درخشش ستاره

درخشش ستاره

آسمان آرام است و ستاره باز هم می‌آید، می‌درخشد آرام...
درخشش ستاره

درخشش ستاره

آسمان آرام است و ستاره باز هم می‌آید، می‌درخشد آرام...

عاشقانه ها....

روزهای ناب مادری و مادرانه های ناب در گذرند... 

به خودم که میام میبینم ساعت از یک نیمه شب گذشته، امیرعلی خوابیده و گاهی توی خواب یه ناله اروم میکنه. 

از تخت بلند میشم. دلم نوشتن میخواد. دلم میخواد ثانیه ثانیه های لحظاتم رو ثبت کنم. برای من که یه روز دختر نازپرورده و ریلکسی بودم این روزها دور از انتظار بود 

روزهایی که همه راحتی های دخترانه ام رو با مادری کردن عوض کردم و با تمام وجودم هم راضی ام و شاد...

امیرعلی حدود یک هفته ی دیگه سه ماهش تمام میشه و وارد چهارمین ماه زندگیش میشه. حسابی شیرین شده. چند روزی میشه که با بوسه های زیرگلویی قش قش میخنده. چند روز پیش برای اولین بار وسط بازی کردنام متوجه شدم وقتی بهش میگم موچ موچ کن، لباشو میخوره و یه صدای بامزه در میاره. اونقدر ذوق کرده بودم که جیغ میزدم و میپریدم بالا و پایین 

پسرکوچولوی من به همبن زودی ها داره بزرگ و بزرگتر میشه...  اونقدر بزرگ که مامانو میشناسه. صبح ها بعد از رفتن بابایی، امیرعلی رو میارم روی تخت کنار خودم میخوابونم. ساعتای ده و یازده دیگه خوابش تموم میشه و هر چه قدرم تلاش کنم تا بخوابه و منم بخوابم شدنی نیست 

بعد با وجود اینکه بسیار دلم میخواد بخوابم به چشمای مشکی نازش نگاه میکنم و امیرعلی با یه لبخند ناز که چشماشو ریزتر میکنه بهم صبح بخیر میگه. اونوقته که دیگه نمیشه ناز کردناش رو ندید گرفت. میبوسمش و بلند میشم برای آغاز یه روز زیبای دیگه. 

داروهاش، تعویض جاش، مرتب کردن تخت، مرتب کردن امیرعلی، همه این کارها رو تند تند انجام میدم و همزمان براش شعر میخونم... گل گلدون من، ماه ایوون من... 

گاهی شعرهای خاص خودم و خودش: امیرعلی خان، قلب مامان، امیرعلی خان، عشق مامان...

و امیرعلی که روی تخت گذاشتمش با هر حرکت من سرشو میچرخونه و نگاهش منو دنبال میکنه. با شعرهام میخنده. گاهی با دهنش صداهایی در میاره. آغوووو...  اووووو ومنم اداشو در میارم و باز خنده های ناز پسر کوچولو...

تا چای سبزمو آماده میکنم و میزو برای صبحانه ی ظهرگاهی میچینم پسر کوچولو گریه هاش شروع میشه و من لیوان چای سبزمو بر میدارم و میرم پیشش... 

تا خوابش میبره بر میگردم سر میز. چای سرد. کره آب شده. نون خشک شده. صبحانه ی هر روزه منه. 

نهار که معمولا تعطیله. چون نه وقتش هست که بپزم نه اشتهایی با وجود صبحانه ی ظهرگاهی برام میمونه. عصرها هم با امیرعلی میگذره. وقتای بیداریش با بازی و  دارو دادن وشیردادن و وقتای خوابش گاهی منم خوابم. گاهی کتاب. کارهای پر سرو صدا هم تعطیله. 

زمان سریع تر از حد انتظارم میگذره. محمد ساعت هشت میاد. گاهی میرسم شام درست کنم و گاهی نمیرسم. گاهی حسش هست و گاهی نه. برنامه ریزی هام طوریه که وقتی محمد میاد همه چیز مرتب باشه. خونه. امیرعلی. من. 

اما امان از دست شیطون کوچولوی خودم که ساعت هفت به بعد اذیت میکنه. ساعتای نزدیک هشت، کار خرابی میکنه و یه هو محمد میاد و من حتی نتونستم یه برس به موهام بکشم و در حال پوشک عوض کردن یا شیردادن با یه قیافه داغوووون. 

محمد رسیده و نرسیده میاد کمکم. طرفای مونده رو میشوره. اگر شام در کار نباشه فکری میکنه. کارهای نیمه کاره رو تمام میکنه. مثل اتاق ریخت و پاشی که باید مرتب بشه. سطل زباله رو میبره و... 

پدری ومادری کردنمون به هم تنیده اما به شدت شیرینه. 

روزای خوب وقتی محمد میاد همه مادرانه های من انجام شده و برای همسرم، خونه ای مرتب و آماده مهیا کردم. شام خوشمزه. چای و دارچین آماده و خودم مرتب و سرزنده... امیرعلی هم یا خوابه یا بیدار اما سرحال

دو نفره هامون رو سعی میکنم گاهی از روزا حفظ کنم. با دو تا فنجون قهوه. یا یه شام پر از پنیر پیتزا. گاهی هم با یه نور ملایم توی خونه و نشستن سر میز و گپ زدن. حرف از آینده. از آرزوها. از بدی ها حتی و برنامه ریزی برای چیدن آجر آجر های زندگی پیش رو 

گاهی به خودم میام و میبینم وای چه خانوم خونه دار جالبی شدم. یه مادر. یه همسر. 

چند روزی مامانم به خاطر کمردرد پیش منه. امشب به خودم که اومدم دیدم چه قدر حالم خوبه. پسرکوچولوم توی گهوارش اروم خوابه و اروم نوازشش کردم و بغلش کردم و توی خواب بهش شیردادم و به صدای قشنگ شیرخوردنش گوش کردم. خوابوندمش توی گهواره ش

روی همسرم پتو کشیدم. رفتم به مامان توی اتاق کناری سر زدم. کنارش یه لیوان آب تازه و یه سیب گذاشتم. و حالا نوبت استراحت من بود. خسته ام اما چشمم افتاد به کتابی که محمد برای تولدم خریده و به نیمه رسوندمش. آوای کوهستان خالد حسینی. 

قلقلکم میده که برم سمتش. چشمام خسته است اما چند صفحه کتاب سهم روحمه از یک روز زندگی. به خودم که میام ساعت از دو و نیم گذشته 

و من بعد از یک روز زندگی میرم در آغوش آرامش شب. کنار همسری که پدر شدنش اونودوست داشتنی تر کرده. آخرین تصویری که قبل از بستن چشمام ثبت میشه صورت معصوم امیرعلی توی گهوارشه و بعد صورت همسرم و تاریکی چشمان بسته ی من 

تا روز دیگه ای از زندگی رنگارنگ و زیبای یه مامان بی تجربه اما عاشق 


...

مونده بودم اسم این پست رو چی بزارم. بازگشت... تولد... مادرانه های عاشقانه...

خیلی وقته ننوشتم... نزدیک چند ماه... الان اصلا نمیدونم از کجا باید شرع کنم و از کجا بگم

مثل کسی که مدت هاست کسی رو ندیده و حالا دیده و نمی دونه از کجا ها باید تعریف کنه... اما ازین به بعد سعی میشود زود به زود آپ کنم چون هیچ چیزی جای وبلاگ نویسی رو برام نمی گیره...باید خلاصه وار بگم

ششم تیرماه ساعت 10:25 صبح پسرکوچولوم به دنیا اومد... با اینکه خیلی تلاش میکردم تولد پسرکم به شب شهادت امام علی نخوره اما همه چیز انگار دست به دست هم داد ... بیمارستان برای پنجشنبه وقت نمیداد... جمعه و شنبه دکترم رفت مسافرت و تولده پسرکم به روز یکشنبه رسید... دقیقا روز بیستم ماه رمضان...

تا اون روز برای اسم پسرم تردید داشتم... اما اون روز صبح وقتی نماز صبح رو خوندم و داشتم حاضر میشدم بریم بیمارستان دیگه تردید نداشتم که اسم پسرکم با خودش اومده و این طور بود که با اینکه عاشق اسم هانی بودم اما یه اسم بزرگ و زیبا براش انتخاب کردم و این طور شد که پسرکوچولوی ما «امیرعلی» نام گرفت.

به محمد گفتم نظرش چیه، اونم همون لحظه با تمام وجود موافقتشو اعلام کرد و خوشحال شد... ولی هنوز هیچ کسی از تصمیم من خبر نداشت ... توی اتاق عمل، بی حسی از کمر رو خودم انتخاب کردم چون میخواستم شاهد تولده بچه م باشم... لحظه ای تکرار نشدنی و آسمونی...

با اینکه یه طوری بود اینکه آدم میدونه اون طرف پرده دارن شکمش رو پاره میکنن و مدام تهوع داشتم و بالا میاوردم و فشارم و ضربانم حسابی بالا رفته بود، اما زیر لب ذکر میگفتم، و برای همه آدمایی که میشناختم و گفته بودن دعا میکردم... لحظه خاصی بود.. انگار توی یه فضایی خیلی پاک داشتم سیر میکردم... تا اینکه صدای گریه پسرم بلند شد... اشکای منم سرازیر شد... متخصص بیهوشی که بالای سرم بود اون طرف پرده رو نگاه کرد و گفت مبارکه پسرت سالمه... و من اشک های آرومم به هق هق گریه تبدیل شد...

ذکر میگفتم و هق هق گریه میکردم... بی تاب دیدنش بودم... موجود کوچولویی که نه ماه همدمم بود و درون وجودم رشد کرده بود حالا به دنیا اومده بود تا براش مادری کنم و این زیباترین هدیه خدا بود برام...

وقتی امیرعلی کوچولو رو آوردند کنارم داشت گریه میکرد... صورتش رو گذاشتند روی صورتم... بوسیدمش چند بار و آروم توی گوشش بهش خوش امد گفتم... با صدای من گریه هاش قطع شد و با چشمای بسته گوش میکرد... آروم آروم باهاش حرف میزدم... لحظات کوتاهی بود اما عاشقانه... مادرانه های ناب و بعد بردنش و من بی تاب دوباره دیدن پسرکم که حالا مطمئن بودم سالمه و خدا رو هزاران هزار بار شکر میکردم...

لحظات بعد توی ملاقات و درد و ... گذشت... روزهای اول یه کم سخت بود... چند روزی افسردگی اومد سراغم... نگرانی بیش از حدم برای امیرعلی باعث این افسردگی بود... گریه های بی امان و بی دلیل... اما وجود و حضور محمدحسین تنها درمان این افسردگی بود... کنارم بود و اشکامو پاک میکرد و همه تلاشش رو میکرد تا دوباره امید رو بهم بر گردونه وبه همین خاطر خیلی زود از شر افسردگی رها شدم...

روز به روز میگذشت... من و امیرعلی و مادرانه ها... تا امروز

امروز پسرکوچولوی من حسابی ناز و تپل شده... خوردنی و دوست داشتنی... هفتاد و شش رو از زندگیش میگذره و تقریبا توی زندگی به عنوان یه مادر و یه همسر جا افتادم... گهواره کوچیکش کناره تختمه و هر بار صدای گریه هایی که ناشی از شیرخواستنه بلند میشه با جون دل از خواب بلند میشم، با جون و دل نصفه شبا وقتی حس میکنم جاشو کثیف کرده پا میشم و میشورمش و تمیزش میکنم و شیر میدم تا بخوابه و اون وقته که خودم حسابی خوابم پریده و تا دوباره خوابم ببره زمان میبره و تا چشمام گرم میشه نوبت شیرخواستن امیرعلی و ....

همه این ها اون قدر عاشقانه تکرار میشه که گاهی نصفه شب از خواب بیدار میشم و به خودم میام و میبینم لحظات زیادیه که پسرکم خوابه و من دارم نگاهش میکنم...

صورت معصومش قشنگ ترین تصویر دنیاست... صداش زیباترین صدای دنیا... نمیتونم توی واژه ها و کلمات از این حس ناب مادری بگم... حسی که واقعا تا ادم خودش لمسش نکنه نمیتونه بفهمتش...

روزهای اول تولدش توی اون حال افسردگی آدم یه حس پشیمونی میاد سراغش... پشیمونی از دعوت یه انسان به دنیا... ترس از تربیت این موجود، ترس از حفظ سلامت این کوچولو.... اما تنها راه چاره توکل به خداست و به همین خاطر امیرعلی رو بیمه امام زمان کردم ...

برای من که یه کم زیادی اجتماعی بودم و محیط بیرونه خونه رو بیشتر تجربه کرده بودم این توی خونه موندن یکی از سختی های این دوران بود... گرچه وقتی امیرعلی پانزده روزش شد اولین بار بردیمش بیرون اما خب بیرون رفتن با یه نوزاد سختی های خودش رو داره...

گاهی روزهای زیادی میشد که پامو حتی از خونه بیرون نگذاشته بودم... گاهی وقتی مامانم بودمیگفتم چند لحظه کوتاه امیرعلی رو نگه داره تا من فقط برم تا سوپر شهرک و برگردم... تا این حد موندن توی خونه روانی کننده بود برام... بعدتر که امیرعلی یه ماهه شد چندباری به بهانه خرید رفتیم تجریش اما باز هم با یه کوچولو که یا شیر میخواد یا جاشو کثیف میکنه بیرون رفتن همانا و به غلط کردن افتادن همانا....

این روزها همه گذشت... الان امیرعلی من ماه سوم زندگیش روداره میگذرونه وانشاالله عید غدیر اولین سفر به گرگان و بعد هم مهرماه انشالله میریم پابوس شمس الشموس...

چند روز پیش یعنی 17 شهریور هم روز ختنه پسرکم بود... یکی از دردناک ترین روزهای زندگی من... تصویر خنده های امیرعلی و شیطنت هاش وقتی گذاشتمش روی تخت عمل سرپایی اون اتاق، هرگز یادم نمیره... و ما رو بیرون کردند، بیرون در اتاق منتظر بودم... اول صدای پیرم اصل نمیومد... داشتم فکر میکردم الان امیرعلی بین اون دکتر و پرستارش داره دنبال من میگرده... وقتی صدای گریه ش بلند شد حس میکردم قلبم داره از حرکت می ایسته... به زود خودمو کنترل میکردم... صدای گریه های پسرم میومد و من هیچ کاری نمیتونستم بکنم... شاید پنج دقیقه هم نکشید اما من مردم و زنده شدم... وقتی تموم شد و دروباز کردند زود رفتم توی اتاق و پوشکش کردم و یه پارچه پیچیدم دورش تا بهش شیر بدم تا یه کم آروم بشه... اما پسر کوچولوی مظلوم من با تمام وجودش گریه میکردم و منم پا به پاش گریه میکردم... وای خیلی سخت بود... خیلی... تا شب که حالش یه کم بهتر شد و دوباره خنده های قشنگش روی لبای نازش جا گرفت...

اون روز هم گذشت. و امیرعلی من در حال بزرگ شدنه...

لحظه به لحظه این روزها رو باید در ذهنم ثبت کنم... اولین لبخند پسرکم، اولین بازی‌ها، اولین دست و پا زدن ها، اولین واکسن، اولین هایی که فقط یک بار اتفاق میافته و بس... دست و پای کوچولوش رو روزی هزار بار نگاه میکنم تا خوب یادم بمونه... یادم بمونه این روزهای شیرین و در انتظار روزهای شیرین دیگه باشم... روزهایی که امیرعلی اولین بار صدام میکنه، اولین قدم هاش رو بر میداره... اولین شیطنت ها، اولین بوسه ها... اولین عشق ورزی ها به مامان و بابا..

الهی که خدا همه بچه ها رو برای پدر و مادرهاشون حفظ کنه...

خدا  پسرکم رو برای ما و من و باباییش رو برای دیدن تمام این روزهای ناب  زنده و سالم نگه داره ...

الهی آمین


عاشقانه‌های بی‌تکرار...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

روزهای انتظار...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آخرین‌ها ....

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ناب‌ترین دلخوشی‌ها...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دنیای پیش رو...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

درهم برهمی‌های سال جدید + دل‌نوشته‌های مادرانه...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آخرین کلام 94

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

روزگاری نو....

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.