درخشش ستاره

درخشش ستاره

آسمان آرام است و ستاره باز هم می‌آید، می‌درخشد آرام...
درخشش ستاره

درخشش ستاره

آسمان آرام است و ستاره باز هم می‌آید، می‌درخشد آرام...

پول‌های زور...

گفته بودم دلم یه کلاس جدید می‌خواد، بالاخره تونستم یه کلاس خوب پیدا کنم که از این هفته هم شروع می‌شه... البته اینکه برای آموزشی برم و یا اینکه خودم هفته‌ای دو روز برم شنا، هنوز تصویب نشده. با توجه به اینکه کمی شنا بلدم و معمولا وقتایی که می‌رم استخر، حسابی شنا می‌کنم، فکر می‌کنم نیازی به آموزش ندارم، اما از طرفی دوست دارم یه کم حرفه‌ای‌تر شنا کردن رو یاد بگیرم...

با این حساب دو روز در هفته بعد از ساعت ‌های کاری همراه با یه دوست، به استخر می‌ریم... آموزشی یا تفریحیشو فعلا نمی‌دونم، اما این حداقل ورزشیه که می‌تونم بکنم... ضمن اینکه یکشنبه‌ها هم انشا‌الله اگر بشه و من باز هم تنبلی و سستی نکنم، قراره برم باشگاه تا یه کمی ورزش را در بدنمان تزریق کنیم...

دیروز با آقای همسر رفتیم پل طبیعت و کلی پیاده‌روی‌ کردیم، از پارک طالقانی شروع کردیم و رفتیم آب و آتش و خلاصه چند ساعتی اونجا بودیم... فضای خوب و آرومی داره، ضمن اینکه یکی از محسناتش اینه که بر خلاف خیلی از پارک‌ها عاری از وجود گربه است و این خودش حسن بزرگیه...

اما نکته‌ای که این روزها خیلی باهاش مواجه می‌شیم، حضور پارکبان‌هاییه که گاها خارج از موارد قانونی هم پول دریافت می‌کنند و هم اینکه بی‌اخلاقی می‌کنند... دیروز هم یکی از همینا خورد به پستمون... یه مرد معتاد، که اصلا روی لباسش اسمش نبود، قبضی هم دستش نبود... فقط اومد و یه مبلغی خواست که خارج از قانون پارکبانی بود...

ما هم قبول نکردیم... و گفتیم تو باید قبض بدی و بعد از برگشتمون به میزان ساعات حضورمون پول بگیری نه اینکه همین بدو ورود یه چینین مبلغی رو هوا بگی... خلاصه اون شروع کرد قرقر کردن و بعد بحث بالا گرفت و یه هو برگشت به من و آقای همسر گفت شماها غارتگرید خودتون، به ما که می‌رسید زورتون میاد دو قرون پول بدید... منم که تا اون لحظه سکوت کرده بودم وارد بحث شدم... یه پیرمردی هم اونجا بود که شروع کرد طرفداری از پارکبان و گفت پول این بیچاره رو بدین و همه دارن دزدی می‌کنن و .../ من خیلی برام عجیبه که این روزها هر جا بی‌قانونی‌هایی از این دست می‌بینیم و می‌خوایم مقابله کنیم همینو می‌گن...

مثلا راننده‌های اتوبوس کرایه 350 تومنی رو 500 می‌گیرن و وقتی اعتراض می‌کنیم می‌گن همه دارن دزدی می‌کنن و شما سر چندرغاز دارید بحث می‌کنین... یا راننده‌های تاکسی که می‌گن این دویست تومن اضافه برای شما چیزی نمی‌شه و .../ مساله میزان اون پول نیست، مساله اینه که چرا ماها همه ‌مون این بی‌قانونی رو رواج می‌دیم و می‌گیم ولش کن و همه دارن دزدی می‌کنن... خب اینطوری که دیگه سنگ روی سنگ بند نمی‌شه...

به همین خاطر من و آقای همسر هم ماشین رو برداشتیم که بیایم بیرون... از یکی از پارکبان‌ها شماره مسئولشون رو گرفتیم و زنگ زدیم و اعتراضمونو بهش گفتیم و اونم گفت رسیدگی می‌کنه... قبلش هم زنگ زدیم 137، جالبه اون طرف پشت خط گفت روزانه خیلی‌ها زنگ می‌زنن برای شکایت از پارکبان‌ها، این‌ها به شرکت‌های پیمانکاری واگذار شدند و به همین خاطر این مشکلات زیاد شده... و نهایتا گفت من شکایت شما رو ضبط کردم و بهش رسیدگی می‌شه... خدا کنه واقعا رسیدگی بشه... چون این چندمین باریه که ما به خاطر یک پارکبان و بی‌قانونی پارکبان‌ها اذیت می‌شیم...

سمت دربند که خیلی جالبه، خیابونی که پارک توش آزاده، چند نفر بدون لباس و قبض پارکبان ایستادن که اکثرا هم معتادند و به محض اینکه می‌خوای پارک کنی، فرمون می‌دن و آینه ماشین رو برات می‌بندن و بعد که پیاده می‌شیم می‌گه مثلا سه تومن... ما که از تعجب دهنمون وا مونده بود فقط نگاش کردیم و رد شدیم اما من مرتب استرس اینو داشتم که بلایی سر ماشین نیارن... چیزی که بارها دیده شده این بوده که چنین افرادی ماشین رو خط میندازن، برف‌پاک‌کن رو می‌شکنن و ... و نمی‌تونی هم ثابت کنی کار اینا بوده بعدا...

به نظر من این مهضل پارکبان‌ها داره خیلی جدی می‌شه... صدا و سیما هم بارها توی برنامه‌های خبری به این قضیه پرداخته اما کم بوده... و باید خیلی ریشه‌ای تر و اصولی‌تر بهش پرداخته بشه... مهم آرامش روان مردمه وقتی می‌رن یه جای تفریحی، نه اینکه مرتب استرس اینا رو داشت و بعدشم همش باهاشون سر مباحث قانونی و مبالغ قانونی‌شون بحث کرد...

می‌ترسم قضیه این‌ها هم بشه مثل کرایه تاکسی‌ها که دیگه هیچ کس حوصله بحث نداره و هر چه قدر بگن، بهشون می‌دیم... چون واقعا هیچ نظارتی روشون نیست  و ترجیح می‌دی اعصابت رو آروم نگه داری و پول زور رو بهشون بدی...

تفریحات عقب‌افتاده...

پایان هفته گذشته بسیار خوب گذشت... دو برنامه مهم و تفریحی رو عملیاتی کردیم... خدا رو شکر من و آقای همسر برنامه‌های تفریحی رو زود عملیاتی می‌کنیم، اما به برنامه‌های درسی و مطالعاتی که می‌رسیم همش وقت نداریم...

چهارشنبه رفتیم سورتمه تهران و در واقع بوستان گلابدره، فضای دنج و آرومی داشت، البته یه کم زیادی خلوت بود.... سورتمه هم تجربه جالبی بود، گرچه مسیرش خیلی کم بود و دوست داشتم بیشتر می‌بود اما حس خوبی داشت... اواسط راه هم عکس‌های یه‌هویی ازمون انداختند که من و آقای همسر هر دو در یک عکس جا شدیم که این جالب بود...

پنجشنبه به دانشگاه گذشت و بعد از دانشگاه هم طبق روال همیشگی رفتیم تجریش و به تجریش‌گردی و خوردن آش سید‌مهدی و بعد هم در کافه لانجین و چای دارچینی و کیک گذشت...

برای جمعه از قبل به مامان‌خانم قول داده بودم که بریم خونه مامان... دوقلوها هم چند روزی بود اونجا بودند... شیطنت‌های خاص و عجیبشون یه طرف، تب کردن یکی از دوقلو‌ها هم شده بود قوز بالا قوز... مامان‌خانم که کاملا دیگه کم آورده بود و نمی‌دونست دیگه از دست این دو تا بچه شیطون چه کنه...

از طرفی نوع زندگی این طفلکی‌ها باعث می‌شه همه‌مون خیلی مراعات حالشون رو بکنیم و به خاطر نبود مادرشون، مدل زندگیشون هم به طرز عجیبی درگیر ماجراهای خاص خودش شده... به هر حال پدرشون نمی‌تونه جای خالی مادر رو براشون پر کنه و حضور پراکنده این دو تا بچه توی خونه اقوام و مادربزرگ‌هاشون، باعث شده، سر رشته زندگی‌شون کالا گسسته باشه و همین مطلب، توی روند تربیتی‌شون هم تاثیر زیادی گذاشته...

عصر همون روز من و آقای همسر رفتیم سمت دریاچه خلیج فارس... قبل از عید یک بار رفته بودیم اما نتونسته بودیم درست و درمون فضا رو ببینیم... به هر حال با یک کیسه چاقاله بادوم نمک‌زده شده، اطراف دریاچه قدم زدیم، قایق اتوبوسی سوار شدیم که بسیار چسبید، بعد هم قصد رفتن به اون بخش پرتاب با تویوپ رو داشتیم... آقای همسر کلا از این مدل تفریحات خوشش نمیاد و به من گفت، من تنها برم، اون هم پایین می‌ایسته برای گرفتن عکس و فیلم...

تا دم باجه بلیط‌فروشی هم رفتیم اما وقتی نوع پرتاب افراد رو از اون بالا دیدم، واقعا روم نشد، منم چنین حرکتی رو انجام بدم، اون هم در شرایطی که اون همه آدم، اون پایین ایستادن و دارن آدمو تماشا می‌کنن... خلاصه که نرفتم برای پرتاب... گرچه بسیار دلم می‌خواست تجربه‌اش کنم...

یه بازی عجیب و غریب دیگه هم داشت که یه ریل یو شکل بود و آدما از یه سمتش می‌رفتن سمت دیگه، شبیه بازی‌های شهر‌بازی که البته اون هم ترسناک‌بر انگیز بود و هم آقای همسر به هیچ وجه اجازه نمی‌داد سوار شم و مرتب می‌گفت خطرناکه و ممکن اتفاقی بیافته و ...

آخر هفته ما هم به این صورت گذشت، این روزها اون قدر هوا خوبه که واقعا دلم نمی‌خواد اصلا خونه باشم، روزهایی که دانشگاه نداریم، به محض اینکه ساعت 4 می‌شه، آقای همسر اومده دنبالم و بعد هم توی ماشین سریع تصمیم می‌گیرم یه سمتی بریم...

در حال حاضر هم با کمبود جا مواجه شدم... حس می‌کنم اکثر جاهایی که باید دیده می‌شد و رفت رو دیدیم و روزهایی که واقعا هنگ می‌کنیم که کجا بریم، می‌ریم سمت تجریش و امام‌زاده صالح و ...

این روزها عجیب دلم می‌خواد یه کار جدید انجام بدم، مثل یه کلاس جدید، یا یه فعالیت جدید...

 

فروردین کش‌دار...

گرچه روزهای فروردین همیشه خیلی کش‌دار می‌گذرند، اما نمی‌دونم من چرا باز هم به برنامه‌هام نمی‌رسم... در بین همه کارهایی که روی هم تلمبار می‌شه، برنامه‌های خاصی برای شب‌ها ریختم تا بتونم بیشتر از قبل کتاب بخونم، اما متاسفانه نمی‌شه...

امسال بعد از تعطیلات کتابخونه‌م رو مرتب کردم و بخش زیادی از کتاب‌هامو بسته‌بندی کردم، برای اهدا به کتابخانه‌ و یا دادن به کسی که به دردش بخوره... یه سری کتاب‌های دینی و عقیدتی بود که مدت‌هاست داشت توی کتاب‌خونه‌ام فقط خاک می‌خورد...

کتاب‌های مورد علاقه‌ام رو دم دست چیدم و کتاب‌های نخونده رو هم جدا کردم تا بتونم دوباره مثل گذشته‌های دور، فعال و پویا کتاب بخونم... گاهی ما آدما یادمون می‌ره که فرصت زیادی نمونده و باید از نهایت وقتمون استفاده کنیم و لذت ببریم...

و سعی کنیم همه تایممون رو به کارهای اختصاص بدیم که برامون لذت‌بخش‌اند و باز هم سعی کنیم که به آرزوهای قابل دسترس برسیم... دو تا کار بزرگ هست که خیلی دارم تلاش می‌کنم زودتر شروعشون کنم اما مدام نمی‌شه...

ماجرای دندون‌ درد هم به قالب‌گیری برای پروتز رسید و الان منتظر آماده شدن قالب برای گذاشتن روی دندونم هستم و از اون درد وحشتناک دیگه خبری نیست و این خیلی خوبه... خدا رو شکر موفق شدم بدون آمپول بی‌حسی هر دو جلسه درمان رو بگذرونم و یه کم دردش رو تحمل کنم... چون دفعه قبل به خاطر آمپول بی‌حسی یک هفته‌ای صورتم ورم داشت و هنوز گاهی حس می‌کنم صورتم قرینه نیست...

دانشگاه که شروع شد، باز هم چهار روز در هفته، علاوه بر کار باید تا ساعت‌های 8 دانشگاه باشم ... درس‌ها هم چون ترم آخره هم سنگینه و هم خیلی شبیه به هم و تخصصی... از طرفی اصلا خودم رو برای آزمون اردیبهشت آماده نکردم و چون توی انتخاب رشته و دانشگاه، تنها دانشگاه‌های اطراف خودمون و در تهران رو انتخاب کردم، هر روز داره امیدم به اینکه امسال بی وقفه تحصیلاتم رو پی بگیرم، کم و کم‌تر می‌شه...

وقتی دانشگاه تموم می‌شه و توی مسیر خونه، با اینکه خیلی خسته‌ام اما انگار همین کارهای زیاد و یاد گرفتن چیزهای مختلف، بهم انرژی بیشتری می‌ده و چنین روزهایی، تازه حس آشپزیمم بیشتر گل می‌کنه و وقتی می‌رسم خونه، دوست دارم آشپزی کنم و یه شام خونوادگی روی میز تراس آماده کنم (البته اگر تلویزیون بزاره).

به هر حال این ترم، ترم آخره و خیلی از تصمیمات سال آینده‌ام بستگی به این داره که آزمون ارشد رو چه کار می‌کنم، می‌تونم وارد یه مرحله‌ی دیگه بشم یا نه، که اگر خدایی نکرده نشد و نرفتم برای مرحله‌ی بعدی، باید برنامه‌‌های دیگر رو اجرایی کنم...

ایام اعتکاف هم که نزدیکه؛ یادمه سال گذشته همراه با یکی از دوستانی که اول مجازی بود فقط، راهی اعتکاف شدیم و برای پیدا کردن یه مسجد، چه قدر این در و اون در زدیم و همه مسجد‌ها پر بود ظرفیت‌هاشون...

سال گذشته آقای همسر رو هم تشویق کردم که معتکف بشه و اون هم در طول اون ایام، در مسجد دیگه‌ای معتکف شده بود... امسال اما بسیار بسیار دوست دارم باز هم معتکف بشم اما آقای همسر به دلایل مردانه خودش، کار و برنامه‌هایی که داره، نمی‌تونه معتکف بشه و من هم دلم نمی‌خواد، سه روز تنهاش بزارم... به همین خاطر امر خطیر همسر‌داری باعث شد که قید اعتکاف رفتن رو بزنم و همراه آقای همسر باشم...

ضمن اینکه فکر می‌کنم باید قبل از رفتن به چنین فضاهایی یه کم هم خودم به اوضاع روحی خودم برسم و خودم رو به جایی برسونم که وقتی می‌رم برای اعتکاف واقعا یک معتکف باشم... که سال گذشته این طور نبود و متاسفانه نشد که اون طور دلم می‌خواد این سه روز به روحم برسم...

اندر دیگر احوالات این روز‌ها باید گفت، تنها حسی که هر روز و هر روز دوسش دارم و همراهمه حس بیرون‌گردی‌های من و آقای همسره... برنامه‌های مختلف هم هی برای خودمون می‌ریزیم... از سورتمه تهران گرفته تا دوچرخه‌سواری توی چیتگر و رفتن به دریاچه و ... خلاصه که فعلا هی برنامه می‌ریزیم چون واقعا وقت و توان جسمی یاری نمی‌رسونه و تنها به کمی گردش در هوای بهاری اکتفا می‌کنیم...

حس خوب یعنی بهار، یعنی بارون...

داره یه بارون خیلی خوشکل میاد... یه بارون، که آدم دلش می‌خواد پنجره رو باز کنه و با تک تک قطره‌هاش پرواز کنه... یه بارون زیبا توی این هوای بهاری که آدم دلش می‌خواد بره وسط یه دشت سر سبز و دستاشو باز کنه و صورتشو بگیره رو به آسمون و حسابی بهاری بشه...

پنجره‌ها رو باز کردم، وسط انجام یه سری کار بودم، که دلم نوشتن خواست... دلم خواست همین جوری الکی، بی موضوع، بی هدف، بنویسم...

روز مادر و روز زن، هم گذشت... ما هم جریانات خاص خودمون رو داشتیم امسال که بگذریم... هدیه روز زن، یه دسته گل زیبا بود ... البته بماند که آقای همسر ما، می‌گه تولد و سال‌گرد ازدواج مهم‌اند و بس...

با خوندن وبلاگ بانوی سپید، اون قدر حس خوب بهم دست داد که اصلا دلم نمی‌خواد به حس‌های دیگه فکر کنم... حس خوب جاری شدن در مسیر زندگی، در مسیر تنها شدن با خود و در میانه‌های همین حس، دلم خواست الان توی تراس خونه روی صندلی نشسته باشم و پنجره‌های تراس باز باشه و من بارون رو تماشا کنم و موسیقی گوش کنم...

دلم خواست یه کم با خودم خلوت کنم و با خودم حرف بزنم... دلم خواست یه کم به اون چیزهایی که دوستشون دارم، نزدیک‌تر بشم و دست از این دنیای پر از کار و کار و کار بردارم... گرچه امروز بعد از مدت‌زمانی، یه کم با دلگرمی باز نشستم پشت میزم و دنبال ایده‌های جدید برای کاری که انجام می‌دم، گشتم...

دلم یه سفر می‌خواد به شمال، دلم دریا می‌خواد باز... خیلی هم دلم دریا می‌خواد... خیلی خیلی زیاد...

خلاصه که وقتی بهار می‌شه حال دل آدمم خوب می‌شه...

الهی که حال دل همه خوب باشه...

روز مادر... روز زن....

روز مادر، روز زن، روز تمام فرشته‌های زمینی مبارک...

دیروز یه دلنوشته‌ای از طرف دوستی برام اومد که خیلی دوسش داشتم و با خوندنش بغض کردم و دلم هوای مامان ‌خانم رو کرد...

متن این دلنوشته این بود:

«دیروز به مادرم زنگ زدم

بعد از مرگش تلفن ثابت خانه‌ای را جمع نکردیم

نمی‌خواهم ارتباطمان قطع شود

هر وقت دلم هوایش را می‌کند، به او زنگ می‌زنم

تلفنش بوق می‌زند

بوق می‌زند

بوق می‌زند

وقتی جواب نمی‌دهد با خودم فکر می‌کنم یا برای خرید رفته بیرون، یا خانه همسایه است

الان یک سال می‌شود هر وقت دلم هوایش را می‌کند، دوباره زنگ می‌زنم

شماره بیرون را هم ندارم زنگ بزنم و بگویم: به مادرم بگید بیاد خونه، دلم براش تنگ شده

دوست من اگر مادرت هنوز خانه است و نرفته بیرون، امروز بهش زنگ بزن

برو پیشش

باهاش حرف بزن

ببوسش

بغلش کن

بگو که دوستش داری

و گرنه وقتی بره بیرون خیلی باید دنبالش بگردی، باور کنید بیرون شماره ندارد»

وقتی این دلنوشته رو خوندم دلم هوای مامان رو کرد. اما بیش از این‌ها دلتنگ خواهرم شدم که مادر مهربونی برای بچه‌هاش و یک زن بسیار بسیار عاشق برای همسرش بود.

زهرا، همیشه و مدام به من زنگ می‌زد و حالم رو می‌پرسید. هر روز، و گاهی روزی چند بار و من که همیشه درگیر کار و زندگی خودمم خیلی کم فرصت می‌کردم که بهش زنگ بزنم و حالشو بپرسم.

گاهی وقتی تلفنم زنگ می‌خورد و اسم و عکس زهرا رو روی موبایل می‌دیدم، با بی‌حوصلگی می‌گفتم بازم زهرا، و جواب نمی‌دادم. گفتم این حرفا برام اون قدر دردناک هست که فقط قلبم رو بیشتر و بیشتر به درد  میاره... و امروز و این روزها، حاضرم هر کاری کنم، تا یک بار دیگه اون اسم و اون عکس رو روی صفحه موبایلم ببینم.... این روزها دلم می‌خواد شمارشو بگیرم و تلفنش بوق بخوره و بعد صدایی پشت خط منو به اسم خطاب کنه و سلام کنه... صدایی که بیش از یک ساله که فقط توی خاطراتم مرورش می‌کنم

این روزها که روز مادر نزدیکه، دلتنگ زهرا شدم. دلتنگ روزهای مادری که دوقلوها براش هدیه می‌خریدن. دلتنگ روزهای مادری که هر چهار فرزند مامان‌خانم، براش هدیه می‌خریدیم و از روزها قبل از روز مادر سه تا خواهر، با همدیگه برای روز مادر نقشه می‌کشیدیم.

دلتنگ شیطنت‌های خواهرانه‌ای هستم که وقتی هر سه‌مون جمع می‌شدیم، صدای خنده‌ها و شلوغ‌بازی‌هامون کل خونه مامان رو پر می‌کرد. طوری که بچه‌ها هم در مقابل شیطنت‌هامون کم می‌آوردن... دلتنگ تمام اون بودن‌هایی که امروز فقط حسرتش برام مونده...

سری که درد نمی‌کنه...

شنیدید می‌گن سری که درد نمی‌کنه رو دستمال نمی‌بندن... قضیه‌ی منه... قبل از عید حس کردم یکی از دندون‌هام که سال‌های قبل عصب‌کشی و پر شده بود، یه کوچولو از پر شدگیش ریخته و گفتم تا بدتر نشده برم دندان‌پزشکی تا دوباره پرش کنن...

وقتی رفتم دندان‌پزشکی، عکس گرفتند و گفتند مشکل ریشه داره و باید متخصص ریشه‌مون ببینه... متخصص ریشه عکس رو دید و گفت عصب‌کشیش ناقص بوده و باید دوباره خالی بشه و عصب‌کشی بشه... ضمن اینکه ریشه‌هاش هم کیست داره، که این یکی دیگه خیلی جالب بود...

خلاصه دیروز وقت داشتم و رفتم برای عملیات دندانی... از حال و هوای دکتر دندان‌پزشکی که خانم بود باید گفت که فکر می‌کنم اصلا اعصاب درست و درمونی نداشت... اولش که به کلیپس موهام به طرز عجیبی گیر داد، بعد به اینکه چرا ساکشنشون نمی‌تونه خوب عمل کنه و در نتیجه وقتی من نفسم بند می‌اومد و می‌خواستم آب دهانم رو قورت بدم، اون پنبه‌های داخل دهانی می‌اومد بیرون و اونم داد و بیداد...

تازه آخرشام بهم گفت تو خیلی عکس‌العملت زیاده و این ‌طوری نمی‌شه کاری کرد و وسایل دندان‌پزشکی می‌ره توی حلقت و منم از ترسم دیگه جم نخوردم و فقط از چشمام اشک می‌اومد... بازم خدا خیر بده دستیارشو که وقتی منو می‌برد برای عکس دندان، کلی با مهربونی باهام حرف می‌زد و می‌گفت می‌دونم دردت اومده و کلی از من معذرت خواهی می‌کرد بنده‌ خدا... خدا خیرش بده حداقل گفت اگر دردت گرفت قرص بخور و درد بعدش طبیعیه...

دیروز با خوشحالی به خودم گفتم درد نداره که، من بیخودی قرص نمی‌خورم، تحمل می‌کنم... اما وقتی یه دردی مدام تکرار بشه هر چه قدر هم کم باشه، دیگه می‌ره روی اعصاب آدم و الان دقیقا درد دندونم روی اعصابمه... حتی نمی‌تونم فک‌هام رو روی هم بزارم... آخهخ یکی به من بگه بیکار بودی دندون بیچاره رو بیخودی اذیتش کردی... این که سالم بود ... خلاصه که تازه ماجرای دندونم شروع شده و هفته دیگه باید برم برای اندازه‌گیری و روکش و ... بیخودی بیچاره کردم خودمو رفت...

یکی از مهم‌ترین اعتقادات من اینه که نباید هی برای هر دردی دکتر رفت... به ایده من دکترا بیشتر آدمو مریض می‌کنن و هر چی بیشتر پیش این دکتر و اون دکتر بری بدتر می‌شی...

قبل از ازدواجم مامان‌خانم مدام این بلا رو سر من می‌آورد و مدام دکتر بودم... یه دکتر برای این‌که چرا رنگم زرده... یه دکتر برای این‌که چرا شیر می‌خورم دلم درد می‌گیره... یه دکتر برای اینکه چرا نفس عمیق نمی‌تونم بکشم... خلاصه که همیشه یه کیسه قرص داشتم و هی در حال آزمایش دادن و... بودم...

البته با همین پیگیری‌های مامان‌خانم فهمیدم که کم‌کاری تیروئید دارم و ماجراهای من و تیروئید از همون سال‌ها شروع شد...

بعد از ازدواج دیگه اختیارم با خودمه و این قضیه رو به طرز عجیب و غریبی کنسل کردم... یعنی دیگه دکتر بازی تعطیل شده... ولی از این وره بوم افتادم... یعنی الان سه ساله که باید برم دکتر و آزمایش تیروئید بدم و نمی‌رم... یا اینکه مدت‌هاست که باید برم دکتر پوست و یه فکری به حال جوش‌های عجیب و غریب پوستم و ریزش موهام بکنم، اما واقعا فرصت نمی‌شه...

و هزار و یک مشکل دیگه که در زمینه سلامتیم پیش اومده و هم فرصتش رو ندارم و هم علاقه‌ای ندارم که برای هر کدومشون روونه‌ی مطب این دکتر و اون دکتر بشم...

امروز که دوباره این دندون‌درد ریز و مداوم حس می‌کنم تا مغزم داره نفوذ می‌کنه دارم به این قضیه فکر می‌کنم که واقعا سری که درد نمی‌کنه رو نباید دستمال بست... چون اگه دستمال ببندی نا خودآگاه دردش می‌گیره..

ایام کار هم رسید...

ایام کار هم رسید...

خدا رو شکر البته چون واقعا تعطیلات عید کل زندگی آدمو مختل می‌کنه. به نظر من باید این تعطیلات یک هفته باشه و از هفته دوم همه کارها مثل روال قبل شروع بشه چون واقعا وقتی آدم سر کار نمی‌ره و تعطیله روند خواب و خوراک و زندگیش کلا به هم می‌ریزه...

امروز اولین روز کاره و من بسیار پر انرژی‌ام... دلم می‌خواد امسال یه عالمه کار کنم... یه عالمه کارهای مثبت و مفید... یه عالمکه بنویسم و بخونم... یه عالمه فیلم ببینم... یه عالمه کلاس‌های مختلف برم و چیزهای مختلف یاد بگیرم...

خدا کنه باز آدم‌ها با ویژگی‌های خاص خودشون این همه انرژی رو به ویرانی نکشند...

در هر صورت اولین قدمی که امسال باید خیلی محکم بردارم کلاس رانندگیه... مصمم باید دنبال ثبت‌نام باشم و برم جلو... خیلی مصمم ... چون هی به تعویق انداختن این قضیه فقط و فقط داره بیشتر و بیشتر منو کند می‌کنه... 

این خان اول رو که بردارم، سراغ خان دوم می‌رم که الان نمی‌گم چیه... فقط می‌دونم امسال خیلی کار برای انجام دادن، دارم... خیلیییییی. امیدوارم هم توانش رو داشته باشم، هم لطف خدا مثل همیشه شامل حالم بشه و بتونم بی وقفه حرکت کنم...

نوروز بمانید که ایام شمایید...

نوروز بمانید که ایام شمایید

آغاز شمایید و سرانجام شمایید

صدای پای سی‌امین سال زندگی من هم رسید و سال نو شد و سال جدید هم از راه رسید...

مثل همه سال‌ها، عید رو بیشتر توی روزهای آخر اسفند‌ماه دوست دارم و از تعطیلات خیلی خوشم نمیاد، و یکی از دلایلش هم اینه که خیلی از برنامه‌های زندگی آدم رو همین تعطیلات به هم می‌ریزه...

امسال، من و آقای همسر تصمیم به سفر نداشتیم و قصد داشتیم در این 15 روز تعطیلات حسابی تهرا‌ن‌گردی کنیم... که همه نقشه‌ها، نقش بر آب شد و دقیقا روزهای آخر اسفند‌ماه بود که تصمیم گرفتیم برای چند روز کوتاه هم شده بریم شمال...

روز دوم عید راهی سفری شدیم که قرار بود دو روز بیشتر طول نکشه، راهی گرگان شدیم... سفر به شمال همیشه سفر دلنشین و خوبیه، مخصوصا اگر هوا بارونی باشه و صدای پای بهار هم بیاد...

دو روزی رو در دیدار از اقوام آقای همسر گذروندیم و بسیار هم خوش گذشت، سوغاتی‌های خوشمزه، و یک شب ماندن در خونه یکی از اقوام و بازی با کبوترها و نفس عمیق کشیدن زیر بارون، توی اون حیاط زیبا و سر سبز خونه، جزء قسمت‌های ناب اون دو روز بود... روز بعد تصمیم داشتیم یک روز کامل رو کنار دریا باشیم که باز هم هوای بارانی سد راه شد...

ما هم تصمیم گرفتیم از گرگان بریم مشهد و یه زیارتی در ابتدای سال جدید داشته باشیم و به همین خاطر راهی مشهد شدیم... دو شب مشهد موندیم و یه دل سیر زیارت کردیم و روز بعد برگشتیم به گرگان...

یک روز دیگه هم به اصرار من موندیم و رفتیم سمت بندرترکمن تا حداقل از دریای بندری اونجا یه کم حس دریایی بگیریم... که گرچه دریایی باقی نمونده از دست مردم... بازارهای بندرترکمن هم مثل بازارهای آستارا معروفه و دیدنی... اما ما که کلا حوصله خرید نداشتیم یه کم چرخی زدیم و بنده اسب‌سواری کردم و تا شب برگشتیم و فردای همون روز عازم تهران شدیم و به همین راحتی، یک هفته‌ی ناقابل از تعطیلات گذشت...

از اونجایی که اعضای خانواده همه دید و بازدید‌ها رو به بازگشت ما موکول کرده بودند، فردای روز بازگشت به تهران، در میهمانی گذشت... البته عصرش رو از دست ندادیم و من و آقای همسر در فرصت پیش آمده سریعا خودمون رو به سینما رسوندیم و رخ دیوانه رو دیدیم و کمی هم پارک ملت گردی کردیم...

و روز بعد هم بنده میهمان داشتم تا به امروز... و شب هم باز میهمانی بازی ادامه دارد در خانه میزبانی دیگر...

اندراحوالات این تعطیلات که خیلی زود به سر آمد باید بگم، دیروز و امروز رو باید سر کار می‌بودم که دیروز رو یه جورایی مرخصی گرفتم و امروز سر کارم اساسی...

فکر کردن به این ماجرا که دیشب یه گردان مهمان داشتم و تا ساعتای یک و دو بیدار بودم و امروز از صبح زود در خبرگزاری حضور یافتم، کمی غمگین‌ناکه... اما به هر حال راه رفتنی رو باید رفت... و شیرینی میهمانی دیشب می‌ارزید به این خستگی‌ها...

امسال گرچه نرسیدم که شیرینی خونگی درست کنم برای عید اما دیروز در فرصتی که داشتم یک کیک قهوه با پودینگ شکلات و موز درست کردم که بسی خوشمزه شده بود... اندراحوال ابتکارات دیگر آشپزی میهمانی دیشب هم باید بگم، کیک الویه چیز جالب‌برانگیزی بود...

یکی از عقده‌های امسالم اینه که نتونستم کلا‌قرمزی رو ببینم و بدجوری دلم سوخته بابت این قضیه... کل سال رو منتظر بودم که عید بشه و من باز کلا‌ه‌قرمزی ببینم، اون وقت دو دقیقه هم از این برنامه رو نتونستم ببینم...

تا ساعاتی دیگر هم باید برگردم خونه و آماده بشم برای میهمانی شب... همه خوشحالیم اینه که فردا و پس فردا نه میهمان دارم و نه میهمانی دعوتم و می‌تونم یه کم تفریح کنم... دو تا جاهست که بسیار دوست دارم در این ایام، آبادشون کنم، یکی برج میلاد و جشنواره نوروزیه اونجاست و دیگری دریاچه چیتگر و به خصوص اون قضیه پرش از اون بالا...

باید در این خلال، یک برنامه سینمای دیگر رو هم بگنجونم که ناکام نشم در این ایام... خلاصه که این تعطیلات هم به چشم بر هم زدنی گذشت...

دوست دارم مثل هر سال از برنامه‌های سال آینده و اولویت‌هامون بگم ... از سفری که بسیار دوست دارم داشته باشم... از کلاس پیانو که دیگه جدی جدی باید شروعش کنم... از اقدام برای گواهی‌نامه رانندگی که اونم خیلی جدیه... از هفته‌ای یک بار کلاس ورزش و استخر...

و اما البته و صد البته آزمون ارشد که اردیبهشت‌ماه در راه است و با یه امید خیالی و محالی، دوست دارم که قبول بشم... فقط دوست دارم... چون هیچ تلاشی نکردم براش... امیدوارم آخر‌ سال 94 که می‌رسه من حداقل به بخشی از خواسته‌های نود و چهاری‌ام، رسیده باشم... و البته امیدوارم در انتهای سال هم، با انرژی و سالم باشیم همه...