درخشش ستاره

درخشش ستاره

آسمان آرام است و ستاره باز هم می‌آید، می‌درخشد آرام...
درخشش ستاره

درخشش ستاره

آسمان آرام است و ستاره باز هم می‌آید، می‌درخشد آرام...

دختر بچه...

الان دقیقا دلم می‌خواست:

دلم میخواست دقیقا یه دختر کوچولو بودم که یه دوچرخه صورتی داشتم و توی حیاط یه خونه پر درخت بازی می‌کردم... بعد وقتی می‌خوردم زمین بابا، می‌اومد و جوراب‌شلواری گل دار سفید و قرمزم و پاک می‌کرد و صورتم رو مثل همیشه غرق بوسه‌ می‌کرد.

دلم می‌خواست اون قدر دور یه حوض کوچیک با دورچرخه‌م دور می‌زدم که سرم گیج می‌رفت... بعد دوچرخه رو می‌زاشتم یه گوشه و عروسک تور قرمزی رو بقلم می‌گرفتم و می‌دویدم و از روی خط‌های لی لی که روزی زمین کشیدم، بپر بپر می‌کردم....

دلم می‌خواست بوی قورمه سبزی مامان توی خونه شلوغ پلوغ بپیچه... و من بدو بدو برم سراغ آبجی بزرگه که داره درس می‌خونه و بشینم روی پاش... اونم با دعوا بلندم کنه و بگه درس دارم شیطونک...

دلم می‌خواست الان همین الان اون موقع‌ها بود و همه بودند... بابا و زهرا بودند... همه بودیم... دور هم... پای تلویزیون، پس از باران نگاه می‌کردیم و بابا با شنیدن آهنگ غمگین و شمالیه پس از باران چشماش پر از اشک بشه و با غروری مردونه از اتاق بره بیرون و ...

دلم می‌خواست همون دختربچه کوچولو می‌موندم... همونی که عاشق دامن زرد و گل دارش بود... همونی که یه روزی آرزوش یه کیف کوچیک قرمز رنگ بود که بابا براش نمی‌خرید و دخترکوچولو کلی بغض کرد و شبش بابا با یه بسته کادو اومد خونه و توش همون کیفه بود و فهمید بابا می‌خواسته اینجوری خوشحالش کنه...

دلم می‌خواست الان دقیقا همون دختر بچه بودم... با یه دنیای شاد کودکانه... که بزرگترین غم زندگیش اخمای مامانش بود... و کلی شب موقع خواب غصه می‌خورد از اینکه چرا مامانش اون روز اخماش توی هم بوده...

چه قدر دلم برای اون دختر بچه کوچیک و شاد و بابایی تنگ شد...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.