحانات تموم شد... خوب بود اما سخت و طاقت‌فرسا... خوب بود از این جهت که اکثر امتحانا رو خوب دادم و تا الان که 5 تا از نمره‌ها اومده، 4 تاش بیست بوده و یکی 18 که اون 18 از صبح روی مخمه... امتحانی که مطمئن بودم صد در صد بیست می‌شم رو چرا باید 18 می‌گرفتم...

5 نمره دیگه هم مونده که 4 تاشو مطمئنم بیست می‌شم انشالله... اگر باز استادی به سرش نزنه و کار عجیب و غریبی نکنه...

از هفته دوم امتحانات مامان‌خانم اومد پیشم تا توی این ایام کمی هوای منو داشته باشه و غذا بپزه و اوضاع خونه رو مرتب نگه داره... به یاد قدیما، باز هر یک ساعت یه بار، چای، میوه‌های پوست کنده و ریز شده، انواع خوراکی‌ها و ... روی میزم قرار می‌گرفت و من خجالت می‌کشیدم...

شاید یه روزی خیلی متوجه این قضیه نبودم و وقتایی که درس می‌خوندم و مامان، ساپورتم می‌کرد، بی‌خیال می‌گذشتم، اما این روزها که دیگه سنی ازم گذشته، واقعا شرمنده می‌شم و توی دلم از خدا می‌خوام مامان بمونه، سالم، شاد، بدون افسردگی و غم...

وقتی که داشتم راه می‌افتادم تا برم برای امتحان، چون از خونه می‌رفتم، باز مثل گذشته‌ها یه نفر بود که بیاد و پشت سرم دعا کنه، یکی که پول دوره سرم بچرخونه و بعد بزاره برای صدقه، مامان اصلا عوض نشده، هنوز مثل همون وقتاست، با اینکه من زندگی مستقلی دارم، باز هم سعی می‌کنه به اندازه کرایه هر مسیرم بهم پول خرد بده و کیف پولشو برداشته بود و کنارم ایستاده بود و هی توی کیف پولم، پول می‌زاشت، فارغ از اینکه من امروز اون دختر کوچولوی قدیمی نیستم که حوصله پول دادن به راننده تاکسیا رو نداشتم و مامان همیشه باید به اندازه کرایه‌هام برام پول خرد آماده می‌کرد...

مامان خیلی چیزها رو خوب یادش مونده، یادش مونده که من حوصله صبحانه خوردن‌های متداول نون و پنیر و گردو و کره و مربا رو ندارم و سعی می‌کنه برای صبحانه توی این مدتی که پیشمه، یه چیز متفاوت آماده کنه... یادش مونده که من چایی کم شیرین می‌خورم و وقتی آقای همسر برام چای درست می‌کنه بهش می‌گه که من چای شیرین نمی‌خورم...

یادش مونده که وقتی درس می‌خونم هر صدایی اذیت کننده است و برای همین توی تایمی که خونه بودم و اونم بود، تلویزیون رو بی صدا نگاه می‌کرد با اینکه من توی اتاق در بسته بودم... یادش مونده که گاهی دوست دارم غذاهای خاص و ساده‌ای بخورم که فقط اون می‌دونه چیاست.... یادش مونده توی استرس امتحانا، بی اشتها می‌شم و حوصله ی غذا خوردن هم ندارم واسه همین همش سعی کرد چیزایی که دوست دارمو بپزه...

خلاصه که با کمک مامان خانم و آقای همسر، تونستم امتحانات این ترم رو تموم کنم و آماده شم برای ترم آخر، و اینکه برای آزمون ارشد. آخره همین هفته آزمون سراسری ارشد... امیدوار بودن که بد نیست، شاید، گاهی، اتفاق خوبی بیافتد...

آرزوهای کوچک یادش بخیر...

ایام امتحانات همچنان کش آمده است و افتان و خیزان در حال عبور از موانع و خوان‌های طراحی‌ شده توسط اساتید گرامی هستیم... تا یکشنبه هفته آینده، 4 امتحان دیگه رو به صورت خیلی فشرده باید بگذرونم

و این در حالیه که واقعا خسته‌ام... امروز صبح از اون روزهایی بود که با گریه و زاری و حال نزار از خواب بیدار شدم، بس که خوابم می‌اومد... همیشه وقتی صبح‌ها خوابم میاد به این فکر می‌کنم که بعد‌ازظهر میام خونه و می‌خوابم، گرچه هیچ وقتم این کارو نمی‌کنم، اما فکر کردن به این قضیه هم برام دلگرم کننده است...

اما امروز حتی این فکر امیدوار‌کننده هم نبود و وجود نداشت... چون فردا یه امتحان سخت و سنگین و نفس‌گیر دارم به نام قوانین و مقررات در رسانه... و پر از مباحث حقوقیه و ماده و تبصره است...

پسان فردا هم یه امتحان نفس‌گیر دیگه دارم که با وجود اینکه یه درس عمومیه ولی بسیار بسیار جزوه ی سنگینی داره ... تفسیر نهج‌البلاغه... از روز اول امتحانا مدام به این فکر می‌کردم که تفسیر نهج‌البلاغه رو چه کنم؟ و  حالا رسید آن روزی که از آن می‌ترسیدم...

شنبه و یکشنبه هم دو امتحان سخت دیگه و بعد در بعدازظهر روز یکشنبه 12 بهمن‌ماه ساعت 15 من یه عالمه می‌تونم نفس راحت بکشم... دوست دارم توی ایام تعطیلات بعد از امتحانات تا شروع ترم جدید حتمنه حتمن برای گرفتن گواهینامه رانندگی اقدام کنم و این اصلی رو که این همه به تعویق افتاده بود رو زودتر عملی کنم... امیدوارم این دفعه این پیش‌بینی درست از آب دربیاد...

هفته آخر بهمن‌ماه هم یه آزمون بزرگ دیگه دارم که هیچ امیدی برای قبولی در اون ندارم و فقط با اعتماد به نفس و از روی سرخوشی می‌خوام شرکت کنم... اونم آزمونه ارشد دانشگاه‌های سراسری... خلاصه که طبق روال همیشه کلی برنامه دارم برای بعد از امتحاناتم...

- امروز با دیدن بچه‌هایی که داشتند می‌رفتند مدرسه دوباره ذهنم پر کشید سمت خاطرات قدیمی و مسیر مدرسه... مدرسه من از اول ابتدایی تا پیش‌دانشگاهی یک جا بود و فقط بعد از تغییر هر سطح یعنی دبستان به راهنمایی و راهنمایی به دبیرستان یه کم ساختمونش عوض می‌شد... همه‌شون در اصل یک نام داشتند و تقریبا مسیر نزدیکی تا خونه داشتند... اما به دلیل حساسیتی که توی همه خونه‌ها نسبت به بچه کوچکتر وجود داره، من از اول ابتدایی تا سوم راهنمایی سرویس داشتم ...

وقتی راهنمایی بودم همیشه از این قضیه خجالت می‌کشیدم که باید با سرویس برم و بیام... اون زمان‌ها خیلی روال نبود بچه‌ها سرویس داشته باشند... سرویس من یه پاترول دو در بود، که سه نفر رو با خودش می‌برد و میاورد...

یادمه اون زمان‌ها یکی از آرزوهام این بود که زودتر دبیرستانی بشم و بتونم خودم برم مدرسه... چون مامان‌خانم و بابا قول داده بودند اگر دبیرستانم رو شروع کنم اجازه بدن، خودم برم مدرسه... و این برای من بهترین اتفاق بود...

اما وقتی دبیرستان شروع شد، بابا هر روز منو تا سر خیابون می‌برد و سوار تاکسی می‌کرد و برای برگشت هم می‌گفت حتما با تاکسی خطی اون مسیر برگرد... باز هم من سوژه دوستام شده بودم و به خاطر این منو به عنوان یه بچه لوس مسخره می‌کردند... به وقتایی که می‌خواستم شجاعت به خرج بدم، با دوستام پیاده می‌اومدم خونه و می‌گفتم با تاکسی اومدم و این بزرگ‌ترین دروغی بود که اون روزها می‌گفتم که البته بعدا بهشون گفتم...

همه ما دوران نوجوانی رو طی کردیم ... این پیاده روی‌های یواشکی رو شاید بعضی‌ها داشتند... و گاها خندیدن‌های بلند توی خیابون، شیطنت‌های دخترونه، همراهی با یه گروه، تشکیل گروه‌های کوچیک و ...، همه ما حتما چنین خاطرات مشترکی داشتیم...

و امروز در 29 سالگی، شاید به اون روزها، اون فکرها، اون آرزوهای کوچیک، اون باید‌ها و نباید‌ها بخندیم و گاها دلتنگشون بشیم... امروز که دنیای آدم‌بزرگا روی دیگه‌ای از این سکه رو نشونمون داد، شاید دلتنگ همه‌ی اون حال و هوا‌ها بشیم... همه اون خاطرات تلخ و شیرین و کوچیک و بزرگ... دلتن اونایی که بودند و امروز خیلی جاشون توی زندگی‌مون خالی مونده... اما با وجود همه اون دلتنگی‌ها، حسرت لمس اون لحظات صاف و صیقل‌خورده یه حال عجیبی به آدم می‌ده...

حسرت روزهایی که بزرگ‌ترین درد زندگی‌مون، یه امتحان سخت بود و نمره‌هایی که باید زیرش رو اولیا امضا می‌کردند... حسرت روزهایی که بزرگ‌ترین غم زندگی‌مون، نگاه کردن برف‌بازی بچه‌ها از پشت پنجره بود، و حسرت خوردن به اون‌ها در حالی که نمی‌تونستی باهاشون بازی‌ کنی... آره یادشون بخیر واقعا

یادشون بخیر...

دور دوم...

بالاخره این هفته‌ی سخت و طاقت‌فرسا به پایان رسید... هفته‌ی اول امتحانات بود و به طرز فجیعی نابود شدم... هر روز امتحان داشتم و در عرض این 4 روز، 4 امتحان سخت و سنگین رو پشت سر گذاشتم... خیلی سخت بود... راس ساعت چهار هر روز با آقای همسر راهی خانه می‌شدیم و این خودش فاجعه بود... برای من که معمولا نمی‌تونم از اینجا مستقیم راهی خونه بشم که اصلا بدترین شکنجه بود...

خونه هم تا می‌رسیدیم اول یه چای به‌لیمو می‌خوردیم و همین فرصت برای استراحتمون بود... و بعد شروع می‌کردیم به درس‌خوندن... و یه بند تا ساعت 9 می‌خوندیم و یه تایم شام داشتیم و باز هم می‌خوندیم... حس می‌کنم مغزم داغ شده دیگه...

خدا رو شکر همه امتحانات رو بسیار خوب دادم و غیر از امتحان دیروز، باقی درس‌ها رو نمره کامل خواهم گرفت انشالله... و هفته بعد دور جدید مسابقات شروع می‌شه و لحظات نفس‌گیر امتحانات دیگر...