نوروز بمانید که ایام شمایید
آغاز شمایید و سرانجام شمایید
صدای پای سیامین سال زندگی من هم رسید و سال نو شد و سال جدید هم از راه رسید...
مثل همه سالها، عید رو بیشتر توی روزهای آخر اسفندماه دوست دارم و از تعطیلات خیلی خوشم نمیاد، و یکی از دلایلش هم اینه که خیلی از برنامههای زندگی آدم رو همین تعطیلات به هم میریزه...
امسال، من و آقای همسر تصمیم به سفر نداشتیم و قصد داشتیم در این 15 روز تعطیلات حسابی تهرانگردی کنیم... که همه نقشهها، نقش بر آب شد و دقیقا روزهای آخر اسفندماه بود که تصمیم گرفتیم برای چند روز کوتاه هم شده بریم شمال...
روز دوم عید راهی سفری شدیم که قرار بود دو روز بیشتر طول نکشه، راهی گرگان شدیم... سفر به شمال همیشه سفر دلنشین و خوبیه، مخصوصا اگر هوا بارونی باشه و صدای پای بهار هم بیاد...
دو روزی رو در دیدار از اقوام آقای همسر گذروندیم و بسیار هم خوش گذشت، سوغاتیهای خوشمزه، و یک شب ماندن در خونه یکی از اقوام و بازی با کبوترها و نفس عمیق کشیدن زیر بارون، توی اون حیاط زیبا و سر سبز خونه، جزء قسمتهای ناب اون دو روز بود... روز بعد تصمیم داشتیم یک روز کامل رو کنار دریا باشیم که باز هم هوای بارانی سد راه شد...
ما هم تصمیم گرفتیم از گرگان بریم مشهد و یه زیارتی در ابتدای سال جدید داشته باشیم و به همین خاطر راهی مشهد شدیم... دو شب مشهد موندیم و یه دل سیر زیارت کردیم و روز بعد برگشتیم به گرگان...
یک روز دیگه هم به اصرار من موندیم و رفتیم سمت بندرترکمن تا حداقل از دریای بندری اونجا یه کم حس دریایی بگیریم... که گرچه دریایی باقی نمونده از دست مردم... بازارهای بندرترکمن هم مثل بازارهای آستارا معروفه و دیدنی... اما ما که کلا حوصله خرید نداشتیم یه کم چرخی زدیم و بنده اسبسواری کردم و تا شب برگشتیم و فردای همون روز عازم تهران شدیم و به همین راحتی، یک هفتهی ناقابل از تعطیلات گذشت...
از اونجایی که اعضای خانواده همه دید و بازدیدها رو به بازگشت ما موکول کرده بودند، فردای روز بازگشت به تهران، در میهمانی گذشت... البته عصرش رو از دست ندادیم و من و آقای همسر در فرصت پیش آمده سریعا خودمون رو به سینما رسوندیم و رخ دیوانه رو دیدیم و کمی هم پارک ملت گردی کردیم...
و روز بعد هم بنده میهمان داشتم تا به امروز... و شب هم باز میهمانی بازی ادامه دارد در خانه میزبانی دیگر...
اندراحوالات این تعطیلات که خیلی زود به سر آمد باید بگم، دیروز و امروز رو باید سر کار میبودم که دیروز رو یه جورایی مرخصی گرفتم و امروز سر کارم اساسی...
فکر کردن به این ماجرا که دیشب یه گردان مهمان داشتم و تا ساعتای یک و دو بیدار بودم و امروز از صبح زود در خبرگزاری حضور یافتم، کمی غمگینناکه... اما به هر حال راه رفتنی رو باید رفت... و شیرینی میهمانی دیشب میارزید به این خستگیها...
امسال گرچه نرسیدم که شیرینی خونگی درست کنم برای عید اما دیروز در فرصتی که داشتم یک کیک قهوه با پودینگ شکلات و موز درست کردم که بسی خوشمزه شده بود... اندراحوال ابتکارات دیگر آشپزی میهمانی دیشب هم باید بگم، کیک الویه چیز جالببرانگیزی بود...
یکی از عقدههای امسالم اینه که نتونستم کلاقرمزی رو ببینم و بدجوری دلم سوخته بابت این قضیه... کل سال رو منتظر بودم که عید بشه و من باز کلاهقرمزی ببینم، اون وقت دو دقیقه هم از این برنامه رو نتونستم ببینم...
تا ساعاتی دیگر هم باید برگردم خونه و آماده بشم برای میهمانی شب... همه خوشحالیم اینه که فردا و پس فردا نه میهمان دارم و نه میهمانی دعوتم و میتونم یه کم تفریح کنم... دو تا جاهست که بسیار دوست دارم در این ایام، آبادشون کنم، یکی برج میلاد و جشنواره نوروزیه اونجاست و دیگری دریاچه چیتگر و به خصوص اون قضیه پرش از اون بالا...
باید در این خلال، یک برنامه سینمای دیگر رو هم بگنجونم که ناکام نشم در این ایام... خلاصه که این تعطیلات هم به چشم بر هم زدنی گذشت...
دوست دارم مثل هر سال از برنامههای سال آینده و اولویتهامون بگم ... از سفری که بسیار دوست دارم داشته باشم... از کلاس پیانو که دیگه جدی جدی باید شروعش کنم... از اقدام برای گواهینامه رانندگی که اونم خیلی جدیه... از هفتهای یک بار کلاس ورزش و استخر...
و اما البته و صد البته آزمون ارشد که اردیبهشتماه در راه است و با یه امید خیالی و محالی، دوست دارم که قبول بشم... فقط دوست دارم... چون هیچ تلاشی نکردم براش... امیدوارم آخر سال 94 که میرسه من حداقل به بخشی از خواستههای نود و چهاریام، رسیده باشم... و البته امیدوارم در انتهای سال هم، با انرژی و سالم باشیم همه...