درخشش ستاره

درخشش ستاره

آسمان آرام است و ستاره باز هم می‌آید، می‌درخشد آرام...
درخشش ستاره

درخشش ستاره

آسمان آرام است و ستاره باز هم می‌آید، می‌درخشد آرام...

دردهای شیرین...

دنیای عجیب و سختیه... گاهی روی خوشی بهت نشون می‌ده و غرق در شادی می‌شی و گاهی با اینکه غرق در شادی‌ها و خوشی‌هاش هستی دلت از دنیا و  آدماش می‌گیره... آدمایی که همه‌شون فطرت خوب و  پاک دارن اما به واسطه زندگی‌ و رنج‌ها و درد‌ها و گاهی‌ها حرص و آز و طمع برای کسب بهترین‌ها، اون فطرت رو از یاد می‌برن...

گاهی هم انسان‌هایی پیدا می‌شن که حاضر می‌شن خودشون زجر بکشن اما روزهای خوب و خوش زندگی رو به دیگران هدیه بدن...

با یه نگاهی به روزهای زندگی بالا و پایین‌های بسیاری دیده می‌شه، خوشی ها و ناخوشی‌ها... حضور آدم‌های خوب وبد... خوب و بد‌هایی که هر کدوم مجموعه‌ای از خوبی‌ها و بد‌ها هستند مثل ما، اما رفتارشون با ما، اون‌ها رو در نظر ما خوب‌تر و یا بدتر می‌کنه...

امروز یاد یه دوست قدیمی منو به روزهایی در ماه‌های گذشته برد... و شاید سال‌های گذشته... یاد آدم‌هایی که در قطعی از زمان یکی از بهترین‌های اطرافمون بودند، یاد آدم‌ها و دوستانی که روزهایی فکر می‌کردیم نزدیک‌ترین آدم‌ها به ما هستند و این روزها و گذر زمان چیز دیگه‌ای رو ثابت کرد...

یادآوری خاطرات دردناک و تلخ و حتی گاهی یادآوری خاطرات خوب، هر کدوم می‌تونن  یه جور دردی رو به آدم تزریق کنن، گاهی درد خوبیه، گاهی هم درد واقعا دردناک... یادآوری خاطرات خوبی که دیگه وجود نداره، یه درد خوب داره، درد خوب یعنی هم درد داره و هم شیرینه... اما یادآوری خاطرات تلخی که تلخ بوده و آزار دهنده و گاهی هنوز هم ادامه داره، خاطرات واقعا دردناکی خواهد بود....

*****

در مورد این روزهام باید بگم، کوچولوی دوست داشتنی ما، هر روز داره آزار و اذیتاش بیشتر و بیشتر می‌شه... اون قدر که روزی چند بار حالم به هم می‌خوره و تهوع مدام که لحظه‌ای و ثانیه‌ای قطع نمی‌شه... مدت‌هاست دیگه نتونستم غذا بپزم، حتی نمی‌تونم برم توی آشپزخونه‌مون، حالم از هر بویی، حتی بوی عطر، صابون، شامپو به هم می‌خوره... مدام در حال تهوعم و دهنم بد‌مزه و تلخ... خلاصه که مامان‌شدن دردسرهای شیرینی داره که از الان شروع شده...  این حالت‌های داغون تهوع هم تا یک ماه دیگه ادامه داره...

****

دیروز دکتر بودم و ضربان قلب فسقلی چک شد ... این اولین بار بود که ضربانش چک می‌شد... با اینکه من صدایی نشنیدم اما وقتی گفت ضربانش خوبه و منظم و اوکی، یه حال خوبی بهم دست داد... یه عده از دوستان می‌پرسن حس می‌کنی دختره یا پسر؟ با اینکه من دختر رو بسیار بسیار دوست دارم و حسم می‌گه این کوچولو یه دخمل نازه، اما با تمام وجودم می‌گم که برای یه مادر دختر و یا پسر بودن جگرگوشه‌اش که داره از وجود خودش رشد می‌کنه هیچ فرقی نداره و فقط و فقط سالم بودنش برام مهمه...

****

روزهای کاری و این حال من و خونه‌ای که نمی‌تونم عملا در آن نقس بانویی خودم رو ایفا کنم یه کم فشار منفی روی جسم و روحم وارد می‌کنه... هنوز در گیر و دار ترک کردن و نکردن سرکار دارم دست و پا می‌زنم و نتونستم به تصمیم قاطع البته در شرایط فعلی برسم چرا که در شرایطی که د رآینده خواهم داشت، تصمیمم مادری کردن و همسری  کردن خواهد بود به طور قطع و یقین...


حس خوب زندگی و بوی پاییز....

این روزها، روزهای متفاوتی است برام...

اینکه هر روز صبح وقتی از خواب بیدار می‌شی علاوه بر صورت پر لبخند همسرت ، به یکی دیگه هم صبح بخیر بگی، حس جالب و شیرینیه...

کوچولوی دوست‌داشتنی ما که هنوز خیلی خیلی خیلی کوچیکه نبضش تقریبا شروع کرده به زدن، گاهی موقع نماز‌خوندن بیشتر این نبضشو حس می‌کنم... یه ضربه‌های خیلی خیلی ریز و شاید نامحسوس اما برای من که عاشقانه باهاش حرف می‌زنم همین ضربه‌های ریز ، تبدیل می‌شه به ضربه‌های بودن و زندگی...

لحظات عاشقانه مادری و فرزندی از همین روزها به شدت شروع شده... همراهی بابای مهربونش هم این همراهی رو به اوج می‌رسونه... یه روز که مرخصی بودم و خوابیده بودم، صدای زنگ پیامک بیدارم کرد... بابای مهربون نی‌نی، پیام صبح‌بخیر داده بود و گفته بود پاشو صبحانه بخور که نی‌نی گشنشه... و اون لحظه شیرین‌ترین لحظات زندگی سه‌نفر ما بود....

برای یه زن، مادر‌شدن قشنگ‌ترین حس دنیاست... پر از لطافت... این همراهی دائمی من و نی‌نی که هنوز اسم نداره، همراهی سه‌نفری ما در گردش‌ها و خیابان‌گردی‌ برای خرید ... این رفتن‌ها و آمدن‌ها، همه ملودی‌های فوق‌العاده‌ای از زندگی رو می‌نوازه که خیلی از تلخی‌ها رو تح‌تالشعاع قرار می‌ده و کمرنگ می‌کنه....

سختی توی زندگی همه آدما هست، اصلا باید سختی‌ها و مشکلات باشن، تا زمان رسیدن خوشی‌هایی حتی کوچیک، غرق در شیرینی اون‌ها بشیم... و من هم از این امر مستثنی نیستم و این سختی‌ها رو هم لمس کردم و چشیدم... یه روزهایی خیلی خیلی سخت، داغ‌های بزرگی رو تحمل کردم، یه روزهایی درگیری‌های روحی زیادی رو متحمل شدم...

هنوز هم گاهی این دلگیری‌ها گه‌گاهی به سراغم میاد... منم دلم پر از درد می‌شه، غمگین می‌شم از تنهایی، گرچه محمد همیشه هست و وجودش بزرگ‌ترین نعمت زندگیم بوده و هست، اما نبودن ‌همراه‌هایی که خیلی از خانم‌های با وضعیت من دارند، اذیتم می‌کنه... خواهری که می‌تونست این روزها خیلی همراهیم کنه، دو ساله که نیست... خواهر بزرگم دلمشغولی‌های زندگی خودش رو داره، و مادری که به خاطر عمل چشم و مشکلاتی که بعد از از دست دادن دخترش، باهاش دست به گریبان شد، خیلی زود، از دنیای فعالیت‌ها خودش رو دور کرد و اعلام کرده که نمی‌تونم خیلی روش حساب کنم...

این روزها این تنهایی رو بیشتر لمس کردم، وقتی حالت‌ تهوع و ناراحتی‌هایی از این دست، باعث می‌شه نتونم خوب غذا بخورم، دلم یه همراه می‌خواست، دلم خونه گرم و پر مهر مامانم رو می‌خواست، دلم خواهرانه می‌خواست... اما، هر روز از زور گرسنگی من و محمد می‌گردیم تا بین رستوران‌ها یه رستوران مرتب و معتبر پیدا کنیم و بعد یه وعده غذای سالم انتخاب کنیم ... و چه قدر این غذای بیرون خوردن می‌تونه برام مضر باشه اما چاره‌ای نیست...

این روزها این تنهایی رو بیشتر لمس کردم، اما وجود یه موجود دوست داشتنی و همراهی محمد، امید و شوقم به زندگی رو هر روز بیشتر می‌کنه، و بعد محکم‌تر از همیشه، با یه روحیه خوب لحظات زیبا رو با تمام وجودم لمس می‌کنم....

این‌ها رو گفتم تا یادم بمونه، در کنار شیرینی‌های بی‌نظیر زندگیم، درد‌هایی هم بوده که شاید وجود همون درد‌ها من رو محکم‌تر کرد و روحم رو صیقل داد... و حالا با وضعیت جدید، و فرزندی که در وجودم لحظه به لحظه در حال رشد کردنه، حس خوب زندگی کردن رو بیش از پیش لمس می‌کنم...

و عاشقانه، برای بودن این عضو جدید زندگی پر از مهرمون رو دوست دارم...

*****

برنامه‌ریزی‌های زیادی برای امسال داشتم، از جمله پیانو که خدا رو شکر خوب دارم پیش‌ می‌رم و به سرانجامش می‌رسونم... یکی از برنامه‌های امسالم هم درس‌خوندن بود که بعد از تغییر رویه فعلی زندگیم، درس‌خوندن از اولویت‌هام خارج شد و با سرعت به سوی رویاهایی که سال‌ها داشتم در حرکتم...

انشا‌لله از بعد از عید و آغاز سال‌ جدید، رویای خانه‌داری و همسری و مادری کردن با تمام وجود به مرحله اجرا در میاد... و من بعد از سال‌ها کار کردن در محیط اجتماع، به سمت آرزوها و رویاهام حرکت خواهم کرد... به سمت زندگی، زنانگی‌ها دوست‌ داشتنی، البته مدتی به مادری کردن در روزهای ابتدایی تولد، جوجه کوچولومون خواهد گذشت، اما به مرور طبق برنامه‌ریزی که دارم ساعات زیاد‌تری به کتاب‌خوندن خواهم گذراند، به تزریق عشق و محبت در محیط خونه، به انتظار من و جوجه کوچولو برای رسیدن باباییش به خونه، به پیانو و نت‌های زیبا و بالا و پایین‌های پیانیست شدن، و کمی بعد‌تر به علم کردن بساط بوم و پایه و رنگ روغن و باز هم عطر خوب نقاشی....

و من باز توی رویاهام به زندگی و مادری کردن برای فرزندان می‌رسم، به عشقی که روز به روز به همسرم بیشتر و بیشتر خواهد شد، به نت‌های زیبای پیانو، به شیشه‌های رنگارنگ ترشی و مربا، به خلاقیت‌های روزانه در تغییر دکور، به عصرانه‌های خنک بهاری و پیک نیک رفتن با بچه‌ها و تماشای بازی شاد اون‌ها با پدرشون...

و من باز هم در رویای زندگی غرق خواهم شد که شاید رویاهای خیلی خیلی ساد‌ه‌ای باشن، اما زیبایی زندگی برای من در اون لحظاتی خلاصه می‌شه که کنار خانوادم باشم و بتونم رکن اصلی شادی اون‌ها باشم... بتونم از انرژی اون‌ها جون بگیرم و برای تربیت و رشدشون همراه با اون‌ها خودم رو از نظر فکری و اعتقادی و معنوی و روحی رشد بدم...

*****

پنجشنبه یه روز به یادموندنی و زیبا بود... روز تولد متولد پاییزی من... و با وجود شرایطی که وجود داره، امکان سورپرایز کردن محمد حسین یه کم سخت بود برام... تنها کاری که تونستم بکنم این بود که برای عصر پنجشنبه یه میز توی کافه مسعودیه رزرو کنم تا با هم لحظات خوبی داشته باشیم... و همین طور خوابهای طلایی که فقط و فقط برای محمدحسین می‌زنمش... بالاخره تونستم تا روز تولدش این نت رو یاد بگیرم... گرچه هنوز به صورت رسمی براش اجرا نکردم، اما یه نت دوست داشتنی دیگه به اسم اسپنیش رومنس آماده کردم و براش زدم....

هدیه تولدش اما خیلی سورپرایزش کرد... یه ساعت کاسیو  سه کاناله که برای خریدنش با این اوضاع فعلیم چند روزی درگیر بودم... چند روزی توی ساعات کاری می‌زدم بیرون تا بتونم بدون اینکه محمد متوجه بشه بخرمش و یه جایی پنهان کردم تا روزی که رفتیم کافه مسعودیه و اونجا بهش دادم و برق چشماش و شادی که نمی‌تونست پنهانش کنه، همه از خوشحالیش حکایت داشت...

متولد پاییزی من، امسال من و جوجه‌ کوچولو هر دو با هم تولدت رو تبریک گفتیم... هر دو با هم برای خرید هدیه تولدت تلاش کردیم... هر دو با هم صبح بیست و یکمین روز پاییز، خدا رو به خاطر چنین روز قشنگی که تو رو به ما هدیه کرده شکر کردیم...

بابایی  پاییزی و مهربون،  تولدت مبارک...

قشنگ‌ترین حس دنیا... خواب‌های طلایی تعبیر می‌شود....

زندگی روزهای بالا و پایین بسیار داره، گاهی آدم وقتی به پشت سرش نگاه می‌کنه از روند تغییر روزها و زندگی و حتی روند تغییر رفتار خودش در مواجهه با مشکلات، دردها و حتی عکس‌العمل خودش در برابر شادی‌ها تعجب می‌کنه... و این روزنگاری‌های من در عالم وبلاگ‌نویسی و بازخوانی برخی از اون‌ها این تغییرات رو خوب می‌تونه به رخ بکشونه... البته یه چیزی که از قبل توی نوشته‌هام می‌بینم و هنوز هم می‌بینم اینه که یه روحیه خاص هیجانی در نوشته‌هام و روزنگاری‌هام وجود داشته که هنوزم هست و این خوبه....

اما امروز بعد از مدت‌ها نوشتم... با خبرهایی که هر کدوم یه برگ جدید توی زندگیمه....

اول اینکه بعد از حدود 4 ماه که از کلاس پیانوم می‌گذره بالاخره خواب‌های طلایی رو شروع کردم و علاوه بر شروعش، هفته پیش استادم گفت توی کنسرت کارآموزهای مؤسسه که چندماه دیگه است باید آماده باشم برای اجرای خواب‌های طلایی و این یعنی اولین اجرای من در جمع...

خیلی از دوستانم و آشنایان و اون‌هایی که در جریان علاقه من به پیانو هستند می‌دونند که خواب‌هایی طلایی آهنگی بود که من رو به سمت پیانیست شدن کشوند... خواب‌های طلایی همه هدف من بود از پیانیست شدن و عشقم به این آهنگ اون قدر زیاد بود که گاهی ساعت‌ها در روز گوش می‌کردمش و همه آرزوم این بود که یه روز با انگشت‌های خودم بتونم خواب‌های طلایی رو روی کلاویه‌های پیانو بنوازم... و این روزها وقتی توی خونه صدای خواب‌های طلایی می‌پیچه غرق لذت می‌شم از اینکه این منم که دارم به هدفم می‌رسم....

این روزها درگیر یه حس تازه شدم، حسی که تقریبا بعد از اینکه وارد سی‌سالگیم شدم در من شکل گرفت و هر روز قوی و قوی‌تر شد و اون هم دعوت یک انسان به زندگی عاشقانه و ساده و دوست‌داشتنی‌مون بود....

و امروز من حدود شش هفته است که وجودم جایگاه رشد و پرورش موجودیه که ثمره عشق من و محمدحسینه...

بله، من مادر شدم....

از روزی که فهمیدم هست، یه رنگ جدیدی توی زندگیم به رنگ‌های دیگه اضافه شد، محمد می‌گه یه معصومیت خاص گرفتی، خودم وقتی به خودم نگاه می‌کنم همونم اما این فداکاری که در وجود یک مادر وجود داره، یه روحانیت دوست‌داشتنی و ملموسی بهش می‌ده... شاید خیلی از کسانی که از بچه‌دار شدن بدشون میاد حرف منو رد کنند اما برای منی که امروز وجودم لبریز از عشق به موجودیه که داره ذره‌ذره شکل می‌گیره، مادر شدن قشنگ‌ترین حس دنیاست....

نذری/ ادامه تحصیل...

روزهای تعطیل پر کاری بود... مامان خانم که چشماشو عمل کرد و پیش منه تا بتونم ازش مراقبت کنم... از طرفی این روزها سخت درگیر کار خبر بودم، تقریبا اکثر ساعات در روز در حال ارسال خبر بودم و این یکم سخت‌تر می‌‌کرد... و  پیانو هم به جاهایی رسیده که نیاز به تمرین بیشتر و بیشتر داره... دارم نت‌های دو دستی خوبی یاد می‌گیرم و همین برام جذابه.... گرچه کمبود زمان و کارای زیاد مانع این می‌شه که بتونم با فرصت و بدون دغدغه تمرین کنم که اگر تمرینم بیشتر بود الان خیلی جلوتر بودم....

توی تکمیل ظرفیت دانشگاه سراسری، قبول شدم... رشته ارتباطات اجتماعی ، دانشگاه سبز آمل... البته چون آمل بود، مردد بودم در اینکه برم یا خیر، که بالاخره تصمیم گرفتم نرم، چون توی برنامه‌هایی که امسال برای خودم تعریف کردم، واقعا درس خوندن اون هم در آمل عقبم میندازه...

از طرفی با وجود تردیدم در ادامه دادن یا ندادن کارم، لزوم ادامه تحصیل هم فعلا در هاله‌ای از شک و ابهام قرار گرفته ... باید به نتیجه قاطع برسم که آیا واقعا ادامه تحصیل چیزی به علمم اضافه می‌کنه یا فقط مدرک محضه؟

دیروز من و آقای همسر تصمیم گرفتیم نذری بدیم و خیلی ناگهانی شب عاشورا تصمیمون رو عملی کردیم و رفتیم خرید و روز عاشورا دو نفری تا ظهر، حدود سی و پنج تا ظرف زرشک پلو با مرغ درست کردیم ... و بعد هم گذاشتیم توی ماشین و رفتیم توی راه و به آدمایی که فکر می‌کردیم نتونستن برن هیأت و نتونستن نذری امام‌حسین رو تبرکی بگیرند دادیم، این کارو به این خاطر کردیم که هر سال من آرزوی نذری به دلم می‌مونه و گاهی واقعا دلم پر میکشه واسه غذای نذری...

این نذر رو کوچیک شروع کردیم و قراره انشا‌الله هر سال بیشتر و بیشترش کنیم...

روزهای تعطیل پرکاری بود و هنوز این پرکاری تموم نشده و به خاطر تمرینات زیاد و سخت پیانو، بخش زیادی از زندگی رو تعطیل کردم، از این هفته دیگه واقعا تصمیم گرفتم برای کارهای خونه یگم کسی هفته‌ای یه بار یا چند هفته یه بار بیاد... حس می‌کنم دیگه نمی‌رسم که خونه رو هم مرتب کنم ....

امیدوارم زودتر یه کم برنامه‌های زندگی روی یه روند ثابت بیافته و از این همه کارهای تلمبار شده رها بشم...