یکسالی که تلخ گذشت بر همه ی ما و غیر قابل باور از نبود کسی که نمیدونم هر کدوممون چه طور تونستیم این نبودنش رو تاب بیاریم...
و بدتر از همه ما، دو تا بچهای که توی 8 سالگی، یه دفعه زندگیشونو طور دیگهای دیدند... خیلی متفاوت... و جای خالی مادری که روزهاست کنارشون نیست...
وقتی همسر زهرا گفت هفته ی دیگه مراسم سالگرد زهراست، یه حال عجیبی شدم از این گذر زمان، انگار از دست زمین و زمان عصبانی شدم که چرا چرخیدین و گذشتین توی روزگاری که زهرا بینمون نبود... انگار از دست خودم رنجیدم که چرا تونستم جای خالی زهرا رو تحمل کنم و این روزها رو بگذرونم...
حالا که گرد نیستی و مرگ، روی خونواده ی ما پاشیده شد، همهی ما روزهامون رو گذروندیم بدون اینکه واقعا زندگی کرده باشیم این روزها رو... همه ما تلاش کردیم مایهی حفظ روحیه همدیگه باشیم بدون اینکه بفهمیم که چه قدر این غم، توی چشمامون داره فریاد میزنه...
نبودن زهرا توی تمام روزهای این یکسال سخت و دردآور و کشنده بود که نمیدونم چه طور تونستم بمونم و به زندگی برگردم... اون قدر دردناک که با گذر زمان، داره بدتر و بدتر میشه درد نبودنش... و من همچنان بیشتر شبها، توی رویاهام در کنار زهرا هستم و باهاش حرفها میزنم و دلتنگیهامو در کنارش خالی میکنم...
ماجرای مرگ زهرا، اون قدر دردناک بود که حتی غریبهها هم همیشه این درد رو اعتراف میکنن و میگن چه به روز شما نزدیکانش میاد وقتی غریبهها این همه از این اتفاق غمگینن... و هیچ کس نمیفهمه که هر کدوم از ماها چه طور داریم خودمون رو به زور با زندگی همراه میکنیم...
مامان خانم، که سعی کرد سنگ صبور باشه بیش از همه ما، سعی کرد مراقب قلب من باشه و همه این یک سال حواسش بود که جلوی چشمای من، اشکش جاری نشه... اما واقعا چه دردی رو تحمل کرد که ماهها در بستر بیماری گذروند و به لطف خدا و نذرها و دعاهای ما تونست یه کم، فقط یه کم به زندگی بر گرده...
توی تمام این یکسال هر باری که زنگ میزنم به آبجی بزرگه، و همسرش یا دخترش صداش میکردن که بیا خواهرته، یا خالهاست من پشت تلفن چشمام پره اشک میشد از یادآوری روزهایی که وقتی آبجی بزرگه این کلمات رو میشنید میگفت، کدوم خالهاست؟ و این روزها خودش هم خوب میدونه که دخترش تنها یه خاله داره و خودش تنها یه خواهر...
توی تمام این یک سال هر بار که همه دور هم جمع شدیم، اشکها و بغضهامون رو پشت نقاب خنده پنهان میکردیم تا مبادا هر کدوم از راز غم دل همدیگه خبردار بشیم و گاهی هم که پیمونه صبر لبریز میشد اشکها جاری... و جای خالی زهرا همیشه و همیشه بود... وقتی همسرش و دو قلوهاش مثل قدیما به مهمونیهای دسته جمعیمون میپیوستند، همه نگاهمون پر از بغض میشد...
خدایا، حکمت تو بر ما پوشیده بود و خودت از اون آگاهی، اما گاهی واقعا به نگاه معصوم و پر از غم محمد و مهدی فکر میکنم که توی 8 سالگی، مادرشون جلوی چشمشون از دنیا رفت و اونها این خاطره رو بارها و بارها برای من تعریف میکنن...
مهدی و محمد، این روزها خیلی بزرگتر شدن، انگار این یک سال اونها رو سالها بزرگ کرد... اما من خوب میفهمم این دو تا پسر بچهای که وابسته حضور مادر بودن، چرا هر بار منو میبینن، این طور به دنبال محبت مادرشون کنار من شیرین زبونی میکنن و میزارن تا بهشون محبت کنم و نوازششون کنم... اونم توی شرایطی که به دیگران اجازه این کار رو نمیدن...
سختی این اتفاق برگ زندگی همه ما رو پر از تلخی و غم کرد... غمی که مطمئنم تا آخرین لحظه عمرمون باقی میمونه و من همچنان همیشه به این فکر میکنم، که چه طور تونستم لابهلای این همه درد، دوام بیارم و به زندگی ادامه بدم...