درخشش ستاره

درخشش ستاره

آسمان آرام است و ستاره باز هم می‌آید، می‌درخشد آرام...
درخشش ستاره

درخشش ستاره

آسمان آرام است و ستاره باز هم می‌آید، می‌درخشد آرام...

...

مونده بودم اسم این پست رو چی بزارم. بازگشت... تولد... مادرانه های عاشقانه...

خیلی وقته ننوشتم... نزدیک چند ماه... الان اصلا نمیدونم از کجا باید شرع کنم و از کجا بگم

مثل کسی که مدت هاست کسی رو ندیده و حالا دیده و نمی دونه از کجا ها باید تعریف کنه... اما ازین به بعد سعی میشود زود به زود آپ کنم چون هیچ چیزی جای وبلاگ نویسی رو برام نمی گیره...باید خلاصه وار بگم

ششم تیرماه ساعت 10:25 صبح پسرکوچولوم به دنیا اومد... با اینکه خیلی تلاش میکردم تولد پسرکم به شب شهادت امام علی نخوره اما همه چیز انگار دست به دست هم داد ... بیمارستان برای پنجشنبه وقت نمیداد... جمعه و شنبه دکترم رفت مسافرت و تولده پسرکم به روز یکشنبه رسید... دقیقا روز بیستم ماه رمضان...

تا اون روز برای اسم پسرم تردید داشتم... اما اون روز صبح وقتی نماز صبح رو خوندم و داشتم حاضر میشدم بریم بیمارستان دیگه تردید نداشتم که اسم پسرکم با خودش اومده و این طور بود که با اینکه عاشق اسم هانی بودم اما یه اسم بزرگ و زیبا براش انتخاب کردم و این طور شد که پسرکوچولوی ما «امیرعلی» نام گرفت.

به محمد گفتم نظرش چیه، اونم همون لحظه با تمام وجود موافقتشو اعلام کرد و خوشحال شد... ولی هنوز هیچ کسی از تصمیم من خبر نداشت ... توی اتاق عمل، بی حسی از کمر رو خودم انتخاب کردم چون میخواستم شاهد تولده بچه م باشم... لحظه ای تکرار نشدنی و آسمونی...

با اینکه یه طوری بود اینکه آدم میدونه اون طرف پرده دارن شکمش رو پاره میکنن و مدام تهوع داشتم و بالا میاوردم و فشارم و ضربانم حسابی بالا رفته بود، اما زیر لب ذکر میگفتم، و برای همه آدمایی که میشناختم و گفته بودن دعا میکردم... لحظه خاصی بود.. انگار توی یه فضایی خیلی پاک داشتم سیر میکردم... تا اینکه صدای گریه پسرم بلند شد... اشکای منم سرازیر شد... متخصص بیهوشی که بالای سرم بود اون طرف پرده رو نگاه کرد و گفت مبارکه پسرت سالمه... و من اشک های آرومم به هق هق گریه تبدیل شد...

ذکر میگفتم و هق هق گریه میکردم... بی تاب دیدنش بودم... موجود کوچولویی که نه ماه همدمم بود و درون وجودم رشد کرده بود حالا به دنیا اومده بود تا براش مادری کنم و این زیباترین هدیه خدا بود برام...

وقتی امیرعلی کوچولو رو آوردند کنارم داشت گریه میکرد... صورتش رو گذاشتند روی صورتم... بوسیدمش چند بار و آروم توی گوشش بهش خوش امد گفتم... با صدای من گریه هاش قطع شد و با چشمای بسته گوش میکرد... آروم آروم باهاش حرف میزدم... لحظات کوتاهی بود اما عاشقانه... مادرانه های ناب و بعد بردنش و من بی تاب دوباره دیدن پسرکم که حالا مطمئن بودم سالمه و خدا رو هزاران هزار بار شکر میکردم...

لحظات بعد توی ملاقات و درد و ... گذشت... روزهای اول یه کم سخت بود... چند روزی افسردگی اومد سراغم... نگرانی بیش از حدم برای امیرعلی باعث این افسردگی بود... گریه های بی امان و بی دلیل... اما وجود و حضور محمدحسین تنها درمان این افسردگی بود... کنارم بود و اشکامو پاک میکرد و همه تلاشش رو میکرد تا دوباره امید رو بهم بر گردونه وبه همین خاطر خیلی زود از شر افسردگی رها شدم...

روز به روز میگذشت... من و امیرعلی و مادرانه ها... تا امروز

امروز پسرکوچولوی من حسابی ناز و تپل شده... خوردنی و دوست داشتنی... هفتاد و شش رو از زندگیش میگذره و تقریبا توی زندگی به عنوان یه مادر و یه همسر جا افتادم... گهواره کوچیکش کناره تختمه و هر بار صدای گریه هایی که ناشی از شیرخواستنه بلند میشه با جون دل از خواب بلند میشم، با جون و دل نصفه شبا وقتی حس میکنم جاشو کثیف کرده پا میشم و میشورمش و تمیزش میکنم و شیر میدم تا بخوابه و اون وقته که خودم حسابی خوابم پریده و تا دوباره خوابم ببره زمان میبره و تا چشمام گرم میشه نوبت شیرخواستن امیرعلی و ....

همه این ها اون قدر عاشقانه تکرار میشه که گاهی نصفه شب از خواب بیدار میشم و به خودم میام و میبینم لحظات زیادیه که پسرکم خوابه و من دارم نگاهش میکنم...

صورت معصومش قشنگ ترین تصویر دنیاست... صداش زیباترین صدای دنیا... نمیتونم توی واژه ها و کلمات از این حس ناب مادری بگم... حسی که واقعا تا ادم خودش لمسش نکنه نمیتونه بفهمتش...

روزهای اول تولدش توی اون حال افسردگی آدم یه حس پشیمونی میاد سراغش... پشیمونی از دعوت یه انسان به دنیا... ترس از تربیت این موجود، ترس از حفظ سلامت این کوچولو.... اما تنها راه چاره توکل به خداست و به همین خاطر امیرعلی رو بیمه امام زمان کردم ...

برای من که یه کم زیادی اجتماعی بودم و محیط بیرونه خونه رو بیشتر تجربه کرده بودم این توی خونه موندن یکی از سختی های این دوران بود... گرچه وقتی امیرعلی پانزده روزش شد اولین بار بردیمش بیرون اما خب بیرون رفتن با یه نوزاد سختی های خودش رو داره...

گاهی روزهای زیادی میشد که پامو حتی از خونه بیرون نگذاشته بودم... گاهی وقتی مامانم بودمیگفتم چند لحظه کوتاه امیرعلی رو نگه داره تا من فقط برم تا سوپر شهرک و برگردم... تا این حد موندن توی خونه روانی کننده بود برام... بعدتر که امیرعلی یه ماهه شد چندباری به بهانه خرید رفتیم تجریش اما باز هم با یه کوچولو که یا شیر میخواد یا جاشو کثیف میکنه بیرون رفتن همانا و به غلط کردن افتادن همانا....

این روزها همه گذشت... الان امیرعلی من ماه سوم زندگیش روداره میگذرونه وانشاالله عید غدیر اولین سفر به گرگان و بعد هم مهرماه انشالله میریم پابوس شمس الشموس...

چند روز پیش یعنی 17 شهریور هم روز ختنه پسرکم بود... یکی از دردناک ترین روزهای زندگی من... تصویر خنده های امیرعلی و شیطنت هاش وقتی گذاشتمش روی تخت عمل سرپایی اون اتاق، هرگز یادم نمیره... و ما رو بیرون کردند، بیرون در اتاق منتظر بودم... اول صدای پیرم اصل نمیومد... داشتم فکر میکردم الان امیرعلی بین اون دکتر و پرستارش داره دنبال من میگرده... وقتی صدای گریه ش بلند شد حس میکردم قلبم داره از حرکت می ایسته... به زود خودمو کنترل میکردم... صدای گریه های پسرم میومد و من هیچ کاری نمیتونستم بکنم... شاید پنج دقیقه هم نکشید اما من مردم و زنده شدم... وقتی تموم شد و دروباز کردند زود رفتم توی اتاق و پوشکش کردم و یه پارچه پیچیدم دورش تا بهش شیر بدم تا یه کم آروم بشه... اما پسر کوچولوی مظلوم من با تمام وجودش گریه میکردم و منم پا به پاش گریه میکردم... وای خیلی سخت بود... خیلی... تا شب که حالش یه کم بهتر شد و دوباره خنده های قشنگش روی لبای نازش جا گرفت...

اون روز هم گذشت. و امیرعلی من در حال بزرگ شدنه...

لحظه به لحظه این روزها رو باید در ذهنم ثبت کنم... اولین لبخند پسرکم، اولین بازی‌ها، اولین دست و پا زدن ها، اولین واکسن، اولین هایی که فقط یک بار اتفاق میافته و بس... دست و پای کوچولوش رو روزی هزار بار نگاه میکنم تا خوب یادم بمونه... یادم بمونه این روزهای شیرین و در انتظار روزهای شیرین دیگه باشم... روزهایی که امیرعلی اولین بار صدام میکنه، اولین قدم هاش رو بر میداره... اولین شیطنت ها، اولین بوسه ها... اولین عشق ورزی ها به مامان و بابا..

الهی که خدا همه بچه ها رو برای پدر و مادرهاشون حفظ کنه...

خدا  پسرکم رو برای ما و من و باباییش رو برای دیدن تمام این روزهای ناب  زنده و سالم نگه داره ...

الهی آمین


نظرات 3 + ارسال نظر
سما جمعه 26 شهریور 1395 ساعت 19:56

قدم نو رسیده بازم مبارک عزیزم. ایشالا قدمش خیر باشه

صبا سه‌شنبه 23 شهریور 1395 ساعت 17:23 http://atrebeheshti.blogsky.com

سلام ستاره عزیزم
بهت تبریک میگم تجربه این روزهای شیرین و ناب و تکرارنشدنی رو. خیلی اینجا اومدم که از حالت باخبر بشم میدونم سرت حسابی شلوغ بوده و چی بهتر از این سرشلوغی و گرفتاری شیرین. گوارای وجودت نومادر عزیز
بیا و از تجربه های خودت و اولین های پسرکت بنویس که کم کم به دست فراموشی سپرده میشن بیا و ثبتشون کن تا بمونن برات
حسابی لذت ببر که چشم برهم زدنی میگذره این روزها

نگار شنبه 20 شهریور 1395 ساعت 15:25

سلام
تبریک میگم و یه الهی آمین هم به اون دعاهای آخر .
نمیدونم من نوشته های تو رو خوب میخونم یا اینکه واقعا اینقدر خوب و با احساس هستند .

راستی ، تولدت مبارک .

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.