خوب که فکر میکنم خوشبختی رو میشه توی جزء جزء زندگی پیدا کرد... شاید این روزها موجی از مشکلات روی سرمون هوار شده باشه، از خبری که هفته پیش در مورد هانی عزیزم شنیدم و دلنگرانیهای بعدش تا غمی که آقای همسر با خود همراه میکشید و نگاه مردونهاش رو پر از دلنگرونی برای حفظ آسایش من و هانی کرده بود.
وقتی امروز خوب به این مشکلات فکر میکنم به یه نتیجه میرسم که من با وجود تمام فشارهایی که وارد میشه چه قدر احساس خوشبختی میکنم. خوشبختم چون همچنان بعد از سالها آقای همسر با تمام وجودش به فکر من و پسرشه... خوشبختم چون آشیونه پر مهرمون رو با تلاش و فشارهای گاها مالی داری تبدیل میکنیم به یه خونه نقلی دو خوابه با دکور مورد نظر خودمون تا بتونیم باز هم سالهای سال انشاالله توی آپارتمان پر مهرمون روزهای شاد رو خلق کنیم.
حس میکنم این خوشبختی به خاطر حضور خدا و توکلمون به خدا توی مویرگهای زندگیمون تزریق شده و هر مشکلی از جمله مشکلات مالی، مشکلات مربوط به فضای آشفته کار به خصوص بعد از روی کار اومدن «دولت فخیم تدبیر و امید» و انتقامجوییهای وحشیانه اونهایی که انسانیت رو باید برن از حیوانات بیاموزن، مشکلات مربوط به دغدغههای فضای کوچیک خونهمون و فروش نرفتن و قیمتها، مشکلات مربوط به امنیت شغلی آقای همسر، مشکلات مربوط به کنار اومدن یا نیومدن من با خانهداری یا ادامه کارم در خبرگزاری، مشکلات مربوط به حقهایی که از ما ناحق شد و دم نزدیم و فقط در خودمون فرو خوردیم، همه و همه این مشکلات وقتی قلبهای نزدیک به هم داشته باشیم واقعا پشیزی نمیارزه و دیده نمیشه...
طبیعتا روزهایی بودند که این مشکلات کمرمون رو خم کرد، حالمون رو بد کرد، چشمامون رو پر از اشک و گلومون رو پر از بغض کرد اما بعد از ورود هانی یه جریان لطیفی توی زندگیمون جاری شد که واقعا وصفناپذیره... میخوام بیشتر این رو بگم که همه ما آدمها، همه خانوادهها، همه همسران در زندگیهاشون طبیعتا دست به گریبان با مشکلاتی میشن که ناخواسته بهشون تحمیل میشه اما مهم اون عینکیه که به چشم میزنن، و دیدن نیمه پر لیوان... شاید اگر من و آقای همسر هم بخوایم مدام به این مشکلات فکر کنیم و دامن بزنیم، از خیلی از شیرینیهای زندگیمون غافل بشیم.
مهم اینه که من همیشه سعی میکنم در چنین شرایطی که گاهی با بحرانی رو به رو میشیم همراه باشم... و آقای همسر هم همین طور بوده... مهم اینه که بعد از سالها از زندگی مشترکمون هنوز قلبهامون هر روز بارها و بارها دلتنگ میشن... مهم اینه که هانی، پسرم در خانوادهای به دنیا بیاد که پدر و مادرش هر روز بارها و بارها واژه «دوستت دارم» رو زیر لب و زمزمهوار به همدیگه میگن...
مهم اینه که با وجود همه این مشکلات ما احساس خوشبختی میکنیم چون برای زندگیمون داریم تلاش میکنیم و این تلاش یعنی ما با ناامیدی داریم مبارزه میکنیم و امیدوارانه روبه جلو پیش میریم....
امروز روز ولنتاین و با اینکه منم مثل همه خانمها و شاید دخترخانمها خیلی دوست دارم در این جور مناسبتها، روزهای خاص خلق کنم، اما بود و نبود این روز،ذهنیت زندگی من رو با مشکل مواجه نمیکنه... و مهم اینه که نهم هر ماه، وقتی چشمامو باز میکنم اولین جملهای که میشنوم تبریک نهمه و شیرینترین لحظات اینه که اولین روز پیوند مشترکمون همیشه یادشه...
خلاصه اینکه امروز حس میکنم با وجود تمام روزهای سختی که داریم میگذرونیم به لطف خدا بسیار خوشبختم... چون خدا هست... و قلبهایی که توش یاد خدا جاری و ساریه...
الهی شکر...
فکر میکردم دلنگرانیهام از وقتی به دنیا میای شروع میشه، اولین بار که میبینمت و در آغوش میگیرمت و نگران شیرخوردن یا نخوردنت خواهم بود، نگران اینکه زردی نداشته باشی، به موقع به دنیا بیای و صحیح و سالم توی ساک کوچیک دستی همراه من و بابایی بریم خونه پر مهرمون...
فکر میکردم نگرانیهای مادرانه از اون موقع تازه شروع میشه
اما پسر گلم، مامان از اولین روزی که برگه آزمایش رو دستش گرفت و یه عدد سه رقمی دید که خبر از وجود تو داشت، دلنگرونیهاش شروع شد؛ دلنگرونی حفظ کردن تو به بهترین صورت ممکن، دلنگرونی سلامتت تا اینکه سهماه اول تموم شد و گفتند خطر سقط تقریبا دیگه از بین میره... از اون به بعدش باز دلنگرونیهای جدید... رشد به موقعت، ضربان منظمت و ... و هر بار که برای آزمایش و یا سونوگرافی میرم قلبا پرصداتر از همیشه میتپه، هم از شادی دیدنت و حس کردنت و هم از دلنگرونی کلماتی که ممکنه از دهان دکتر خارج بشه...
خدا رو هزار بارشکر که هر بار از سلامتت گفتند و گفتند...
آره پسر گلم دلنگرونیهای مادرانه من امروز بیش از هر روزیه... امروز که تو حدود 280 گرمی و قدت 20 سانتیمتره، امروز که هنوز تکونهای آرومت خیلی خیلی ضعیفه و هنوز اون قدر ملموس نشده، امروز که آروم داری در دنیای کوچیکی در درون وجود مامانت رشد میکنی، بیش از همیشه نگرانتم... نگران سلامتیت...
با اینکه دکتر بارها و بارها بهم گفت هیچ چیز نگران کنندهای وجود نداره اما همه وجودم پر از نگرانیه... دارم سعی میکنم به روی خودم نیارم اما نمیشه...
پسرگلم، تو الان زیباترین هدیه خداوند به منی، سلامتیت بهترین نعمت برای من...
این مدت همه بهم میگن به خاطر مادر بودن و حضور تو، دعاهام بیش از همیشه میگیره و خیلیها برای خیلیچیزها از من میخوان که دعاشون کنم
کوچولوی عزیزم، این بار دستم رو میزارم روت و آروم لمست میکنم، آروم آروم زمزمههامو شروع میکنم و ازت میخوام از خدا بخوای دل مامانتو آروم کنه و این دلنگرونی امروزم رو ازم بگیره... و امروز از زبان دکتر خبر قطعی سلامتیت رو بشنوم و بهترین نعمت زندگیم حفظ بشه...
برای مامانی دعا کن پسرکم...
با آماده شدن مقدمات بازسازی خونهمون از شنبه تقریبا بیخانمان خواهیم شد چرا که خونه رو باید به صورت کاملا خالی روز شنبه تحویل دکوراتور بدیم و اون هم کار رو شروع میکنه... این وسط انتقال وسایل خونه به جاهای مختلف هم ماجرایی داره... یکی از مهمترین قسمت وسایل هم پیانو هست که کاملا نیاز به مراقبت داره و باید با احتیاط بسیار زیادی به طبقه بالا منتقل بشه تا هم از آسیبها دور بمونه و هم مدتی در خانه برادر آقای همسر قرار بگیره...
دو روز پیش بود که برای کنسل کردن کلاس پیانوم برای این دوماه با استادم تماس گرفتم و متوجه شدم که منو برای اجرای 29 بهمن انتخاب کردند ولی من فکر میکردم که اجرام اون روز خیلی بد بوده و انتخاب نشدم... خلاصه که با وضعیت موجود و در دسترس نبودن پیانوم، اجرا هم کنسل شد چون نمیتونم این مدت مداوم تمرین داشته باشم و این خیلی غمگینناک بود...
*****
دیروز یه اتفاق خوب افتاد و من یکی از دوستای قدیمی و خیلی خیلی خوبم رو که از طریق وبلاگنویسی با هم آشنا شده بودیم و دیدم و یه نهار خوشمزه رو در کنارش در خونه بسیار زیبا و خوش رنگش مهمان شدم... فاطمه عزیز که پیشترها با وبلاگ بانوی آبی با هم آشنا شده بودیم و این آشنایی بعدا هی بیشتر و بیشتر شد، بالاخره این طلسم رو شکست و باعث این دیدار شد... روز عالی ای بود... گرچه زمان خیلی سریع گذشت و وقتی آقای همسر اومد دنبالم حس میکردم هنوز کلی حرف نزده باقی مونده ...
ادامه این دیدار موکول شد به زمانی که بنده قراره برای چند عکس در حالتهای ماماننینی، برم آتلیه فاطمه عزیزم... و البته دعوت از دوستم به خونهمون که موکول شد به زمانی که کارهای خونهمون تموم بشه...
جالب بود که فاطمه با اون چیزی که توی فضای مجازی و از دور ازش دیده بود خیلی فرق داشت... هم بانمکتر هم خیلی مهربونتر... من همیشه حس میکردم شخصیت جدی و گاهی هم بداخلاقی داره... خخخخخ ... اما وقتی از نزدیک دیدمش حس کردم مثل خودم پر از شادی و شیطنته...
خونه زیبا و دوست داشتنی و دستپخت عااااالیش هم مزید بر علت شد که هی زود به زود برم خونهشون...
من خودم یکی از مدعیان پختن لازانیای عالی و خوشمزه بودم و هستم اما واقعا لازانیای فاطمه خیلی خیلی خوشمزه بود... به گونهای که میتونم بگم کم آوردم
میز زیبای نهار و گفتوگوهای گرممون هم این روز و مهمونی دو نفرهمون رو زیبا و زیباتر کرد... خلاصه که بسیار بسیار خوش گذشت و توی این اوضاع نامساعد کاری و توی این شرایط اعصابخردکن کاری، حسابی انرژی گرفتم...
******
این چند روزی که تا آخره این هفته مونده، روزهای وقت اضافه ماست برای جمع کردن وسایل کل خونه... با اینکه مبلها رو فروختم تا بعد با توجه به دکور جدید مبلمان جدید بگیرم و سرویس خواب هم در آستانه فروش قرار گرفته اما باز هم جمعوجور کردن باقی خونه کاری بس دشوار است ... بماند که من در این شرایط ،خیلی کاری ازم برنمیاد و آقای همسر معمولا باید متحمل این سختیها بشه. اما باز هم شرایط ویژهای داریم در این ماههای پایانی سال....
این روزها روزهای خوبی است ... روزهای خوب زندگی... با وجود تمام استرسها و بالا و پایینهای زندگی، اما همه چیز در هالهای از نور روشن میگذره... یه برق طلایی، مثل یه امید روشن روزهای زندگیمون رو هر روز براقتر میکنه....
گرچه روزهایی که در محل کار میگذره به خاطر باز هم هجوم قضاوتهای نادرست خوب نمیگذره اما میگذره... دیگه عادت کردم و پوستم کلفت شده که هر وقت کسی بلایی سرش میاد خیلی از چیزها سر من آوار میشه اما دلم روشنه و پیش خدای خودم همیشه روسفیدم که آماج تهمتها و قضاوتها بیهوده و پوچه و این روزها نیز میگذره....
وقتی آدم از آدمهای مختلف، غریبه و آشنا، دوست و دشمن، مرتب ضربههای پیاپی دریافت میکنه فقط بیشتر و بیشتر به این نتیجه میرسه که آدمهای قابل اعتماد زندگی رو باید چسبید...
آدمهای قابل اعتماد زندگی من هم خانوادم بودند... از پدر و مادر و خواهر و برادر گرفته تا همسر... که همیشه و همیشه از خودم هم قابلاعتمادترند...
با اینکه فضایی که پر از نخوت و کینه و دورویی آدمهاست پر از چرک و آلودگیه اما دارم سعی میکنم که بگذرونم و خم به ابرو نیارم و مثل همیشه برای ارائه کاری بهتر و مناسبتتر و عالیتر تلاش کنم....
*****
این روزها باز هم درگیر کاری جدید در کنار کارهای بسیار زیاد قدیمی شدم و اون هم باز یه نشریه است که مدیریت اجراییش به من سپرده شده... تا آخرین لحظات داشتم تلاش میکردم که نپذیرم اما اون آدمی که کار رو به من سپرده همیشه اون قدر بهم اعتماد داشته و همیشه اون قدر از من حمایت کرده که قدرنشناسیه اگه این روزها بخوام دست رد به سینش بزنم...
باید همه تلاشم این باشه که بدون استرسهای زیادی کارمو انجام بدم چرا که اگر استرسم زیاد باشه و نتونم کنترلش کنم، هانی، پسرک عزیزم اوضاع آرومی نخواهد داشت و برای من، هیچ چیزی الان مهمتر از هانی و حفظ سلامت اون نیست... به همین خاطردارم تلاشمو میکنم فقط کارمو درست انجام بدم و به حاشیهها هیچ کاری نداشته باشم.
*****
اندرحکایات خانه باید بگم، بالاخره تصمیمون برای موندن در خونه خودمون و تغییر دکور و دوخوابه کردن خونهمون قطعی شد... با یه دکوراتور خوب صحبت کردیم که کلا خونه رو از نو بازسازی کنه... با طرحهایی که دادیم با اینکه هزینه زیادی باید بکنیم اما خونه نقلی و دوستداشتنیمون انشاالله دوست داشتنیتر میشه... خیل خوشحالم که هانی در خونهای اولین بار پا خواهد گذاشت که اولین آشیونه پر مهر من و باباش بوده... آپارتمان شماره 28 داره کمکم تبدیل به یه آپارتمان خیلی خیلی دوستداشتنیتر میشه چون هم هانی به این خانواده دو نفره اضافه خواهد شد و هم با دکوراسیون جدید زیباتر از قبل خواهد بود.
****
چند جمله برای هانی:
پسرکم، این روزها ما سخت مشغول فراهم کردن فضای آرومی برای زندگی توییم... تنها دغدغه من و پدرت، حفظ آرامش روحی و سلامت جسمی من بوده و هست چرا که تو ، عزیزترینمون قراره در وجود من با آرامش رشد کنی...
هانی من، دلم میخواد فصل فصل زندگیت پر از خیر و نیکی به مردم باشه... میدونم که با ویژکیهایی که در بابات وجود داره مرد خوب و مهربونی خواهی شد مثل باباییت... میدونم دست به خیر خواهی بود مثل باباییت و خوب میدونم زودجوش خواهی بود مثل مامانیت....
پسرکم روزهای زندگیم اونقدر بالا و پایینهای مداوم داشته و داره که همیشه توی روزهای شاد به خودم میگم سختیها و شادیها در کنار هم خواهد بود و همون طور که روزهای شاد رو زندگی میکنی، روزهای سختی رو تاب بیار و نگاهت همیشه به آسمون باشه و دستای دعات رو به نگاه سبز خدا...
میوه زندگی من، دلم میخواد اینو بدونی که همه سختیها و همه بالا و پایینها بعد از وجود تو برام سهل و راحت شد، درسته که هنوز که هنوزه با یک مشکل کوچیک جوش میارم و چشمام به اشک مینشینه، اما وقتی به تو فکر میکنم، انگار فکر کردن به تو و وجود تو، آبی روی آتیشه...
فقط یه حرف پسرم، سعی کن، همیشه و همیشه و همیشه به این ایمان داشته باشی که فقط خداست که برات میمونه... فقط خدا.... پس در تمام زندگیت فقط دست به دامن خدا باش و بس...
دیروز روزی بود که باید میرفتم برای اجرای خوابهای طلایی در مقابل هیات ژوری مؤسسه تا اگر بهم رای بدم خودم رو برای جشنواره آخر بهمن آماده کنم... این چند روزه پدال گرفتن رو خوب تمرین کرده بودم و خوابهای طلایی هم در سطح نت متوسطش، برام مثل آب خوردن شده بود و داشتم تمرین میکردم تا اگر برسم گل گلدون رو هم اجرا کنم...
حالا از ماجراهای دیروز و خواب موندنم و ساعتی که مثل من خواب مونده بود بگذریم که باعث شد با تاخیر برسم...
وقتی وارد مؤسسه شدم دیدم غوغاییه... در اتاقی که هنرجوهای پیانو اجرا داشتند باز بود و جمعیتی هم بیرون در هم به صدای پیانو زدن گوش میکردند و هم سرکی میکشیدند... از طرفی داخل کلاس چندین نفر ایستاده و نشسته داشتند اجرای پیانوی یه پسربچه رو بررسی میکردند ... پسر بچهای حدودا 10 تا 12 ساله که پدر و مادرش هم بیرون در با لذت به اجرای پسرشون نگاه میکردند...
من که تا حالا جلوی چنین جمعیت و هیاتی پیانو نزده بودم قلبم شروع کرد به تپیدن... اینکه اجرامو خراب میکردم خیلی برام مهم نبود، اما مهم این بود که این همه آدم داشتند نگاه میکردندو از همه مهمتر آقای همسر که مدام بهم میگفت استرس نداشته باش و خراب نکن... حس میکردم اگه خراب کنم اون بیشتر از همه غصه میخوره چون خیلی جدی و مصمم این چند ماه همراه با من این مسیر رو طی کرده...
وقتی رفتم توی اتاق تقریبا قلبم سرعتش بینهایت شده بود و حس میکردم اون چند نفر هم دارن صدای قلبم رو میشنون... هیات ژوری دو تا خانم و یک آقا بودند که اون آقا استاد خودم بود... نشستم پشت پیانو، خدا رو شکر پیانوشون آکوستیک و وبر بود... شروع کردم ... پدال پیانو مدام به پام گیر میکردم و داشت تمرکزم رو نابود میکرد... طبیعتا با اون استرس دستام هم داشت میلرزید... همین که شروع کردم یکی از اون خانمها به استادم گفت دستاش داره میلرزه و منم وقتی صدای اونو شنیدم لرزش دستم بیشتر شد... چون داشتم سعی میکردم که کنترلش کنم، تمرکزم روی نت از بین رفت... خلاصه با چند تا سوتی، نت رو تا آخر زدم... آخرش هم به اون خانم گفتم که جملهاش باعث شد تمرکزم از دست بره... و گفتم که چون همیشه تنها تمرین میکنم پیانو زدن جلوی یه عده برام سخته... اونها هم چند تا نکته گفتند و همین...
وقتی اومدم بیرون مطمئن بودم که رای نیاورم... خب طبیعتا کسی که این قدر استرس داره و اجرا در مقابل جمع براش استرسآوره شانسی برای حضور در جشنواره و اجرا تک نوازی پیانو روی سن نداره... اما به قول آقای همسر من فقط چند ماهه که شروع کردم و ممکنه راه زیادی در پیش داشته باشم...
توی راه داشتم به این فکر میکردم که همه کسایی که توی این مسیر موفق شدند از تمرین زیاد حرف میزنند... تمریناتی در حد روزی سه الی 5 ساعت... و این برای من که تا شب سرکارم و بعد هم کارهای خونه و استراحت یه کم نشدنیه... میدونم توی این مدتی که شروع کردم واقعا تمریناتم کم بوده... اما با همین تمرینات کم هم در جای بدی نیستم الان و این حس امیدوار کننده به من میگه که استعداد پیانیست شدن رو دارم... مخصوصا در شناختن ضربها و آهنگها... و این یعنی من میتونم فقط تلاشم تا الان خیلی کم بوده... برای رهایی از این استرسی که در اجرای جلوی جمع پیدا میکنم، باید راهی یافت... نمیدونم چه راهی اما راهش رو پیدا میکنم....
با اینکه دیروز و اون اجرای نسبتا بد، یه شکست بود اما نا امید نیستم و خوب میدونم این شکست لازم بود تا یه کم جدیتر به تمریناتم فکر کنم... و به هدفی در ذهنم دارم مرور میکنم... بالاخره یه روز میرسه که من هم بتونم مثل پیانیستها با تسلط بر انگشتها کلاویههای پیانو رو در خدمت خودم در بیارم و از این ساز زیبا، نتهای دلنشینی به قلبهای عاشق هدیه کنم... همون طور که خودم یک روز با یه نت زیبا و دلنشین از یانی و بعد از جواد معروفی، عشق به پیانو در قلبم رسوخ کرد و همه تلاشم رو برای ورود به این مسیر به کار گرفتم....
******
چند دست لباس کوچولو و کفش و کالسکه و کریر و یه مقداری لوازمی که تا الان فراهم شده، همه و همه از شور و حرارت من و اطرافیان برای دعوت از یه نوزاد کوچولو خبر میده... پسرکوچولوی عزیز و دوست داشتنی من این روزها یه کوچولو تکون میخوره... تکونهایی که باید برای لمسش خیلی دقیق بود... و این تکونهای خیلی ریز یعنی هانی من، روز به روز بزرگ و بزرگتر میشه...
دلتنگ در آغوش کشیدنشم... اما گاهی فکر میکنم وقتی هانی به دنیا بیاد چه قدر دلم برای این روزها که پسرم در وجودم در حال رشد کردنه، تنگ میشه... انگار این طوری از حضور و سلامتیش مطمئنترم...
*****
دیشب بابابزرگ هانی به مامان هانی یه هدیه داد... هدیهای به عنوان مژدگانی برای خبر سلامتی و شاید هم خبر پسر بودن اولین نوه پسریه خانواده... با اینکه خانواده آقای همسر پر از پسره و خواهران همسر خیلی خیلی دوست داشتند، جوجه ما دخمل باشه، اما انگار بابابزرگ هانی از اینکه اولین نوه پسری خانواده زندهنگه دارنده نسلش خواهد بود بسیار شاده... خدا رو شکر که با اومدن هانی خیلیها قلبشون پر از ذوق و شادیه... امیدوارم پسرم اون قدر خوشقدم باشه که بار یه سری غصهها رو از دوش اونهایی که دوسش دارن و هر روز برای سلامتیش دعا میکنند بر داره...
*******
پروژه رهن خونه جدید فعلا به تعویق افتاده... از اونجایی که من مصر بودم که خونه نوساز رهن کنیم، همه خونههایی که تا الان دیدیم عیب و ایرادی داشت که باب میلمون قرار نگرفت... اکثر خونههای نوساز از نظر نور در شرایط وحشتناکیاند و پنجرهها تا نیمه ثابته و از بالا باز میشه که این فاجعه است.... برای من که خونهمون پر از پنجرههای رو به ویوی بازه، بودن در خونهای که پنجرهای با این ویژگیها نداشته باشه، غیر قابل تصوره...
خلاصه با یه کم مشورت و فکر کردن تصمیم گرفتیم با یه دکوراتور صحبت کنیم و خونه خودمون رو یه کم تغییرات بدیم تا فضا برای اتاق هانی فراهم بشه... یه کم تغییراتی که ممکنه حداقل دو ماهی طول بکشه و تا عید طبیعتا شرایط زندگیمون یه کم آنرمال میشه... البته فعلا منتظریم دکوراتور ببینه و نظر بده که طرحمون قابل اجراست یا نه... گرچه جامون کوچیکه اما من خونه پر مهر خودمون رو از هر خونه بزرگ دیگهای بیشتر دوست دارم... خدا کنه که بشه...
*******
این روزها یعنی روزهای خوب، یعنی یه دلتنگی که قراره تا ابد برام بمونه اما شادم که قلبم هنوز زنده است به عشق... این روزها یعنی جای خیلیها خالیه برای اینکه خبر پسردار شدنم رو بهشون بدم... جای بابا که آخره همین هفته پانزدهمین سالگردشه... یعنی جای زهرای عزیزم که بسیار دختر دوست داشت و مطمئنن با شنیدن خبر پسردار شدن من میگفت عههههه بازم پسر؟ این روزها جای خواهرانههای خواهر همیشه همراهم سخت احساس میشه... این روزها دلتنگم... دلتنگ همه اونهایی که باید باشند و نیستند و این دلتنگی تا ابد ماندگار خواهد بود...
شاید روزی در قصهگوییهای شبانه برای هانی از باباعلی و زهرا براش بگم... شاید هانی با چشمهای باز و نگاه متعجب نگاهم کنه... شاید سوال پیچم کنه که الان کجان؟ اما من هر چه قدر هم از عزیزانی که امروز نیستند براش بگم، اون هرگز نمیتونه مهر خاله مهربونش رو لمس کنه و یا دستهای پر مهر و عصای چوبی پدربزرگش رو تصور کنه...
شوق حضورت رو بیش از همیشه دیروز حس کردم، دیروز که دکتر موقع سونوگرافی از تو برام میگفت، از سالم بودن بخش بخش بدن کوچیک و اندامهای ظریفت،... ستون فقراتت، انگشتهای دست و پات، پاهات، گوشات، پلکات... وقتی از دکتر در مورد جنسیتت پرسیدماین اولین بار بود که توی سنوگرفرای جواب این سوالم رو میگرفتم؛ اول گفت هنوز زوده ولی وقتی یه کم نگات کرد خیلی قاطع گفت: پسر...
و این طور بود که اولین بار حس مادر بودن یه پسر خوشگل توی همه وجودم جریان پیدا کرد... مادر پسری که قراره اسمش «هانی» باشه... هانی عزیز من، هانی عزیز ما...
هفته شانزدهم هم آغاز شده و جایی خوندم در این هفته حتی خطوط روی انگشت یا همون اثرانگشت هم شکل میگیره... خلاصه که هر روز داری بزرگ و بزرگتر میشی، هر روز یه ویژگی از ویژگیهات نمایان میشه... دیگه کمکم همه همکارام متوجه حضور تو شدند و تغییرات فیزیکی مادر شدنم محسوس شده...راه رفتنم به قول خیلیها کند و آرومتر از قبل شده... آخه پیش از این اون قدر اهل بدو بدو بودم که این روزها وقتی پلههای سازمان رو به اجبار و برای حفظ سلامت تو آروم آروم میام بالا، چشمهای زیادی متوجه این تغییر شدند.
پسر گلم، این روزها قشنگترین روزهای من و تو هست، هر روز که میگذره بیشتر و بیشتر به این نتیجه میرسم که لحظات بودنت شیرینترین لحظات زندگیمه و هر لحظه خدا رو هزاران بار به خاطر وجود و بودنت شاکرم... من و بابایی مهربونت اون قدر دیروز به خاطر حس حضور تو، غرق در شادی بودیم که شاید برای هر کسی غیرقابل تصور باشه...
گرچه تا امروز همیشه و همیشه میگفتم دوست دارم اولین فرزندم دختر باشه و به شدت علاقهمند به دختردار شدن، اما وقتی که دکتر در حین سونوگرفای شروع کرد به توضیح دادن در مورد تو و بعد جنسیتت رو گفت، تنها چیزی که همه وجودم رو شاد کرده بود حضورت و سالم بودنت، بود...
و واقعا اون لحظه غرق شادی حضورت شدم و خدا رو از ته دلم شکر کردم، متاسفانه باباییت همراهم نبود و خیلی اتفاقی مجبور شده بودم برای تست غربالگری برم سونوگرافی و اصلا قرار نبود که جنسیتت الان معلوم بشه و یه جورایی مثل بابات سورپرایزم کردی...
امیدوارم تو هم مثل بابات یه مرد واقعی بشی... عزیزکم من و باباییت اسمت رو هانی گذاشتیم تا یه مرد صادق و مهربان بشی و هانی یعنی مرد مهربان و صادق و امیدوارم یکی از مشاهیر بزرگ هم بشی...
*****
جستجو برای پیدا کردن خانه بزرگتر ادامه داره... از اونجایی که اوضاع فروش مسکن در شرایط مزخرفی قرار گرفته، تصمیم گرفتیم خونهمون رو بدیم رهن و یه خونه بزرگتر رهن کنیم... این روزها هم دنبال خونه و هر روز بعد از کار ساعاتی در حال دیدن خونههای مختلف... امیدوارم زودتر قبل از اینکه اوضاع جسمیم سختتر بشه جابجا بشیم.
امروز آغاز هفته پانزدهمم بود... البته الان زمان دقیقتری رو اعلام میکنم و آغاز هر هفته من از روز یکشنبه هر هفته خواهد بود... همه میگن در این هفته میتونی جنسیت بچه رو ببینی... اما دیروز که دکتر بودم بهم گفت یه کم دیگه صبر کن تا دقیقتر مشخص بشه و ممکنه الان درضد خطاش هم بیشتر باشه... ضمن اینکه سه هفته دیگه سونوی مهم آناتومی بدن جنین هست و همراه با اون جنسیت رو هم خواهند گفت... بنابراین برای نتیجه حاصل از دخملی یا پسلی بودن جوجومون باید تا سه هفته دیگه صبر کنم...
این حس کنجکاوی و حدس و گمانهای مختلف هم شیرینه و هم یه انتظار خاص داره...
از این هفته سیستم شنوایی جوجو شکل میگیره اما پلکهاش رو هنوز نمیتونه باز کنه ولی از پشت پلکها به نوز واکنش نشون میده... باز هم نوشتههای علمی میگن که این هفته مادر میتونه تکونهای فسقلی رو بفهمه و این حس هیجان انگیزیه و من بیصبرانه منتظر اینم که فسقلی بودنش رو با تکونهاش قابل لمستر کنه...
از اونجایی که سیستم شنوایی کامل شده میتونم باهاش حرف بزنم... حتی توصیه شده برای جوجه کوچولو، کتاب بخونیم... اما با توجه به اینکه هنوز نمیدونم دخملیه یا پسلی نمیدونم باید چی صداش کنم و فعلا با صفات صداش میکنم، صفتهایی مثل عزیز مامان، جگر گوشه من، فسقلی من و ... که وقتی باهاش اینجوری حرف میزنم خودم کلی غرق در حس خوب و لذتبخشی میشم، حالا نینی رو نمیدونم...
درسهای فشرده پیانو و وقت کم من و استرس وضعیت خونه و ... همه دست به دست هم دادن تا باز هم خیلی با کمبود وقت مواجه بشم و این کمبود وقت با وضعیت فعلی من یه کم خستگیهامو بیشتر میکنه و به همین خاطر هفته پیش روز آخره هفته دیگه کم آورده بودم و از نیمههای روز مرخصی گرفتم و رفتم خونه...
انگار جوجه کوچولو هر وقت از بدوبدوهای مامانش خسته میشه آلارم میده که بسه مامانی یه کم استراحت، بیچارم کردی، چه خبرته مگه.... احتمالا دقیقا داره همینا رو بهم میگه...
هفته پیش باز هم رفتیم سینما و در مدت معلوم رو دیدیم که یه فیلم طنز و فان بود اما موضوع فیلم جالب بود و به مقوله ازدواج موقت و دائم اشاره داشت ... یه سوالی که همیشه بیجواب مونده، چیزی که شرع تعیین میکنه و عرف جامعهای که نسبت به اون مساله شرعی واکنش نشون میدن...
اواخر هفته هم کتاب سال بلوا عباس معروفی رو تموم کردم بالاخره و تا نیمههای شب بیدار بودم تا طلسم این کتاب نخوندن رو بشکنم ... از نظر ادبیاتی و به کار بدون توصیفات کتاب خوبی بود اما از نظر موضوعی بسیار تلخ بود... طوریکه شبی که کتاب رو تموم کردم تا صبحش داشتم کابوس مردن میدیدم... واقعا کتاب تلخ و سیاهی بود... بعد از تموم شدن کتاب، یه دستی به سر و روی کتابخونه کشیدم و یه کتاب نیم خونده دیگه در آوردم و گذاشتم جلوی چشمم تا از هر زمان حداقلی برای خوندن کتاب استفاده کنم...
****
این روزها حال جسمی الحمدالله کمی بهتر شده... حالتهای ویار خیلی کمتر شده البته هنوز هم بوی شویندههای مختلف، شامپو، صابون و ... اذیتکننده هست و حالمو بد میکنه اما نه به شدت قبل و امیدوارم این روند هم به زودی کامل خوب بشه...
گرچه خستگی و تنگی نفسهای مربوط به این زمان و ... باعث میشه نتونم خوب از پس کارای خونه بر بیام و نتونم خونه مرتب و تمیزی اون طوری که دلم میخواد داشته باشم اما با این وجود بازم پنجشنبه دست به کارهای خطرناکی زدم و کف خونه، رو تمیز کردم و در یک حرکت انتحاری فرش رو بلند کردم که بعد فهمیدم چه کار خطرناکی کردم... این که آدم نتونه خونهاش رو اونجوری که دلش میخواد تمیز کنه خیلی آزاردهنده است، اینکه نتونی آشپزی کنی، کیک بپزی و از هنرهای شیرینیپزی و خلاقیتهای خانهداریت استفاده کنی، برای یه زن واقعا آزار دهنده است... البته و صد البته که وجود و حضور این فسقلی اون قدر شیرین و لذت به زندگیمون تزریق کرده که همه اینها رو تحتالشعاع قرار میده...
و من باز هم میگن خدا رو شکر که این حس زیبا رو دارم تجربه میکنم، خدا رو هزار هزار بار شکر، و عاشقانه منتظر لحظاتی ام که بیشتر و بیشتر بزرگ بشه و بتونم روزی در آغوشم بگیرمش...انشالله که همه مامانا نینیهاس سالم به دنیا بیارن و من نیز بتونم این مدت رو به سلامتی بگذرونم و زودتر این عزیزدردونه رو توی آغوشم بگیرم و براش از عاشقانههای فراوون زندگیمون بگم... و آقای همسر که بسیار بسیار مخالف بچه بود نیز این روزها همراه با من این حسهای ناب رو تجربه میکنه و در درک این لحظات ناب همراه و همدم و همرازمه...
خدایا شکر...
چه قدر بده که این همه دیر به دیر دارم اینجا مینویسم، شاید یکی از دلایلش این بوده که از وقتی تصمیم گرفتم یه کوچولو رو به این دنیا دعوت کنم، در دفترچهای شروع به نوشتن براش کردم و به همین خاطر روزنگاریها و البته خاطرات ویژه این ایام رو دارم توی اون دفترچه مینویسم... از طرفی هم اینستاگرام و به روز کردن اون، یه میزانی آدم رو از به روز کردن وبلاگ دور میکنه اما من همچنان به وبلاگنویسی بیشتر از هر شبکه اجتماعی دیگهای علاقهمندم ...
از روزانههای این روزها باید بگم که تست غربالگری مرحله اول رو دادم و امروز باید جوابش رو بگیرم... در جواب سونوگرافی باز هم تصاویری از جوجهمون رو دیدم که بسیار بسیار لذتبخش بود... کوچولوی ما فک و جمجمهاش شکل گرفته و داره دستاش در میاد... اون روز قدس 10 سانت بود و 56 گرم وزنش بود... اون روز یعنی دو هفته پیش تقریبا یعنی الان باید بزرگتر شده باشه ... توی جواب سونو که سالم بود اما باید منتظر جواب آزمایش خون غربالگری هم باشم و بعد از اون مرحله دوم غربالگری رو دو هفته دیگه باید انجام بدم تا تقریبا 85 درصد از سلامت مغزی کوچولومون مطمئن بشیم...
توی سونوگرافی حسابی تکون میخورد و شیطونی میکرد... البته من هنوزم تکونهاش رو حس نمیکنم... واقعا اگر تهوعهای این روزها نبود، اصلا وجود جوجهمونو حس نمیکردم.... چون فعلا تغییر خاصی در ظاهر من به وجود نیاورده... حدودا یک هفته دیگه هم سونوی تعیین جنسیته و من دل توی دلم نیست بدونم این روزها دارم با دخملم حرف میزنم یا با پسلی مامان... همه ازم میپرسن دوست داری چی باشه ؟ و من بر خلاف همه که میگن سالم باشه هر چی باشه، میگم: سالم باشه دختر باشه.... البته اگرم پسلی شده بازم عزیز دل مامان و باباشه... اسم نینی رو هم انتخاب کردیم اما فعلا نمیگم....
این روزها درگیر فعالیتهای مربوط به خونه و تعویض اونیم... گرچه من آپارتمان شماره 28 رو با تمام وجودم دوست دارم، اما آپارتمان نقلی ما فضای کافی برای حضور فسقلی رو نداره... و مجبوریم با یه کم فشار مالی خونه رو عوض کنیم... حالا توی این شرایط هم از هر کسی که میخوایم کمک بگیریم یا داره خونه میخره یا ماشین و یا کلا خودش از ما بدتر به شدت نیازمنده... این روزها یه عده یه قولایی دادند که اگر به همان قولهای اندک اکتفا کنیم پول خونه جور میشه انشالله... تا خدا چی بخواد....
کنار کار و فعالیتهای روزمرهای که هفتههای پیش به اوجش رسیده بود، کلاس پیانو سه هفته ایه که تعطیل شده، البته خیلی اتفاقی، یه هفته من نتونستم برم، یه هفته استاد نتونست بیاد و هفته سوم هم تعطیل رسمی... منم در این مدت کم تمرین کردم اما بعد از خوابهای طلایی، نت گلگلدون رو شروع کردم که خیلی خیلی قشنگ اما سخته....
هوای نفسگیر تهران دو هفته گذشته حسابی حالم رو بد کرده بود... تصمیم داشتم یه هفتهای برم شمال و از این هوای خفهکننده دور بشم اما دکترم تا قبل از پایان ماه چهارم اجازه سفر نمیده و به همین خاطر یه کم ریسک بود اگر سرخود میرفتم شمال... و توی این هوا چند روزی سرکار هم نرفتم و خونهنشینی هم خودش یه درد بزرگه... اینکه نتونی بری تجریش و پارک و تئاتر و سینما خودش درد بزرگیه.... البته ناگفته نماند که من یه کم ناپرهیزی کردم و دو تا فیلم سینمایی رو در همین هفته گذشته دیدم، جامهدران و شیفت شب... که بدک نبودند... و همین سینماگردی و یه تجریش رفتن کوتاه خودش باعث شد چند روزی باز حالم بد باشه و تهوعهای شدید برگرده و سردردهایی که تمومی نداشت...
این هم از روزگار ما در هفتههای یازدهم و دوازدهم و سیزدهم و از امروز هم هفته چهاردهم آغاز شد...
برای این هفته نوشته شده:
طی هفته گذشته و این هفته او میتواند اجزای صورتش را بیشتر تکان دهد و خودش را برای شما لوس کند آن هم به این دلیل است مغز او پالسهای عصبی برای صورتش میفرستد.
تازه چنگ انداختن را هم از همین هفته شروع کرده است. رشد موهای او به سرش محدود نمیشود و کمی مو نیز روی ابروهایش قرار میگیرد. پوششی از مو بدن او را میپوشاند که این پوشش کرکدار بدن او را گرم میکند و با چاق شدن کودک در بدن شما این کرک هم می ریزد با این حال ممکن است که این کرکها تا بعد از به دنیا آمدن بچه همراه او باشد. اما این را بدانید که پس از مدتی از روی بدنش ناپدید خواهد شود.
قد: ۱۰,۲ سانتی متر
وزن: ۷۰ گرم
و من بیصبرانه منتظر لمس لحظاتی ام که پالسهای جوجه کوچولومون رو حس کنم و غرق لذت حضورش بشم... و واقعا مادر شدن لذتبخش ترین حس دنیاست و باید تجربهاش کرد تا فهمید تا این حس چه شیرینی عمیق و چه لذت بزرگی رو به یه مادر میتونه هدیه کنه....
.....
هفته گذشته یه نهم دیگه هم از راه رسید و 75 امین نهم زندگی من و محمدحسین هم رقم خورد... جالبه که اولین بار خبر مادرشدنم رو یکی از نهمهای زندگیم بود که شنیدم... نهم آبانماه... همون روزی بود که من و آقای همسر حس مادر بودن و پدر بودنمون رو در جواب آزمایش بیش از قبل لمس کردیم.
برای نهم این ماه هم یه کم تلاش کردم یه جشن کوچیک بگیرم... یه قرمهسبزی خیلی بدمزه درست کردم یه کم اولویه که اونم بد شد... خوراک لوبیا چیتی برای شام آقای همسر که اونم خوب نشد... و یک کیک که حداقل اون خوب از آب درومد... نمیدونم چرا حس میکنم دیگه نمیتونم غذاهای خوشمزه بپزم... از قابلیتهای خانهداریم داره کاسته میشه انگار... و این خیای تاسفبرانگیزه...
.....
این روزها یه کم دلگرفته و پر استرسم به خاطر قضیه خونه... نمیخوام فشاری روی خودمون بیارم و مرتب به خودم میگم اگرم نشد ایرادی نداره همین خونه خودمون میمونیم اما قلبا دلم میخواد واسه کوچولومون اتتاقی بچینم هر چند ساده و با دستای خودم تزئینش کنم...
جدای از همه این مسائل، حس و حالایی دارم که یه کم برای خودم عجیبن... یه جور بازگشت خاطرات، یه درد، یه شیرینی... یه حسی شبیه «بیا با هم بریم شمال، دلم گرفته راضیام به این خیالای محال»....
خیلیها از مامانشدن و دوران بارداری بیشتر این وجه قضیه رو میبینن که همه چیز به کامه و روزگار بر وفق مراد... خودمم تا پیش از این بیشتر به این وجه قضیه نگاه میکردم، اما حالا که خودم دقیقم وسط این میدون قرار گرفتم، باید بگم که واقعا دوران سختیه... با اینکه هنوز هفتههای ابتدایی رو طی میکنم اما حالتهای مربوط به دوران وحشتناک ویار و تهوع، اون قدر آزاردهنده است که لحظات این هفتههای ابتدایی رو کندتر میکنه و من مدام منتظرم هفتههای دوازده و سیزده از راه برسن و همه آرزوم اینه که جزء اون دسته از آدمهایی باشم که در هفتههای دوازده تا چهارده این تهوعها و ویارهاشون بهبود پیدا میکنه....
شاید تا پیش از این احساس میکردم تهوع داشتن گاه گاه در این دوران قابل تحمله و کوتاه و اون قدر که بعضیا وانمود میکنند بزرگ نباشه اما حالا به جرات میتونم بگم، وحشتناکه...
حساسیت من به انواع بوها، بوهای شویندهها، بوی پودر لباسشویی، بوی انواع صابونها، شامپو، بوی عطر و ادکلن و مام، بوی انواع کرمهای صورت و دست و مرطوب کننده و آرایشی و ... میتونه به تنهایی آدمو بیچاره کنه... حالا در کنار این حساسیت، حالتهای تهوع مدام وجود داره که با وجود این بوها تشدید میشه و فاجعه به بار میاره... اینکه آدم روزی چند بار این فاجعهها رو تحمل کنه شاید در حرف آسون باشه اما در عمل یه چیزی شبیه گره خوردن دل و رودههای آدمه...
اینکه مدام و همه لحظات تهوع رو داشته باشی، مجبور بشی بیای سرکار و از شانس بد دوباره آموزشی با کارآموزهای جدید هم شروع شده باشه، اینکه کارآموزهای جدید لباسهاشیون مدام بوی عطر و شویندههای مختلف میده، اینکه گاهی وسط حرف زدن با اونها حالتهای نزدیک به فاجعه پیش میاد، همه و همه دست به دست هم میده تا واقعا لحظات و روزها رو بشماری تا زودتر از این دوران وحشتناک بیرون بیای...
در کنار این حالتهای وحشت، تنها جایی که میتونستم لحظات تقریبا آرومی داشته باشم، خونه مامانخانم بود که از اونجایی که همیشه همه اتفاقات عجیب و غریب با هم میافتن، مامان خانم همزمان با شروع دوره مامانشدنه من، مریض احوال شد و این مریضی هی هر روز کش اومد و بیمارستان بستری شد و مرخص شد و باز مریض شدو ...
و الان پیش منه و دارم سعی میکنم با وجود همه ناتوانیم ازش یه کم مراقبت کنم...
بیماری مامانخانم به سرگیجهها و صداهایی برمیگرده که توی سرش مدام میشنوه... یه چیزی شبیه وزوز که گاهی زیاد تر میشه و اوج مریضیش هم عدم تعادل در راه رفتن بود که وقتی بردیمش بیمارستان، دکتره احمغش، در نگاه اول وقتی رفتم ازش پرسیدم که داستان چیه، گفت احتمالا سکته مغزی رو رد کرده و من با این حالم ، شنیدن این قضیه چه فشاری بهم وارد کرد...
البته بعد از اینکه چند روزی بیمارستان بستری شد و پرسنل بیمارستان هم دقیقا به شیوه سریال «در حاشیه» همه جوره هزینههای وحشتناک براش خلق کردند، گفتند نه حدسمون اشتباه بوده و رسوب در برخی از رگها بوده و چیز خطرناکی نیست اما از اعصابشه و باید پیش متخصص اعصاب و شاید هم پیش یه روانپزشک بره... و من با وجود حال داغون این روزهام، درگیر بیماری مامانخانم شدم و بیشتر از بدی حالم، اوضاع روحیم داغونم کرد که مامانم رو این طور داشتم میدیدم... مامانخانم من که هر وقت سرحاله میتونم کنارش به یه دنیا آرامش برسم، حالا این روزها دچار مشکلاتی میشه که همه دکترا میگن از نظر جسمی سالمه و این روح و اعصابشه که داره اذیتش میکنه....و همه تلاشهای من برای یه کم بهتر شدن حال مامان خانم با وجود تمام سختیهایی که کشیده و مخصوصا درد از دست دادن دختر جوونش، واقعا بینتیجه است.
اما همه اینها رو گفتم تا بگم، با وجود همه لحظات واقعا وحشتناک دوران بارداری، مخصوصا این حالتهای تهوع و حساسیت به بوهای مختلف، یه حس خوب و شیرین وجود داره که حتما همه مادرا رو دلگرم میکنه و به همین خاطره که هیچ زنی، به خاطر تحمل این شرایط حس خومبش نسبت به فرزندش رو از دست نمیده.... حسی که واقعا باید لمس کرد تا درکش کرد...
وقتی برای اولین سونوگرافی هفته پیش رفته بودم، برای اولین بار صدای ضربان قلب این کوچولوی 28 میلیمتری عزیزم رو شنیدم، تند و مرتب ، 174 تا در دقیقه و با دیدنش روی صفحه مانیتور گرچه هنوز خیلی کوچیک و نامفهوم بود اما همه وجودم غرق در حسی شد که تا به حال هرگز مثل این حس رو در هیچ کدوم از روزهای زندگیم لمس نکرده بودم...
عزیز کوچولویی که الان در حال رشده و قلبش داره میتپه، دختر کوچولو و یا پسر کوچولوییه که قراره من مادرش باشم و هزارتا نقشه برای آیندش و روزهای زندگیمون دارم... امید به اومدن روزهای زیبا اون قدر منو در تحمل این روزهای سخت کمک میکنه که واقعا نمیتونم چه طور بگم، تضاد این سختیها و شیرینیها رو برام تبدیل به بهترین لحظات و خاطراتم کرده...
و هر وقت و هر لحظه که از شدت تهوع و به هم خوردن حالم، بیحال و بیجون میافتم، دستمو روی دلم میزارم و همه وجودم نگران اون کوچولو میشه که نکنه بهش سخت بگذره، نکنه اذیت بشه و همه تلاشم رو میکنم تا خوب باشم و عزیزدلم هم خوب بمونه...
با وجود اینکه آقای همسر واقعا موافق بچه نبود و یه جورایی به زور راضی شد، اما اونم در چنین لحظاتی حسی شبیه من رو تجربه میکنه و قبلش برای این کوچولوی دوست داشتنی میتپه... و عشق مشترک من و محمد به ثمره زندگیمون، در کنار عشقمون به هم هر روز بیشتر از قبل میشه و این هم یکی از معجزات خلقت میتونه باشه، معجزهای که با وجود همه سختیها وقتی به اون فکر میکنیم هر دومون نقطه اتصال عشقمون نسبت به هم بیشتر و بیشتر میشه و این یعنی روزهای ناب زندگی... حتی با وجود لحظات سخت و طاقتفرسا...
****
این هفته باید تست غربالگری بدم، این تست از هفته 11 تا سیزدهم باید داده بشه تا وضعیت مغز جنین بررسی بشه، که در صورت سالم بودن، یه خان بزرگ در این دوران رو رد کردیم، برامون دعا کنید... برای من و کوچولویی که نمیدونم خانم کوچولو خواهد بود و یا آقا پسل ناز ... گرچه هر دومون دوس داریم سالم باشه اما دوس داریم سالم و خانمکوچولو باشه... اما باز هر چی خدا بخواد... فعلا که همه فکر و ذکرم تست غربالگریه که سالم باشه...
دنیای عجیب و سختیه... گاهی روی خوشی بهت نشون میده و غرق در شادی میشی و گاهی با اینکه غرق در شادیها و خوشیهاش هستی دلت از دنیا و آدماش میگیره... آدمایی که همهشون فطرت خوب و پاک دارن اما به واسطه زندگی و رنجها و دردها و گاهیها حرص و آز و طمع برای کسب بهترینها، اون فطرت رو از یاد میبرن...
گاهی هم انسانهایی پیدا میشن که حاضر میشن خودشون زجر بکشن اما روزهای خوب و خوش زندگی رو به دیگران هدیه بدن...
با یه نگاهی به روزهای زندگی بالا و پایینهای بسیاری دیده میشه، خوشی ها و ناخوشیها... حضور آدمهای خوب وبد... خوب و بدهایی که هر کدوم مجموعهای از خوبیها و بدها هستند مثل ما، اما رفتارشون با ما، اونها رو در نظر ما خوبتر و یا بدتر میکنه...
امروز یاد یه دوست قدیمی منو به روزهایی در ماههای گذشته برد... و شاید سالهای گذشته... یاد آدمهایی که در قطعی از زمان یکی از بهترینهای اطرافمون بودند، یاد آدمها و دوستانی که روزهایی فکر میکردیم نزدیکترین آدمها به ما هستند و این روزها و گذر زمان چیز دیگهای رو ثابت کرد...
یادآوری خاطرات دردناک و تلخ و حتی گاهی یادآوری خاطرات خوب، هر کدوم میتونن یه جور دردی رو به آدم تزریق کنن، گاهی درد خوبیه، گاهی هم درد واقعا دردناک... یادآوری خاطرات خوبی که دیگه وجود نداره، یه درد خوب داره، درد خوب یعنی هم درد داره و هم شیرینه... اما یادآوری خاطرات تلخی که تلخ بوده و آزار دهنده و گاهی هنوز هم ادامه داره، خاطرات واقعا دردناکی خواهد بود....
*****
در مورد این روزهام باید بگم، کوچولوی دوست داشتنی ما، هر روز داره آزار و اذیتاش بیشتر و بیشتر میشه... اون قدر که روزی چند بار حالم به هم میخوره و تهوع مدام که لحظهای و ثانیهای قطع نمیشه... مدتهاست دیگه نتونستم غذا بپزم، حتی نمیتونم برم توی آشپزخونهمون، حالم از هر بویی، حتی بوی عطر، صابون، شامپو به هم میخوره... مدام در حال تهوعم و دهنم بدمزه و تلخ... خلاصه که مامانشدن دردسرهای شیرینی داره که از الان شروع شده... این حالتهای داغون تهوع هم تا یک ماه دیگه ادامه داره...
****
دیروز دکتر بودم و ضربان قلب فسقلی چک شد ... این اولین بار بود که ضربانش چک میشد... با اینکه من صدایی نشنیدم اما وقتی گفت ضربانش خوبه و منظم و اوکی، یه حال خوبی بهم دست داد... یه عده از دوستان میپرسن حس میکنی دختره یا پسر؟ با اینکه من دختر رو بسیار بسیار دوست دارم و حسم میگه این کوچولو یه دخمل نازه، اما با تمام وجودم میگم که برای یه مادر دختر و یا پسر بودن جگرگوشهاش که داره از وجود خودش رشد میکنه هیچ فرقی نداره و فقط و فقط سالم بودنش برام مهمه...
****
روزهای کاری و این حال من و خونهای که نمیتونم عملا در آن نقس بانویی خودم رو ایفا کنم یه کم فشار منفی روی جسم و روحم وارد میکنه... هنوز در گیر و دار ترک کردن و نکردن سرکار دارم دست و پا میزنم و نتونستم به تصمیم قاطع البته در شرایط فعلی برسم چرا که در شرایطی که د رآینده خواهم داشت، تصمیمم مادری کردن و همسری کردن خواهد بود به طور قطع و یقین...