درخشش ستاره

درخشش ستاره

آسمان آرام است و ستاره باز هم می‌آید، می‌درخشد آرام...
درخشش ستاره

درخشش ستاره

آسمان آرام است و ستاره باز هم می‌آید، می‌درخشد آرام...

فروردین کش‌دار...

گرچه روزهای فروردین همیشه خیلی کش‌دار می‌گذرند، اما نمی‌دونم من چرا باز هم به برنامه‌هام نمی‌رسم... در بین همه کارهایی که روی هم تلمبار می‌شه، برنامه‌های خاصی برای شب‌ها ریختم تا بتونم بیشتر از قبل کتاب بخونم، اما متاسفانه نمی‌شه...

امسال بعد از تعطیلات کتابخونه‌م رو مرتب کردم و بخش زیادی از کتاب‌هامو بسته‌بندی کردم، برای اهدا به کتابخانه‌ و یا دادن به کسی که به دردش بخوره... یه سری کتاب‌های دینی و عقیدتی بود که مدت‌هاست داشت توی کتاب‌خونه‌ام فقط خاک می‌خورد...

کتاب‌های مورد علاقه‌ام رو دم دست چیدم و کتاب‌های نخونده رو هم جدا کردم تا بتونم دوباره مثل گذشته‌های دور، فعال و پویا کتاب بخونم... گاهی ما آدما یادمون می‌ره که فرصت زیادی نمونده و باید از نهایت وقتمون استفاده کنیم و لذت ببریم...

و سعی کنیم همه تایممون رو به کارهای اختصاص بدیم که برامون لذت‌بخش‌اند و باز هم سعی کنیم که به آرزوهای قابل دسترس برسیم... دو تا کار بزرگ هست که خیلی دارم تلاش می‌کنم زودتر شروعشون کنم اما مدام نمی‌شه...

ماجرای دندون‌ درد هم به قالب‌گیری برای پروتز رسید و الان منتظر آماده شدن قالب برای گذاشتن روی دندونم هستم و از اون درد وحشتناک دیگه خبری نیست و این خیلی خوبه... خدا رو شکر موفق شدم بدون آمپول بی‌حسی هر دو جلسه درمان رو بگذرونم و یه کم دردش رو تحمل کنم... چون دفعه قبل به خاطر آمپول بی‌حسی یک هفته‌ای صورتم ورم داشت و هنوز گاهی حس می‌کنم صورتم قرینه نیست...

دانشگاه که شروع شد، باز هم چهار روز در هفته، علاوه بر کار باید تا ساعت‌های 8 دانشگاه باشم ... درس‌ها هم چون ترم آخره هم سنگینه و هم خیلی شبیه به هم و تخصصی... از طرفی اصلا خودم رو برای آزمون اردیبهشت آماده نکردم و چون توی انتخاب رشته و دانشگاه، تنها دانشگاه‌های اطراف خودمون و در تهران رو انتخاب کردم، هر روز داره امیدم به اینکه امسال بی وقفه تحصیلاتم رو پی بگیرم، کم و کم‌تر می‌شه...

وقتی دانشگاه تموم می‌شه و توی مسیر خونه، با اینکه خیلی خسته‌ام اما انگار همین کارهای زیاد و یاد گرفتن چیزهای مختلف، بهم انرژی بیشتری می‌ده و چنین روزهایی، تازه حس آشپزیمم بیشتر گل می‌کنه و وقتی می‌رسم خونه، دوست دارم آشپزی کنم و یه شام خونوادگی روی میز تراس آماده کنم (البته اگر تلویزیون بزاره).

به هر حال این ترم، ترم آخره و خیلی از تصمیمات سال آینده‌ام بستگی به این داره که آزمون ارشد رو چه کار می‌کنم، می‌تونم وارد یه مرحله‌ی دیگه بشم یا نه، که اگر خدایی نکرده نشد و نرفتم برای مرحله‌ی بعدی، باید برنامه‌‌های دیگر رو اجرایی کنم...

ایام اعتکاف هم که نزدیکه؛ یادمه سال گذشته همراه با یکی از دوستانی که اول مجازی بود فقط، راهی اعتکاف شدیم و برای پیدا کردن یه مسجد، چه قدر این در و اون در زدیم و همه مسجد‌ها پر بود ظرفیت‌هاشون...

سال گذشته آقای همسر رو هم تشویق کردم که معتکف بشه و اون هم در طول اون ایام، در مسجد دیگه‌ای معتکف شده بود... امسال اما بسیار بسیار دوست دارم باز هم معتکف بشم اما آقای همسر به دلایل مردانه خودش، کار و برنامه‌هایی که داره، نمی‌تونه معتکف بشه و من هم دلم نمی‌خواد، سه روز تنهاش بزارم... به همین خاطر امر خطیر همسر‌داری باعث شد که قید اعتکاف رفتن رو بزنم و همراه آقای همسر باشم...

ضمن اینکه فکر می‌کنم باید قبل از رفتن به چنین فضاهایی یه کم هم خودم به اوضاع روحی خودم برسم و خودم رو به جایی برسونم که وقتی می‌رم برای اعتکاف واقعا یک معتکف باشم... که سال گذشته این طور نبود و متاسفانه نشد که اون طور دلم می‌خواد این سه روز به روحم برسم...

اندر دیگر احوالات این روز‌ها باید گفت، تنها حسی که هر روز و هر روز دوسش دارم و همراهمه حس بیرون‌گردی‌های من و آقای همسره... برنامه‌های مختلف هم هی برای خودمون می‌ریزیم... از سورتمه تهران گرفته تا دوچرخه‌سواری توی چیتگر و رفتن به دریاچه و ... خلاصه که فعلا هی برنامه می‌ریزیم چون واقعا وقت و توان جسمی یاری نمی‌رسونه و تنها به کمی گردش در هوای بهاری اکتفا می‌کنیم...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.