درخشش ستاره

درخشش ستاره

آسمان آرام است و ستاره باز هم می‌آید، می‌درخشد آرام...
درخشش ستاره

درخشش ستاره

آسمان آرام است و ستاره باز هم می‌آید، می‌درخشد آرام...

این روزهای سخت...

خسته و بی حوصله و کسلم امروز... گرچه این هفته یک اتفاق خوب افتاد و اون هم قدمی از سوی من و آقای همسر به سمت یکی از آرزوهام بود اما به خاطر مراسم آخر هفته، دارم روزهای این هفته رو به زور به جلو هل می‌دم تا زودتر بگذره...

انگار دوباره داره تاریخ تکرار می‌شه و هر روز من یاد سال گذشته و روزهای سال‌گذشته می‌افتم... و هر چی به 12 آذر نزدیک‌تر می‌شم دلم بیشتر پره درد می‌شه...

اولین روز این هفته به خودم گفتم همه حسای منفیت رو کنار بگذار و زندگی کن... همه اون حال بدی که داری رو رها کن... شنبه مثل شنبه‌های هر هفته رفتم خونه‌ مامان خانم و دوقلوها با شنیدن خبر اومدن من اومدند اون‌جا و دور هم بودیم...

باز هم با دیدن چشماشون همه غم‌های دنیای توی دلم جمع شد... بچه‌ها خودشون رو عادی نشون می‌دن و شایدم دارن با غمی که یک‌ساله زندگی‌شونو نابود کرده مبارزه می‌کنند... پسرای کوچیکی که توی 8 سالگی مردونه دارن با درد نبودن مادرشون مبارزه می‌کنند...

بدتر از هر چیزی روز رفتن زهراست که همزمان با روز تولد دوقلوهاست... دوقلو‌ها مرتب به من یادآوری می‌کردند که خاله چهارشنبه تولدمونه‌ها... منم لبخند می‌زدم و می‌گفتم می‌دونم خاله، ایشالا ماه صفر تموم بشه براتون تولد مفصل می‌گیرم... اما بچه‌ها که حقیقت قضیه رو بهتر از همه ما می‌فهمن با سماجت می‌گفتن: نه خاله تولد ما چهارشنبه‌ است...

طفلکی‌ها تا آخر عمرشون باید تولدشون با سالگرد رفتن مادرشون یک روز باشه ... و زهرا چه انتخابی کرد برای روز رفتنش... روز تولد بچه‌هاش...

یادآوری همه این درد‌ها می‌تونه به راحتی خردم کنه... مامان خانم، دیروز برای اولین بار اعلامیه سالگرد زهرا رو دیده بود و ساعت‌ها گریه کرده بود... می‌گفت چرا من باید زنده باشم و اعلامیه بچه‌م رو ببینم... منم پشت تلفن با یه بغضی که همیشه همراهمه دلداریش می‌دادم که خدا بهتر صلاح همه ما رو می‌دونه و ... اما چیزهایی می‌گفتم که خودم همیشه با گله از خدا می‌پرسم...

اگر نوبت به رفتن یکی از ما بود چرا خدا من رو انتخاب نکرد که بچه‌ای نداشتم و نبودنم بچه‌ای رو در غصه مادر نداشتن داغون نمی‌‌کرد... من که دلبستگی‌هام به این دنیا محدود بود ... بگذریم ... سوال در کار خدا هیچ وقت و با هیچ بهانه‌ای جایز نیست...

فقط امیدوارم این روزهای این هفته زودتر بگذره ... زودتر بگذرن روزهایی که دوباره باید در جایگاه صاحب عزا بشینم و همه با دلسوزی نگاهمون کنند... زودتر بگذرن روزهایی که من بغضم رو از همه پنهان می‌کنم تا اون‌ها رو به آرامش دعوت کنم... زودتر بگذرن این روزهای این هفته...

گاهی دلم می‌خواد یه خلوتی پیدا کنم و در یک زمان نا محدود ساعت‌ها اشک بریزم... اما هر چی بیشتر اشک می‌ریزم راه اشک‌هام بیشتر باز می‌شه... یه شب این رو تجربه کردم و ساعت‌ها با تمام وجود اشک ریختم تا شاید کمی از این بغض کم بشه... اما در انتها نه تنها سبک‌تر نشدم بلکه مریض‌ شدم و تا صبح تب و لرز کردم و حالم بدتر و بدتر شد...

برای همین فکر می‌کنم حال این روزهام رو فقط باید با محکم بودن بگذرونم...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.