درخشش ستاره

درخشش ستاره

آسمان آرام است و ستاره باز هم می‌آید، می‌درخشد آرام...
درخشش ستاره

درخشش ستاره

آسمان آرام است و ستاره باز هم می‌آید، می‌درخشد آرام...

خوشا شیراز و وضع بی مثالش...

سفر شیراز سفر خوبی بود... واقعا شیراز رو دوست داشتم... شهر باصفا، مردم باصفا و مهربون و صمیمی، پر از انرژی‌های مثبت و خوب... پر از جاهای دیدنی و زیبا ... جاهایی که وقتی می‌دیدی، دلت روشن و باز می‌شد...

تجربه‌ای که در اصفهان داشتم کاملا متفاوت بود... اصفهان شهر خفه و دلگیری بود... واقعا تحملش رو نداشتم... با اینکه اصفهانم جاهای دیدنی‌ای داشت اما اصلا دوستش نداشتم...

من اعتقاد دارم توی شیراز یه انرژی مثبتی جریان داره که حاصل دل بی قل و غش مردم شیرازه... یه انرژی خوب که از روحیه شاد و آروم و خونسرد مردم شیراز نشأت می‌گیره... واقعا روحیه جالبی دارند... خیلی خونسرد و آروم و مهربون اند...

خیلی در قید و بند کلاس و تیپ و مد و این جور چیزا هم نیستن... راحت زندگی می‌‌کنن و  همه چیز رو راحت می‌گیرن... مثلا اگه یه لقمه نون و پنیر هم داشته باشن همونو میان بیرون و توی فضای سبزی، چیزی می‌خورن و شادن... خیلی دوست دارن خوش بگذرونن و خوش باشن...

لهجه‌شون هم که به نظرم شیرین‌ترین لهجه ایرانه... واقعا لهجه‌ی دوست داشتنی دارن... من با چند تا برخورد با چند تا شیرازی در موقعیت‌های مختلف بسیار از مردم شیراز خوشم اومد...

شهر شیراز با وجود اینکه شلوغه و ترافیکش زیاده و خیابوناش رسیدگی نشده بهشون و هنوز ساده و امکانات توش هنوز پاییه سطحش، اما اصلا دلگیر نبود... واقعا برای خودمم عجیبه ... آخه معمولا هر جایی می‌رم مسافرت خیلی زود دلم می‌گیره و دوست دارم برگردم تهران... چون معمولا شهرستان‌ها زود خاموش می‌شه و شبا نمی‌شه خیلی توی شهرستان‌ها لذت برد و پیاده روی کرد و ... اما شیراز اصلا این طور نبود...

از بین مکان‌های دیدنی واقعا همه جاش قشنگ بود... حافظیه که واقعا عاشقانه بود... باغ ارم زیبا و جذاب.. نارنجستان قوام پر از تاریخ... وای تخت جمشید که معرکه بود... پر از ابهت... انگار آدم به تمدن و تاریخ کشورش داره لحظه به لحظه افتخار می‌کنه... بیشتر جاهای دیدنی شیراز رو دیدیم... و بسیار هم سفر خوبی بود

خدا رو شکر سفر پایان شهریور خوبی داشتیم...

از هفته آینده دانشگاهم شروع می‌شه... این ترم ترمه سختی خواهد بود چون تنها روز تعطیل هفته یعنی پنجشنبه‌ها رو از صبح تا شب دانشگاه خواهم بود غیر از اینکه دو روز در هفته هم از سرکار تا ساعت 8 شب باید دانشگاه باشم...

یه کلاس زبانی هم ثبت‌نام کردم که اگر برگزار بشه دو روز در هفته هم درگیر اون خواهم بود... کلا نور علی نور... البته این شلوغی وقت خوبه چون مجبورم می‌کنه از وقتم استفاده بیشتری کنم... ضمن اینکه باید درس خوندن برای دوره ارشد رو هم از مهر شروع کنم... اگر بخوام دانشگاه خوبی قبول بشم طبیعتا باید یه کم بیشتر تلاش کنم...

حالا بین این همه کار و درس، خیلی دلم یه کلاس ورزشی می‌خواد، بدجوری دلم می‌خواد برم سوارکاری؛ واقعیت اینه که وقتی این همه سر خودم کار می‌ریزیم، احساس بهتری دارم و حس مفید بودن بهم دست می‌ده... امیدوارم فقط خدا کمک کنه کم نیارم و این دو ترم آخر هم به سلامتی و راحتی با همین معدل بالا تموم بشه و من بتونم دوره ارشد رو سریع شروع کنم...

هدیه متفاوت تولدم

امروز یه روز خاصه برام. روز تولدم... 

از صبح پیام های مختلف از دوستای مختلف به گوشیم اومد

اما محمدحسین  مثل هر سال امسال هم هدیه ای متفاوت برام داشت

دیشب هدیه ویژه و خاصش رو بهم داد اونم مثل همیشه به شیوه خاص خودش... رفتیم یه رستوران و یه هدیه کادو پیچ. دل تو دلم نبود ببینم امسال ایده اش چی بوده چون همیشه ایده های جدید داره برای سورپرایز کردنه من...

توش یه پاکت بزرگ بود. توی پاکت هم یه دفترچه با عکس فامیل دور و روش هم سه تا خودکار رنگی. یه کم تعجب کردم. گفت دفتر رو باز کنم. صفحه اولش یه متن برای تبریک...

گفت ورق بزن. صفحه دوم ازم خواسته بود حدس بزنم هدیه ش چیه

بازم آدرس داده بود صفحه بعد...

صفحه سوم رو باز کردم اول چشمم به عکس حافظیه افتاد که چسبونده بود وسط صفحه و نوشته بود خوشا شیرازو وصف بی مثالش...

بالا و پایین عکس دو تا کپی از بلیط سفر به شیراز و صفحه مقابلش قبض رزرو هتل...

میخواستم جیغ بزنم

هدیه امسال یه سفر 5 روزه به شیرازه...

یه هدیه جالب و متفاوت...

فردا شب عازم شیرازیم تا چهارشنبه

اینم تولد بیست و نه سالگیم... یه سال دیگه پیرتر شدم.

روز تولد تو...

روز تولد تو...

فردا روز مهم و متفاوتیه. البته ما تو زندگیمون روزهای مهم و متفاوت زیاد داشتیم، ولی این یکی و این دفعه خیلی فرق می کنه.

فردا روز تولد دختریه که نفسم به نفسش بنده؛ روز تولد عشقم؛ این پست رو به خاطر این نوشتم که به خودم یادآوری کنم که باید قدر لحظه لحظه بودن در کنار تو رو بدونم.

لحظات نابی که عطر زندکی مدام توش جاریه. ای عزیزترین؛ همسرم؛ تولدت مبارک....

ازطرف «محمدحسین»

دختر بچه...

الان دقیقا دلم می‌خواست:

دلم میخواست دقیقا یه دختر کوچولو بودم که یه دوچرخه صورتی داشتم و توی حیاط یه خونه پر درخت بازی می‌کردم... بعد وقتی می‌خوردم زمین بابا، می‌اومد و جوراب‌شلواری گل دار سفید و قرمزم و پاک می‌کرد و صورتم رو مثل همیشه غرق بوسه‌ می‌کرد.

دلم می‌خواست اون قدر دور یه حوض کوچیک با دورچرخه‌م دور می‌زدم که سرم گیج می‌رفت... بعد دوچرخه رو می‌زاشتم یه گوشه و عروسک تور قرمزی رو بقلم می‌گرفتم و می‌دویدم و از روی خط‌های لی لی که روزی زمین کشیدم، بپر بپر می‌کردم....

دلم می‌خواست بوی قورمه سبزی مامان توی خونه شلوغ پلوغ بپیچه... و من بدو بدو برم سراغ آبجی بزرگه که داره درس می‌خونه و بشینم روی پاش... اونم با دعوا بلندم کنه و بگه درس دارم شیطونک...

دلم می‌خواست الان همین الان اون موقع‌ها بود و همه بودند... بابا و زهرا بودند... همه بودیم... دور هم... پای تلویزیون، پس از باران نگاه می‌کردیم و بابا با شنیدن آهنگ غمگین و شمالیه پس از باران چشماش پر از اشک بشه و با غروری مردونه از اتاق بره بیرون و ...

دلم می‌خواست همون دختربچه کوچولو می‌موندم... همونی که عاشق دامن زرد و گل دارش بود... همونی که یه روزی آرزوش یه کیف کوچیک قرمز رنگ بود که بابا براش نمی‌خرید و دخترکوچولو کلی بغض کرد و شبش بابا با یه بسته کادو اومد خونه و توش همون کیفه بود و فهمید بابا می‌خواسته اینجوری خوشحالش کنه...

دلم می‌خواست الان دقیقا همون دختر بچه بودم... با یه دنیای شاد کودکانه... که بزرگترین غم زندگیش اخمای مامانش بود... و کلی شب موقع خواب غصه می‌خورد از اینکه چرا مامانش اون روز اخماش توی هم بوده...

چه قدر دلم برای اون دختر بچه کوچیک و شاد و بابایی تنگ شد...

غرور...

نمی‌دونم تا حالا شده به این فکر کرده باشین که چند درصد از همه چیز زندگی و همه ابعاد زندگی‌تون راضی هستید؟ چند درصد از کارتون، از زندگی شخصی‌تون، از جسارتتون، از اعتماد به نفستون، از نحوه ارتباط‌گیری‌تون، از بها دادن به شیطنت‌های خاموش و پنهانتون و ... راضی هستید؟

همه ما مجموعه‌ای از ویژگی‌های خوب و بد هستیم. اما رضایت ما از هر کدوم از ویژگی‌ها چه قدره؟ حتی ویژگی‌های بد... گاهی شده که برخی از ما از وجود ویژگی‌های بدمون احساس رضایت می‌کنیم و گاهی بهش مفتخریم... مثلا کسی در مورد دروغ بزرگ و شاخداری که به کسی گفته طوری با افتخار صحبت می‌کنه که انگار در یکی از بزرگ‌ترین‌ المپیا‌دهای علمی نمره برتر رو گرفته...

غرور یکی از ویژگی‌های انسانیه و همه ما بخوایم و نخوایم باهاش درگیر بودیم... گاهی خودمون با این ویژگی زندگی می‌کنیم و گاهی با کسانی تعامل و ارتباط داریم که انسان‌های مغروری هستند... البته غرور خودش تعریف داره، حد و مرز داره، یه جاهایی باید باشه و یه جاهایی هم نه... اما رعایت این حد و مرز‌ها واقعا چه قدر می‌تونه سخت باشه

خیلی از ما برامون پیش اومده که به این صفتون افتخار کردیم و خوشحالیم از اینکه انسان مغروری هستیم و خیلی برامون خوشاینده... اما واقعا غرور ما انسان‌ها رو تا کجا می‌تونه با افتخار حضورش همراه کنه؟!

در برخورد با شخصیت‌های مختلف در مسیر زندگی‌مون درصدی از این صفت رو داشتن گاهی نیازه... مثلا برای ما خانم‌ها، نیازه که گاهی مغرورانه با آدم‌های اطرافمون برخورد کنیم و این غرور یه جورایی مانع این می‌شه تا هر کسی به خودش اجازه بده، باهامون هر طور دلش می‌خواد برخورد کنه... (این عقیده شخصیه منه)

حتی خوب یادمه قبل از اینکه متاهل بشم اون قدر رفتارم در محیط اطرافم مغرورانه بود (یا حداقل مغرور به نظر می‌رسیدم) که خیلی‌ها می‌ترسیدند با من صحبتی داشته باشند و وقتی بعد از ازدواجم کمی نرم‌تر شدم، خیلی‌ها اذعان کردند که این شخصیت با اون شخصیت زمین تا آسمون فرق داشت...

اما برخی از آدم‌ها هم هستند که خیلی به این صفتشون مفتخرند و با اینکه بارها و بارها بهشون متذکر می‌شیم که مغروری و این غرورت اذیت‌کننده است، باز هم در مسیر خودشون باقی می‌مونند و حاضر نیستند برای رضایت آدم‌های دور و اطرافشون کمی از این صفت که داره آزار‌دهنده می‌شه، کم کنند.

امروز این مطلب در مورد غرور به ذهنم رسید چون انسان‌هایی رو دیدم و می‌بینم که واقعا با وجود هزاران خوبی، اما درگیر یه غرور سر سختانه‌اند که آزار‌دهنده است و حاضر نیستند اصلا و ابدا کمی شعله‌ی غرورشون رو کم کنند تا ارتباط‌ هاشون نسوزه...

پ.ن: خوشبختانه آقای همسر از این امر مستثنی است. اینو گفتم تا همه ذهنشون به سمت اون کشیده نشه... مخاطب این نوشته یه دوستیه که خودش هم باور داره آدم مغروریه اما... البته هیچ وقت هم این‌جا رو نمی‌خونه ... اما دلم می‌خواست به بهانه و یاد اون در مورد غرور بنویسم...

نهمی دیگر...

فضای خانه که از خنده‌های ما گرم است
چه عاشقانه نفس می‌کشم!، هوا گرم است

دوباره «دیده‌امت»، زُل بزن به چشمانی
که از حرارتِ «من دیده‌ام ترا» گرم است

بگو دومرتبه این را که: «دوستت دارم»
دلم هنوز به این جمله‌ی شما گرم است

بیا گناه کنیم عشق را... نترس خدا
هزار مشغله دارد، سرِ خدا گرم است

من و تو اهل بهشتیم اگرچه می‌گویند
جهنم از هیجانات ما دو تا گرم است
...
به من نگاه کنی؛ شعرِ تازه می‌گویم
که در نگاه تو بازارِ شعرها گرم است

شعر از نجمه زارع

«از طرف محمدحسین»

مسافرت... خرید... آشپزی...

امتحانات ترم تابستانی هم تمام شد و یه نفس راحت دیگه کشیدم... امروز هم روز تحویل پروژه کارورزیه... جالبه یکی مثل من داره بیش از 7 سال در یک سازمان به صورت تمام وقت و در عرصه‌های مختلف کار می‌کنه اون وقت باید بیاد ثابت کنه که مثلا قطعا و یقینا 120 ساعت کارورزی رسانه‌ای گذرونده...

***

این هفته، هفته پر کاری خواهد بود... پنجشنبه یه مهمونیه دخترونه توی خونمون خواهم گرفت... با حضور دوستیای دانشگاه... و قراره کلی بهمون خوش بگذره... قراره کلی جیغ و داد کنیم و چیزای خوشمزه براشون درست کنم و جشن بگیریم و ... قراره یه عالمه شیطونی کنیم و تخلیه ی انرژی... و برای این مهمانی می‌خوام نهار خوب و دسر خوب و خوشمزه و چیزای خوب آماده کنم و کلی دارم نقشه می‌چینم برای غذاهایی که می‌خوام بپزم...

این که می‌گم این هفته پر کاره چون کار رنگ کردن تراس خونه هنوز محقق نشده و خودمون قراره دست به کار شیم و قبل از آمدن مهمان‌ها، تراس رو بنفش کنیم و منم روی دیوارای بنفش شکوفه‌های سفید بکشم... تا تراس کوچولو و در واقع کافی‌شاپ دو نفرمون خوشکل تر بشه...

*****

هفته گذشته دوباره رفتم سراغ مانتو‌های گیاهی و ارگانیک و در حرکتی انتحاری سه تا مانتوی گیاهی و الیاف طبیعی خریدم و الان هنوز توی شادیه خرید مانتو‌های رنگی رنگی و دوست داشتنیم دارم سیر می‌کنم... واقعا این مانتوهای گیاهی و الیاف طبیعی مخصوصا با مارک گندم، عالیه... هم مدلاش همونایی که من خیلی خیلی دوست می‌دارم، هم رنگاش خیلی شاده و هم اینکه پارچه‌هاش با الیاف طبیعی و گیاهی درست می‌شه و همه این‌ها با هم فوق‌العاده‌شون کرده...

*****

دلم یه مسافرت می‌خواد... یه مسافرت غیر از شمال... یه مسافرت به یه جای خوب که تا حالا نرفتم... کلی برنامه داشتیم برای شهریور و هوای خوبی که داره و مسافرت امسال اما بعید می‌دونم محقق بشه...

روم نمی‌شه بگم دلم خرید می‌خواد چون هفته پیش خودمو کشتم با خرید‌های جور و واجور... اما بازم دلم خرید می‌خواد... و روسری‌های رنگی رنگی سنتی ... و کیف سنتی... و کفش قرمز و صورتی و بنفش...

...

امروز امتحان دومم رو هم می‌دم و ترم تابستانی هم به پایان می‌رسه... خدا رو شکر امتحان اول خوب بود و امروزیه‌ رو هم خدا کمک کنه می‌تونم از پسش بر بیام و نمره کاملو بگیرم...

یه کم روز کاریه سختی خواهد بود امروز... البته یه کم... و البته که هر چی فشار کار بیشتر بشه من انرژی بیشتری پیدا می‌کنم... یه کاری باید انجام بشه که فقط امیدوارم به بهترین صورت ممکن انجام بشه...

*****

دیروز یه گشتی می‌زدم بین آرشیو وبلاگم... حتما همه اونایی که وبلاگاشونو مثل من بیش از چند ساله راه انداختند براشون گاهی پیش میاد که باز گشتی به گذشته داشته باشند ... انگار صفحات یه دفترچه خاطرات قدیمی رو داری ورق می‌زنی...

البته ورق زدن دفترچه خاطرات برای من عادتی ترک نشدنیه... از وقتی خیلی بچه بودم، شاید از زمانی که نوشتن رو یاد گرفتم، عادت داشتم به نوشتن خاطراتم... دست‌نوشته‌هایی هنوز از اون زمان دارم که برای خودم بسیار بسیار جالبه ... حتی سفرنامه‌هایی که توی سر رسید‌ها ثبت شده...

سفرنامه نوشتن رو از 15 سالگی که بدون خانواده سفر رفتم شروع کردم... اون‌ها هم اون قدر جالب و خوندنی هستند برام که هر از گاهی نگاهی بهشون میندازم...

******

یه کلاس رانندگی رو باید شروع کنم که نمی‌دونم حکمتش چیه و چرا طلسم شده و نمی‌تونم برم... همش هی امروز و فردا می‌شه... برنامه ریخته بودم بعد از امتحان ترم تابستانی تا شروع ترم جدید برم که باز هم نشد...

واقعا این روزها دیگه دارم شرمنده می‌شم که هنوز در آغاز دوره پیری زندگی، هنوز گواهینامه ندارم و فرمون رو از دنده تشخیص نمی‌دم

*****

امروز درگیر یه گزارشی بودم که برام داره لحظه به لحظه جالب‌تر می‌شه... اون قدر شنیدن خاطرات یک استاد از زبان شاگردانش برام جالب و شنیدنی بود و اون قدر شخصیت این استاد که روزهاست توی بخش مراقبت‌های ویژه بیمارستان مهر بستریه، من رو تحت تأثیر قرار داده که واقعا امروز حسرت خوردم چرا در زمانی که ایشون حالشون خوب بود هیچ وقت از نزدیک نرفتم به دیدنش...

درد روح...

دیروز تجریش بودیم و خیلی اتفاقی رفتیم طبقه پنجم پاساژ قائم برای کاری و من یه هویی خودمو لای دنیای نقاشی و رنگ و بوم و بوی رنگ روغن و سیاه قلم و ... حس کردم... داشتم دیووونه می‌شدم... انگار از یه دنیایی مدت‌هاست عقب موندم... به چه بهایی نمی‌دونم واقعا؟

واقعا همه ما آدم‌ها ته تهش می‌خوایم چند سال عمر کنیم که خودمون رو مجبور می‌کنیم از لذت‌هایی که روحمونو جلا می‌ده جدا بشیم و به کارهایی بپردازیم که...

حالا شکر خدا من در این مدت در عرصه‌ای کار کردم که کمی حس نوشتن و جسارتم رو ارضا می‌کرد اما واقعا با دیدن اون دنیا یاد سال‌هایی افتادم که چه قدر نقاشی با زندگیم پیوند خورده بود...

هر روز ساعت‌های زیادی پای بوم می‌نشستم و لذت می‌بردم از کشیدن... لذت می‌بردم از رنگ دادن به دنیای بی جونی که روی بوم تصویر می‌کردم...

لذت می‌بردم از بوی رنگ روغن و نفتی که توی فضای اتاق می‌پیچید... و صدای موسیقی ملایمی که باید همراهیم می‌کرد... چه قدر دنیای زیبایی بود... به دور از هم‌همه‌ و شلوغی‌هایی که سال‌هاست دور و بر خودمون به وجود آوردیم...

*********

فردا امتحان میا‌ن ترم دارم... فردا و چهارشنبه و ترم تابستونی هم به پایان می‌رسه...

و مهر میاد... و پاییز همیشه غمگین از راه می‌رسه... بر خلاف همیشه که از پاییز متنفر بودم نمی‌دونم چرا این بار چشم به راه برگ‌ریزون پاییزم... فکر کنم چون خودمم دارم به پاییز زندگیم نزدیک می‌شم و روزهای بهاریه جوانی داره به پایان می‌رسه...

*********

یه حرف دل: کاش می‌شد یاد بگیریم یه کمم به روحمون احترام بزاریم و این همه اذیتش نکنیم... دردش میاد... صداش در نمیاد اما من خوب می‌فهمم که دردش میاد... دردی که این روزها خیلی از آدما دارن با خودشون به هر سمت و سویی می‌برن، ناشی از بی احترامی به روحشونه...

باید یه کم مهربون‌تر بود... روی سخنم با خودمه و بس... باید یه کمم بیشتر از جلوی پامونو نگاه کنیم... باید کمی بخشنده‌تر بود... یه روزی یادمه حال و احوال روحم خیلی بد بود... یه دوستی یه عکسی نشونم داد که به نظرم خیلی خوبه اگه یه کم، فقط یه کم بهش فکر کنیم...

5 قانون برای داشتن زندگی شاد‌تر:

1. خودتان را دوست بدارید          

2. خوبی کنید  

3. همیشه ببخشید      

4. کسی را آزار ندهید  

5. مثبت باشید