درخشش ستاره

درخشش ستاره

آسمان آرام است و ستاره باز هم می‌آید، می‌درخشد آرام...
درخشش ستاره

درخشش ستاره

آسمان آرام است و ستاره باز هم می‌آید، می‌درخشد آرام...

صدای دنیا...

داشتن هدف‌های کوچیک به خاطر نبود جسارته که خیلی از ما توی مسیر زندگی درگیر این ترس و از دست دادن جسارت می‌شیم.

تا حالا دقت کردید که وقتی جوون‌تر هستیم جسارت‌هامون بیشتره؟ وقتی بزرگ‌تر می‌شیم، محتاط‌تر می‌شیم. این در واقع به خاطره رفتاریه که محیط اجتماعی اطرافمون به ما تلقین می‌کنه. به ما تلقین می‌کنه که یه لقمه نون داشته باشی بهتر از اینه که بخوای جسارت به خرج بدی و دنبال پیشرفت باشی.

و همین باعث می‌شه که خیلی از ما، وقتی یه نگاهی به گذشته‌هامون میندازیم ببینیم خیلی از هدف‌ها و آرزوهامون، قربانی همین ترس‌ها شده.

امروز چند تا گزارش کار کردم که دوسشون داشتم. وقتی به خودم نگاه می‌کنم، می‌بینم در آستانه‌ی سی‌سالگی خیلی از اون چیزی که توی اهدافم تعریف کرده بودم، عقب‌ترم... من توی سی‌سالگی نباید اینی می‌بودم که الان هستم...

یک سالی تقریبا وقت هست برای یه کم تلاش بیشتر، یکی از این تلاش‌‌ها تحصیلیه و خیزی که من برداشتم تا بتونم، حداقل از نظر تحصیلی یه کم به اون چیزی که باید باشم، برسم. امروز با نگاهی به کارنامه این ترمم یه کم حس خوبی بهم دست داد و خاطرات روز‌های خوب دبیرستان و درس‌خون بودنم در اون ایام برام زنده شد.

این درس‌خون بودن من بیشتر شامل درس‌های ریاضی و حسابان و فیزیک می‌شد. و همیشه برای درس‌هایی مثل تاریخ معاصر که عمومی بود، یا شیمی، یا ادبیات و زبان فارسی، غصه‌ی عالم و آدم توی دلم بود.

چه قدر لذت می‌بردم از اینکه همیشه حسابانم رو بدون تلاش زیادی، می‌تونستم بیست بگیرم اما برای درس تاریخ معاصر یا حتی شیمی، باید خر‌خونی می‌کردم تا بتونم نمره خوبی بگیرم که اون هم نهایتا به 18 یا حتی 17 ختم می‌شد.

توی اون شرایط عشقم به ریاضی، پیش‌دانشگاهی که یه ساله خیلی سرنوشت‌ساز برای همه است، به خاطر رنج از دست دادن بابا، خیلی حال و روز خوبی نداشتم، یادمه توی همون حال و هوا، یه معلم دیفرانسیل فاجعه، همه عشق من به ریاضی رو نابود کرد.

و کنکور اون سال، اونی نشد که باید می‌شد. و من صبرکردم برای سال بعد، کلاس کنکور، درس‌، تست و آخر هم یه انتخاب رشته فاجعه، کلی سرنوشتم رو عوض کرد.

امروز به این فکر می‌کردم که هدف‌های بلند‌پروازانه من برای زندگیم به کجا رسید؟ خدا رو شکر که تا حدی تونستم وارد دنیایی بشم که کمی خودمو تخلیه کنم، کمی بنویسم، یا آدم‌هایی رو دیدم و شناختم که هر کدومشون برام تجربه بودند. اما نمی‌دونم چرا، همیشه حس می‌کنم اونی نشد که باید بشه...

یه چیزایی خالی مونده توی زندگی و هدفم... می‌گن خوب نیست آدم مدام سرخودش غر بزنه... منم سعی می‌کنم دچار نارضایتی از خودم نشم، اما حس می‌کنم ظرفم خیلی خالی مونده... خیلی...

***

عشقم به نوشتن و بودن توی فضای رسانه‌ای باعث شد، تحصیلاتم هم در مسیر رسانه قرار بگیره... شاید برای من که عشق ریاضی و فنی بودم خیلی بهتر می‌بود اگر همون کامیپوتر یا برق رو انتخاب می‌کردم ...

عشقم به همین دنیای رسانه‌ای و نوشتن و تجربه‌کردن دنیای آدم‌های متفاوت باعث شده حتی ناصبوری‌های آدم‌ها رو فقط تماشا کنم... گاهی برنجم... گاهی داد بزنم... گاهی بغض کنم... گاهی رومو سمت خدا بگیرم و بگم، من نیازی ندارم خودمو به کسی ثابت کنم، مهم تویی...

کاش این ایمان به اینکه مهم فقط و فقط خداست، همیشه توی وجودم زنده بود... کاش یادم بمونه که نگذارم صدای دنیای، من رو از شنیدن صدای خدا محروم کنه...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.