خیلیها از مامانشدن و دوران بارداری بیشتر این وجه قضیه رو میبینن که همه چیز به کامه و روزگار بر وفق مراد... خودمم تا پیش از این بیشتر به این وجه قضیه نگاه میکردم، اما حالا که خودم دقیقم وسط این میدون قرار گرفتم، باید بگم که واقعا دوران سختیه... با اینکه هنوز هفتههای ابتدایی رو طی میکنم اما حالتهای مربوط به دوران وحشتناک ویار و تهوع، اون قدر آزاردهنده است که لحظات این هفتههای ابتدایی رو کندتر میکنه و من مدام منتظرم هفتههای دوازده و سیزده از راه برسن و همه آرزوم اینه که جزء اون دسته از آدمهایی باشم که در هفتههای دوازده تا چهارده این تهوعها و ویارهاشون بهبود پیدا میکنه....
شاید تا پیش از این احساس میکردم تهوع داشتن گاه گاه در این دوران قابل تحمله و کوتاه و اون قدر که بعضیا وانمود میکنند بزرگ نباشه اما حالا به جرات میتونم بگم، وحشتناکه...
حساسیت من به انواع بوها، بوهای شویندهها، بوی پودر لباسشویی، بوی انواع صابونها، شامپو، بوی عطر و ادکلن و مام، بوی انواع کرمهای صورت و دست و مرطوب کننده و آرایشی و ... میتونه به تنهایی آدمو بیچاره کنه... حالا در کنار این حساسیت، حالتهای تهوع مدام وجود داره که با وجود این بوها تشدید میشه و فاجعه به بار میاره... اینکه آدم روزی چند بار این فاجعهها رو تحمل کنه شاید در حرف آسون باشه اما در عمل یه چیزی شبیه گره خوردن دل و رودههای آدمه...
اینکه مدام و همه لحظات تهوع رو داشته باشی، مجبور بشی بیای سرکار و از شانس بد دوباره آموزشی با کارآموزهای جدید هم شروع شده باشه، اینکه کارآموزهای جدید لباسهاشیون مدام بوی عطر و شویندههای مختلف میده، اینکه گاهی وسط حرف زدن با اونها حالتهای نزدیک به فاجعه پیش میاد، همه و همه دست به دست هم میده تا واقعا لحظات و روزها رو بشماری تا زودتر از این دوران وحشتناک بیرون بیای...
در کنار این حالتهای وحشت، تنها جایی که میتونستم لحظات تقریبا آرومی داشته باشم، خونه مامانخانم بود که از اونجایی که همیشه همه اتفاقات عجیب و غریب با هم میافتن، مامان خانم همزمان با شروع دوره مامانشدنه من، مریض احوال شد و این مریضی هی هر روز کش اومد و بیمارستان بستری شد و مرخص شد و باز مریض شدو ...
و الان پیش منه و دارم سعی میکنم با وجود همه ناتوانیم ازش یه کم مراقبت کنم...
بیماری مامانخانم به سرگیجهها و صداهایی برمیگرده که توی سرش مدام میشنوه... یه چیزی شبیه وزوز که گاهی زیاد تر میشه و اوج مریضیش هم عدم تعادل در راه رفتن بود که وقتی بردیمش بیمارستان، دکتره احمغش، در نگاه اول وقتی رفتم ازش پرسیدم که داستان چیه، گفت احتمالا سکته مغزی رو رد کرده و من با این حالم ، شنیدن این قضیه چه فشاری بهم وارد کرد...
البته بعد از اینکه چند روزی بیمارستان بستری شد و پرسنل بیمارستان هم دقیقا به شیوه سریال «در حاشیه» همه جوره هزینههای وحشتناک براش خلق کردند، گفتند نه حدسمون اشتباه بوده و رسوب در برخی از رگها بوده و چیز خطرناکی نیست اما از اعصابشه و باید پیش متخصص اعصاب و شاید هم پیش یه روانپزشک بره... و من با وجود حال داغون این روزهام، درگیر بیماری مامانخانم شدم و بیشتر از بدی حالم، اوضاع روحیم داغونم کرد که مامانم رو این طور داشتم میدیدم... مامانخانم من که هر وقت سرحاله میتونم کنارش به یه دنیا آرامش برسم، حالا این روزها دچار مشکلاتی میشه که همه دکترا میگن از نظر جسمی سالمه و این روح و اعصابشه که داره اذیتش میکنه....و همه تلاشهای من برای یه کم بهتر شدن حال مامان خانم با وجود تمام سختیهایی که کشیده و مخصوصا درد از دست دادن دختر جوونش، واقعا بینتیجه است.
اما همه اینها رو گفتم تا بگم، با وجود همه لحظات واقعا وحشتناک دوران بارداری، مخصوصا این حالتهای تهوع و حساسیت به بوهای مختلف، یه حس خوب و شیرین وجود داره که حتما همه مادرا رو دلگرم میکنه و به همین خاطره که هیچ زنی، به خاطر تحمل این شرایط حس خومبش نسبت به فرزندش رو از دست نمیده.... حسی که واقعا باید لمس کرد تا درکش کرد...
وقتی برای اولین سونوگرافی هفته پیش رفته بودم، برای اولین بار صدای ضربان قلب این کوچولوی 28 میلیمتری عزیزم رو شنیدم، تند و مرتب ، 174 تا در دقیقه و با دیدنش روی صفحه مانیتور گرچه هنوز خیلی کوچیک و نامفهوم بود اما همه وجودم غرق در حسی شد که تا به حال هرگز مثل این حس رو در هیچ کدوم از روزهای زندگیم لمس نکرده بودم...
عزیز کوچولویی که الان در حال رشده و قلبش داره میتپه، دختر کوچولو و یا پسر کوچولوییه که قراره من مادرش باشم و هزارتا نقشه برای آیندش و روزهای زندگیمون دارم... امید به اومدن روزهای زیبا اون قدر منو در تحمل این روزهای سخت کمک میکنه که واقعا نمیتونم چه طور بگم، تضاد این سختیها و شیرینیها رو برام تبدیل به بهترین لحظات و خاطراتم کرده...
و هر وقت و هر لحظه که از شدت تهوع و به هم خوردن حالم، بیحال و بیجون میافتم، دستمو روی دلم میزارم و همه وجودم نگران اون کوچولو میشه که نکنه بهش سخت بگذره، نکنه اذیت بشه و همه تلاشم رو میکنم تا خوب باشم و عزیزدلم هم خوب بمونه...
با وجود اینکه آقای همسر واقعا موافق بچه نبود و یه جورایی به زور راضی شد، اما اونم در چنین لحظاتی حسی شبیه من رو تجربه میکنه و قبلش برای این کوچولوی دوست داشتنی میتپه... و عشق مشترک من و محمد به ثمره زندگیمون، در کنار عشقمون به هم هر روز بیشتر از قبل میشه و این هم یکی از معجزات خلقت میتونه باشه، معجزهای که با وجود همه سختیها وقتی به اون فکر میکنیم هر دومون نقطه اتصال عشقمون نسبت به هم بیشتر و بیشتر میشه و این یعنی روزهای ناب زندگی... حتی با وجود لحظات سخت و طاقتفرسا...
****
این هفته باید تست غربالگری بدم، این تست از هفته 11 تا سیزدهم باید داده بشه تا وضعیت مغز جنین بررسی بشه، که در صورت سالم بودن، یه خان بزرگ در این دوران رو رد کردیم، برامون دعا کنید... برای من و کوچولویی که نمیدونم خانم کوچولو خواهد بود و یا آقا پسل ناز ... گرچه هر دومون دوس داریم سالم باشه اما دوس داریم سالم و خانمکوچولو باشه... اما باز هر چی خدا بخواد... فعلا که همه فکر و ذکرم تست غربالگریه که سالم باشه...