چهارشنبه رفتیم سورتمه تهران و در واقع بوستان گلابدره، فضای دنج و آرومی داشت، البته یه کم زیادی خلوت بود.... سورتمه هم تجربه جالبی بود، گرچه مسیرش خیلی کم بود و دوست داشتم بیشتر میبود اما حس خوبی داشت... اواسط راه هم عکسهای یههویی ازمون انداختند که من و آقای همسر هر دو در یک عکس جا شدیم که این جالب بود...
پنجشنبه به دانشگاه گذشت و بعد از دانشگاه هم طبق روال همیشگی رفتیم تجریش و به تجریشگردی و خوردن آش سیدمهدی و بعد هم در کافه لانجین و چای دارچینی و کیک گذشت...
برای جمعه از قبل به مامانخانم قول داده بودم که بریم خونه مامان... دوقلوها هم چند روزی بود اونجا بودند... شیطنتهای خاص و عجیبشون یه طرف، تب کردن یکی از دوقلوها هم شده بود قوز بالا قوز... مامانخانم که کاملا دیگه کم آورده بود و نمیدونست دیگه از دست این دو تا بچه شیطون چه کنه...
از طرفی نوع زندگی این طفلکیها باعث میشه همهمون خیلی مراعات حالشون رو بکنیم و به خاطر نبود مادرشون، مدل زندگیشون هم به طرز عجیبی درگیر ماجراهای خاص خودش شده... به هر حال پدرشون نمیتونه جای خالی مادر رو براشون پر کنه و حضور پراکنده این دو تا بچه توی خونه اقوام و مادربزرگهاشون، باعث شده، سر رشته زندگیشون کالا گسسته باشه و همین مطلب، توی روند تربیتیشون هم تاثیر زیادی گذاشته...
عصر همون روز من و آقای همسر رفتیم سمت دریاچه خلیج فارس... قبل از عید یک بار رفته بودیم اما نتونسته بودیم درست و درمون فضا رو ببینیم... به هر حال با یک کیسه چاقاله بادوم نمکزده شده، اطراف دریاچه قدم زدیم، قایق اتوبوسی سوار شدیم که بسیار چسبید، بعد هم قصد رفتن به اون بخش پرتاب با تویوپ رو داشتیم... آقای همسر کلا از این مدل تفریحات خوشش نمیاد و به من گفت، من تنها برم، اون هم پایین میایسته برای گرفتن عکس و فیلم...
تا دم باجه بلیطفروشی هم رفتیم اما وقتی نوع پرتاب افراد رو از اون بالا دیدم، واقعا روم نشد، منم چنین حرکتی رو انجام بدم، اون هم در شرایطی که اون همه آدم، اون پایین ایستادن و دارن آدمو تماشا میکنن... خلاصه که نرفتم برای پرتاب... گرچه بسیار دلم میخواست تجربهاش کنم...
یه بازی عجیب و غریب دیگه هم داشت که یه ریل یو شکل بود و آدما از یه سمتش میرفتن سمت دیگه، شبیه بازیهای شهربازی که البته اون هم ترسناکبر انگیز بود و هم آقای همسر به هیچ وجه اجازه نمیداد سوار شم و مرتب میگفت خطرناکه و ممکن اتفاقی بیافته و ...
آخر هفته ما هم به این صورت گذشت، این روزها اون قدر هوا خوبه که واقعا دلم نمیخواد اصلا خونه باشم، روزهایی که دانشگاه نداریم، به محض اینکه ساعت 4 میشه، آقای همسر اومده دنبالم و بعد هم توی ماشین سریع تصمیم میگیرم یه سمتی بریم...
در حال حاضر هم با کمبود جا مواجه شدم... حس میکنم اکثر جاهایی که باید دیده میشد و رفت رو دیدیم و روزهایی که واقعا هنگ میکنیم که کجا بریم، میریم سمت تجریش و امامزاده صالح و ...
این روزها عجیب دلم میخواد یه کار جدید انجام بدم، مثل یه کلاس جدید، یا یه فعالیت جدید...