دیروز یه دلنوشتهای از طرف دوستی برام اومد که خیلی دوسش داشتم و با خوندنش بغض کردم و دلم هوای مامان خانم رو کرد...
متن این دلنوشته این بود:
«دیروز به مادرم زنگ زدم
بعد از مرگش تلفن ثابت خانهای را جمع نکردیم
نمیخواهم ارتباطمان قطع شود
هر وقت دلم هوایش را میکند، به او زنگ میزنم
تلفنش بوق میزند
بوق میزند
بوق میزند
وقتی جواب نمیدهد با خودم فکر میکنم یا برای خرید رفته بیرون، یا خانه همسایه است
الان یک سال میشود هر وقت دلم هوایش را میکند، دوباره زنگ میزنم
شماره بیرون را هم ندارم زنگ بزنم و بگویم: به مادرم بگید بیاد خونه، دلم براش تنگ شده
دوست من اگر مادرت هنوز خانه است و نرفته بیرون، امروز بهش زنگ بزن
برو پیشش
باهاش حرف بزن
ببوسش
بغلش کن
بگو که دوستش داری
و گرنه وقتی بره بیرون خیلی باید دنبالش بگردی، باور کنید بیرون شماره ندارد»
وقتی این دلنوشته رو خوندم دلم هوای مامان رو کرد. اما بیش از اینها دلتنگ خواهرم شدم که مادر مهربونی برای بچههاش و یک زن بسیار بسیار عاشق برای همسرش بود.
زهرا، همیشه و مدام به من زنگ میزد و حالم رو میپرسید. هر روز، و گاهی روزی چند بار و من که همیشه درگیر کار و زندگی خودمم خیلی کم فرصت میکردم که بهش زنگ بزنم و حالشو بپرسم.
گاهی وقتی تلفنم زنگ میخورد و اسم و عکس زهرا رو روی موبایل میدیدم، با بیحوصلگی میگفتم بازم زهرا، و جواب نمیدادم. گفتم این حرفا برام اون قدر دردناک هست که فقط قلبم رو بیشتر و بیشتر به درد میاره... و امروز و این روزها، حاضرم هر کاری کنم، تا یک بار دیگه اون اسم و اون عکس رو روی صفحه موبایلم ببینم.... این روزها دلم میخواد شمارشو بگیرم و تلفنش بوق بخوره و بعد صدایی پشت خط منو به اسم خطاب کنه و سلام کنه... صدایی که بیش از یک ساله که فقط توی خاطراتم مرورش میکنم
این روزها که روز مادر نزدیکه، دلتنگ زهرا شدم. دلتنگ روزهای مادری که دوقلوها براش هدیه میخریدن. دلتنگ روزهای مادری که هر چهار فرزند مامانخانم، براش هدیه میخریدیم و از روزها قبل از روز مادر سه تا خواهر، با همدیگه برای روز مادر نقشه میکشیدیم.
دلتنگ شیطنتهای خواهرانهای هستم که وقتی هر سهمون جمع میشدیم، صدای خندهها و شلوغبازیهامون کل خونه مامان رو پر میکرد. طوری که بچهها هم در مقابل شیطنتهامون کم میآوردن... دلتنگ تمام اون بودنهایی که امروز فقط حسرتش برام مونده...