درخشش ستاره

درخشش ستاره

آسمان آرام است و ستاره باز هم می‌آید، می‌درخشد آرام...
درخشش ستاره

درخشش ستاره

آسمان آرام است و ستاره باز هم می‌آید، می‌درخشد آرام...

هوای خوب یعنی دلتنگی تلخ و شیرین پاییز...

اون قدر روی میزم شلوغ و پلوغ شده که ...

اما حس ندارم خلوت کنم... لیوان‌های چای سبز و چای سیاه و قاشق قهوه نیم خورده... قندونی که درش بازه و ...

برگه‌هایی که روی هم تلمبار شد و کارهایی که روی برگه‌های زرد فسفری روی مانیتورم چسبیده و هی داره آلارم می‌ده که بجنب، وقت داره تموم می‌شه...

ظرف غذای ظهرم، و ظرف غذای دیروز و روز قبل از دیروز یه طرف افتاده... قاشق و چنگال توی مشما فریزر یه سمت دیگه...

کوله‌پشتیم با زیپ‌های نیمه باز و جزوه‌ای که نصفه و نیمه از توی کوله‌پشتیم داره بهم لبخند می‌زنه...

سر رسیدی که جلوم بازه و پر شده از کارهایی که همشون در اولویت‌اند...

و همه اینا همین طور رها شدند چون این غروب‌های قشنگ پاییزی از پنجره کناری داره هر روز بهم لبخند می‌زنه و دلتنگم می‌کنه... نگاهم به آسمونه و مرتب پرده کر‌کره‌ای رو بالا می‌دم و لای پنجره رو باز می‌کنم و گاه گاهی که سوز یه نسیم پاییزی می‌خوره به صورتم از سرمای هوا می‌لرزم و باز از پشت پنجره بسته، پاییز رو تماشا می‌کنم...

حیاط سازمان با ریختن تعدادی برگ زرد داره فریاد می‌زنه که یه ماه از پاییز رفت و نفس این فصل عاشقی هم داره به میونه می‌رسه... یه حس عجیبی دارم به این هوا... هم دوسش دارم و هم ندارم... هوای حس و حال و شعر و کافه کتاب و قهوه‌های نیمه تلخ و اسپرسو توی کافه الونده... هوای یه دل سیر بغض کردن و یه دل سیر زیر بارون قدم زدنه...

هوای بوی تلخ سیگار و هیاهوی دستفروش‌های تجریشه...

هوای امامزاده صالح رفتن و زل زدن به ضریح و نگاه کردن به اشک‌های تکراریه...

هوای گوش کردن به یه آهنگ تکراری، هزار بار و هزار باره ... 

هوای دلتنگیه... هوای غم شیرین و تلخیه... 

امروز دانشگاه دارم اما اصلا حس دانشگاه رفتن ندارم... حس فرار از دانشگاه و دلو به دریا زدن دارم... حس فریاد دلتنگی‌ها رو دارم... حس آتیش روشن کردن کنار ساحل... حس تماشای بارون... حس خوب دلتنگی خزون...

و این بارم حسم بر عقلم پیروز شد: من امروز دانشگاه نمی‌رم، می‌رم دنبال بها دادن به حس و حال غریبم...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.