درخشش ستاره

درخشش ستاره

آسمان آرام است و ستاره باز هم می‌آید، می‌درخشد آرام...
درخشش ستاره

درخشش ستاره

آسمان آرام است و ستاره باز هم می‌آید، می‌درخشد آرام...

یه روز خوب...

دیروز یکی از اون روزهای خوب و پر انرژی بود... داوطلب شدم در گرفتن یه گزارش از یه تکیه قدیمی در جنوب تهران به نام تکیه شوفرها... که داستانی دراز و عجیب و جالب داشت... رفتن به اونجا و آشنایی با آدمایی که حدودا 20 روز کاسبی و مغازه‌هاشونو تعطیل می‌کنن، تا برای امام حسین(ع) مراسم بگیرن، اون قدر اتفاق خوبی بود که می‌تونم جزء یکی از بهترین تجربیاتم ثبتش کنم...

تکیه شوفرها حدودا 70 سال پیش راه افتاد... یه گاراژ یا تعمیرگاه قدیمی و بزرگ که توی ده روز محرم مراسم تعزیه در اون برگزار می‌شه... ما با نسل دوم و سوم برگزار کننده این تکیه صحبت کردیم و از نزدیک برای دیدن فضا رفتیم و توی همین چند ساعت صحبت کلی حس و انرژی خوب از همون آدمای پاک و ساده گرفتیم...

آدمایی که وقتی بهشون می‌گفتیم از امام حسین چی می‌خواین، فقط چشماشون پر از اشک می‌شد و می‌گفتن هیچی... واقعا هیچی نمی‌خواستن چون همه چیز رو داشتن... همه چیز یعنی خود وجود امام و رضایت قلبی که قلب اونا رو هم آروم کرده بود... و واقعا چه چیزی بالاتر از اون حس خوب و دل پاک و چشم‌هایی که پر از امید بود...

نسل سوم برگزارکنندگان تکیه شوفرها، فرهیخته و تحصیلکرده بودن... مهندس عمران و طراح پروژه‌های بزرگی که توی این 10 روز مرخصی گرفته بودن و لباس کار پوشیده بودن و داشتن فضا رو آماده و مهیا می‌کردن...

دیروز صبح هم دو تا گزارش کار کردم، که خودم دوسشون داشتم... هم از طرف دوستانم و هم از طرف یه عده‌ای که بیرون برخی از نوشته‌هامو می‌خوندن استقبال شد ازشون...

بعضی از کارها یه جور انرژی در خودش نهفته داره که وقتی دستت باهاشون متبرک می‌شه، انگار انرژی رو ذره ذره بهت تزریق می‌کنن... خدا رو شکر که شرایطی فراهم شد که من هم سهم کوچیکی توی بعضی از کارهای این چنینی داشته باشم...

دیروز عصر به شیوه بچه دبیرستانی‌ها و شایدم مهدکودکی‌ها با دوستیای دانشگام قهر کردم... بعدشم کلی به این کارهای کودکانه خندیدم... الانم مثلا در همون قهر به سر می‌برم... گاهی حال می‌ده این جور بچه بازیا.... البته بماند که واقعا به خاطر کاری که کردند دلخورم هنوز از دستشون اما حرکت انتحاری من در ترک کلاس و قهر با اونا خیلی کلاسیک بود و نوستالژی داشت برام...

یادمه وقتی محصل بودم بسیار بسیار لوس بودم و تقی به توقی می‌خورد با دوستیام قهر می‌کردم... توی این روزگار پیری یادی از دوران کودکی کردن هم لذتی دارد شگرفت

این آفتاب قشنگ و دلچسبی که الان توی آسمونه و از لای کرکره روی کیبوردم افتاده اون قدر بهم انرژی می‌ده که دلم می‌خواد ساعت‌ها بنویسم، باز هم از هر دری، اما باید حساب حوصله مخاطب را کرد دیگر...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.