درخشش ستاره

درخشش ستاره

آسمان آرام است و ستاره باز هم می‌آید، می‌درخشد آرام...
درخشش ستاره

درخشش ستاره

آسمان آرام است و ستاره باز هم می‌آید، می‌درخشد آرام...

یه تلخیه شیرین... رویای دور و روشن من...

انگشت‌هام روی کلاویه‌ها روون‌تر پیش می‌رن... صدایی که از ترکیب نت‌ها توی فضای خونه می‌پیچه هنوز شبیه هیچ آهنگی نیست، اما ریتم داره ... گاهی انگشت‌ها کلاویه‌های خودشون رو پیدا می‌کنند، بدون دخالت ارادی من... و این حس خوبی بهم می‌ده... اینجور وقتا گاهی حتی چشمامو می‌بندم... دارم به این فکر می‌کنم که چه قدر عاشق این لحظاتم... لحظاتی که حسم رو می‌تونم روی این کلاویه‌های اندک و این نت‌های مبتدی که هیچ آهنگی ازشون در نمیاد، پیاده کنم....

****

چند روزیه که دارم به چند تا کارآموز خبرنگاری، گزارش‌نویسی یاد می‌دم، با اینکه این کار از حیطه وظایفم خارجه، اما حس پویایی منو ارضا می‌کنه و این کار رو دوست دارم البته همیشه حاشیه‌ها آدمایی مثل منو که علاقه‌شون  به کار همه چیزشونو تحت شعاع قرار می‌ده، اذیت می‌کنه و هی به عقب پرتشون می‌کنه ...

یکی از کارآموزا  نقطه هدف نهاییش رو یه خبرنگار خوب شدن می‌دونه، بهش می‌گم کمی روی هدف و الگوهایی که داری فکر کن... می‌گه چرا، یاد روزهای اولی می‌افتم که کارمو شروع کردم، بهش می‌گم هیجان الانت قشنگه، خوبه، ستودنیه، اما یادت باشه اهدافت رو بلندتر و مقدس‌تر تعریف کنی، می‌گه کار کردن توی یه خبرگزاری ---- خیلی برام مقدسه... نمی‌دونم باید بهش چی می‌گفتم اما فقط بهش گفتم به عنوان یه دختر، آینده رو طوری طراحی کن که بتونی حداقل یک انسان به جامعه تحویل بدی... می‌خنده و می‌گه حیف آدمایی مثل شماست که این قدر سنتی حرف بزنن و از اجتماع خودشون رو دور کنند، بهش می‌گم، اصلی‌ترین وظیفه من وقتی معنا می‌شه که حداقل یه قدم کوچیک برای داشتن جامعه بهتر بردارم، و اینجا و توی این خبرگزاری و توی چنین محیطی شرایطی رو نمی‌بینم که بشه برای داشتن یه جامعه خوب‌تر حتی بتونم یه نیم‌قدم بردارم...

با یه بهتی نگام می‌کنه، نمی‌دونم وقتی دارم بهش اصول گزارش‌نویسی رو یاد می‌دم و مقدمه گزارشش رو براش تنظیم می‌کنم به چی فکر می‌کنه اما نگاهش هنوز روی صورت منه و من اینو خوب می‌تونم لمس کنم... نگاش می‌کنم و می‌خندم و می‌گم به چی فکر می‌کنی، می‌گه به این حرفایی که زدید، اینا واقعیت داشت یا داشتید با من شوخی می‌کردید؟... می‌گم فراموشش کن... انگشتام روی کیبرد داره تند و تند تایپ می‌کنه اما ذهنم داره هنوز روی آرزوهام می‌چرخه و پرواز می‌کنه... به همون حیاط و باغچه... به صدای خنده‌های بلند بچه‌ها... به در و دیوارهایی که هر کدوم یه رنگی از تابلو‌های رنگ  روغنم داره... به خودم... به خودم... به خودم.... و باز رویاها منو با خودشون همراه می‌کنند...

*****

امروز قراره بریم شهروند برای یه خرید اساسی واسه خونمون و هر چیزی که توش عطر و بویی از خونه باشه منو باز با رویاهای قشنگم همراه می‌کنه... حس می‌کنم چه قدر عاشق خونمونم... خدا کنه همیشه این عطر و بو و این حس ناب من نسبت به خونم برام بمونه، چون همه رویاهای روشن من با همین رنگ و عطر و بو شکل می‌گیره و اگر این رویاها نباشه، دیگه نمی‌دونم چی باقی می‌مونه....

*****

چند روز پیش وقتی نشستم توی ماشین، آقای همسر ضبط رو روشن کرد، برام عجیب بود چون مدت‌هاست دیگه ضبطمون رو حتی سر جاشم نمی‌زاریم چه برسه روشن کنیم، چون که  من مدام حرف برای زدن دارم، خلاصه ضبط که روشن شد، آهنگای تیتراژ پایانی  «در دنیای شما ساعت چند است» شروع شد به پخش شدن و من چشمام پره اشک شد... داغ شدم  از حس بودن... جون گرفتم دوباره... چشمام پره برق شد و از آقای همسر یه عالمه تشکر کردم، گفت مدت‌هاست داره دنبال آهنگه می‌گرده اما نمی‌تونسته دانلود کنه و امروز یه دوستی توی تلگرام دوباره برام فرستادش...

از گوش کردن آهنگش قلبم پره یه غم عجیب می‌شه... یه حس خاک خورده... یادمه وقتی رفتم سینما تا این فیلمو ببینم خیلی حال خوبی داشتم... خیلی خوب... مدت‌هاست دیگه اون حال خوبو تجربه نکردم... چه قدر این فیلم دوست داشتنی بود... چه قدر این فیلمو دوست داشتم... به جرات می‌تونم بگم بهترین فیلمی بود که طی سال‌های گذشته دیدم... خیلی خوب بود... حس خوبش شبیه تلخیه یه قهوه اسپرسو توی یه کافه است... یه تلخیه شیرین... 

نظرات 2 + ارسال نظر
بانوی سپید سه‌شنبه 17 شهریور 1394 ساعت 13:03 http://arezohayesepidam.persianblog.ir/

دلم می خواد بیام پیانو زدنت رو ببینم ان شالله به زودی کارت اون قدر خوب بشه که مخصوص شنیدن کنسرت خصوصیت بیام پیشت
دوستم آهنگو برام بفرست گوش کن من این فیلمو ندیدم!

باشه عزیزم... بزار پیداش کنم حتما برات می‌فرستمش... من که خودمو کشتم که تو بیای خونمون، خودت نمیای خوب... بیا دیگه... البته هنوز خیلی مسخره می‌زنما... فقط یه سر و صداهای داغونی از نت‌هام در میاد... چیز قابل گوش کردنی نیست

نیره دوشنبه 9 شهریور 1394 ساعت 18:53

اون دختر برای خودش یک فضای آرمانی تجسم کرده از فلان خبرگزاری
نمیدونه که واقعیت همیشه پر از کاستی است

آره دقیقا... واقعیت همیشه با اون چیزی که توی رویاهامون می‌بینیم فرق می‌کنه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.