پنجرهها رو باز کردم، وسط انجام یه سری کار بودم، که دلم نوشتن خواست... دلم خواست همین جوری الکی، بی موضوع، بی هدف، بنویسم...
روز مادر و روز زن، هم گذشت... ما هم جریانات خاص خودمون رو داشتیم امسال که بگذریم... هدیه روز زن، یه دسته گل زیبا بود ... البته بماند که آقای همسر ما، میگه تولد و سالگرد ازدواج مهماند و بس...
با خوندن وبلاگ بانوی سپید، اون قدر حس خوب بهم دست داد که اصلا دلم نمیخواد به حسهای دیگه فکر کنم... حس خوب جاری شدن در مسیر زندگی، در مسیر تنها شدن با خود و در میانههای همین حس، دلم خواست الان توی تراس خونه روی صندلی نشسته باشم و پنجرههای تراس باز باشه و من بارون رو تماشا کنم و موسیقی گوش کنم...
دلم خواست یه کم با خودم خلوت کنم و با خودم حرف بزنم... دلم خواست یه کم به اون چیزهایی که دوستشون دارم، نزدیکتر بشم و دست از این دنیای پر از کار و کار و کار بردارم... گرچه امروز بعد از مدتزمانی، یه کم با دلگرمی باز نشستم پشت میزم و دنبال ایدههای جدید برای کاری که انجام میدم، گشتم...
دلم یه سفر میخواد به شمال، دلم دریا میخواد باز... خیلی هم دلم دریا میخواد... خیلی خیلی زیاد...
خلاصه که وقتی بهار میشه حال دل آدمم خوب میشه...
الهی که حال دل همه خوب باشه...