درخشش ستاره

درخشش ستاره

آسمان آرام است و ستاره باز هم می‌آید، می‌درخشد آرام...
درخشش ستاره

درخشش ستاره

آسمان آرام است و ستاره باز هم می‌آید، می‌درخشد آرام...

آرزوهای کوچک یادش بخیر...

ایام امتحانات همچنان کش آمده است و افتان و خیزان در حال عبور از موانع و خوان‌های طراحی‌ شده توسط اساتید گرامی هستیم... تا یکشنبه هفته آینده، 4 امتحان دیگه رو به صورت خیلی فشرده باید بگذرونم

و این در حالیه که واقعا خسته‌ام... امروز صبح از اون روزهایی بود که با گریه و زاری و حال نزار از خواب بیدار شدم، بس که خوابم می‌اومد... همیشه وقتی صبح‌ها خوابم میاد به این فکر می‌کنم که بعد‌ازظهر میام خونه و می‌خوابم، گرچه هیچ وقتم این کارو نمی‌کنم، اما فکر کردن به این قضیه هم برام دلگرم کننده است...

اما امروز حتی این فکر امیدوار‌کننده هم نبود و وجود نداشت... چون فردا یه امتحان سخت و سنگین و نفس‌گیر دارم به نام قوانین و مقررات در رسانه... و پر از مباحث حقوقیه و ماده و تبصره است...

پسان فردا هم یه امتحان نفس‌گیر دیگه دارم که با وجود اینکه یه درس عمومیه ولی بسیار بسیار جزوه ی سنگینی داره ... تفسیر نهج‌البلاغه... از روز اول امتحانا مدام به این فکر می‌کردم که تفسیر نهج‌البلاغه رو چه کنم؟ و  حالا رسید آن روزی که از آن می‌ترسیدم...

شنبه و یکشنبه هم دو امتحان سخت دیگه و بعد در بعدازظهر روز یکشنبه 12 بهمن‌ماه ساعت 15 من یه عالمه می‌تونم نفس راحت بکشم... دوست دارم توی ایام تعطیلات بعد از امتحانات تا شروع ترم جدید حتمنه حتمن برای گرفتن گواهینامه رانندگی اقدام کنم و این اصلی رو که این همه به تعویق افتاده بود رو زودتر عملی کنم... امیدوارم این دفعه این پیش‌بینی درست از آب دربیاد...

هفته آخر بهمن‌ماه هم یه آزمون بزرگ دیگه دارم که هیچ امیدی برای قبولی در اون ندارم و فقط با اعتماد به نفس و از روی سرخوشی می‌خوام شرکت کنم... اونم آزمونه ارشد دانشگاه‌های سراسری... خلاصه که طبق روال همیشه کلی برنامه دارم برای بعد از امتحاناتم...

- امروز با دیدن بچه‌هایی که داشتند می‌رفتند مدرسه دوباره ذهنم پر کشید سمت خاطرات قدیمی و مسیر مدرسه... مدرسه من از اول ابتدایی تا پیش‌دانشگاهی یک جا بود و فقط بعد از تغییر هر سطح یعنی دبستان به راهنمایی و راهنمایی به دبیرستان یه کم ساختمونش عوض می‌شد... همه‌شون در اصل یک نام داشتند و تقریبا مسیر نزدیکی تا خونه داشتند... اما به دلیل حساسیتی که توی همه خونه‌ها نسبت به بچه کوچکتر وجود داره، من از اول ابتدایی تا سوم راهنمایی سرویس داشتم ...

وقتی راهنمایی بودم همیشه از این قضیه خجالت می‌کشیدم که باید با سرویس برم و بیام... اون زمان‌ها خیلی روال نبود بچه‌ها سرویس داشته باشند... سرویس من یه پاترول دو در بود، که سه نفر رو با خودش می‌برد و میاورد...

یادمه اون زمان‌ها یکی از آرزوهام این بود که زودتر دبیرستانی بشم و بتونم خودم برم مدرسه... چون مامان‌خانم و بابا قول داده بودند اگر دبیرستانم رو شروع کنم اجازه بدن، خودم برم مدرسه... و این برای من بهترین اتفاق بود...

اما وقتی دبیرستان شروع شد، بابا هر روز منو تا سر خیابون می‌برد و سوار تاکسی می‌کرد و برای برگشت هم می‌گفت حتما با تاکسی خطی اون مسیر برگرد... باز هم من سوژه دوستام شده بودم و به خاطر این منو به عنوان یه بچه لوس مسخره می‌کردند... به وقتایی که می‌خواستم شجاعت به خرج بدم، با دوستام پیاده می‌اومدم خونه و می‌گفتم با تاکسی اومدم و این بزرگ‌ترین دروغی بود که اون روزها می‌گفتم که البته بعدا بهشون گفتم...

همه ما دوران نوجوانی رو طی کردیم ... این پیاده روی‌های یواشکی رو شاید بعضی‌ها داشتند... و گاها خندیدن‌های بلند توی خیابون، شیطنت‌های دخترونه، همراهی با یه گروه، تشکیل گروه‌های کوچیک و ...، همه ما حتما چنین خاطرات مشترکی داشتیم...

و امروز در 29 سالگی، شاید به اون روزها، اون فکرها، اون آرزوهای کوچیک، اون باید‌ها و نباید‌ها بخندیم و گاها دلتنگشون بشیم... امروز که دنیای آدم‌بزرگا روی دیگه‌ای از این سکه رو نشونمون داد، شاید دلتنگ همه‌ی اون حال و هوا‌ها بشیم... همه اون خاطرات تلخ و شیرین و کوچیک و بزرگ... دلتن اونایی که بودند و امروز خیلی جاشون توی زندگی‌مون خالی مونده... اما با وجود همه اون دلتنگی‌ها، حسرت لمس اون لحظات صاف و صیقل‌خورده یه حال عجیبی به آدم می‌ده...

حسرت روزهایی که بزرگ‌ترین درد زندگی‌مون، یه امتحان سخت بود و نمره‌هایی که باید زیرش رو اولیا امضا می‌کردند... حسرت روزهایی که بزرگ‌ترین غم زندگی‌مون، نگاه کردن برف‌بازی بچه‌ها از پشت پنجره بود، و حسرت خوردن به اون‌ها در حالی که نمی‌تونستی باهاشون بازی‌ کنی... آره یادشون بخیر واقعا

یادشون بخیر...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.