درخشش ستاره

درخشش ستاره

آسمان آرام است و ستاره باز هم می‌آید، می‌درخشد آرام...
درخشش ستاره

درخشش ستاره

آسمان آرام است و ستاره باز هم می‌آید، می‌درخشد آرام...

شهریور پاییزی...

حس می‌کنم مدت‌هاست ننوشتم... حس می‌کنم پر از حرفم... پر از گفتن...

هوای خوب این روزها و پیوند پاییز و تابستون یه حس خوب و بد توامان بهم می‌ده... همیشه از پاییز بیزار بودم، یه جورایی دلگیره و دلتنگ... این بارون‌های گاه و بیگاه این روزها و شهریوری که داره به استقبال پاییزه می‌ره، این روزها یه حس خاصی بهم داده.... مثل مزه تلخ اسپرسو توی کافه‌ای که شیشه‌هاش پشت بارون بخارکرده... مثل یه آهنگ آشنا، صدای پیانو، پنجره‌های بدون پرده، سرمای غیرمنتظره، پاهای یخ زده، لیوان گرم چای توی تراس و پشت پنجره،  لبه‌های داغ لیوانی که روی لب می‌چسبونی تا بخار گرم چای گرمت کنه و خاطراتی که باهاش پرواز می‌کنی، می‌تونی اوج بگیری، هلال ماه، ماه، روز به روز بزرگتر می‌شه، قرص کامل ماه، خیابونای آروم و پر چراغ شهرک، شهری که پر از نوره و داره می‌درخشه از این بالا، سرمایی که تنتو می‌لرزونه، باز سرما، باز پاییز، باز هوای بلاتکلیفی،... حسم توی واژه‌هام نمی‌گنجه... اما خودم با خوندن این کلمات می‌تونم لمسش کنم...

این روزها پر از اتفاقات مختلف بود، پر از حرف‌هایی ام که می‌خوام تند و تند بزنم تا مثل همیشه خاطراتش ثبت بشه توی درخشش ستاره، برای روزهایی که خوندنش یه چیزایی رو یادم بندازه، برای روزهایی که باید این خاطرات رو تعریف کنم برای کسی، و شاید برای روزهایی که بخوام روزانه‌های سال‌های جوانی رو ورق بزنم...


این روزها پر بود از کارها و شلوغی‌های خاص خودش رو داشت.... تقریبا از اواسط هفته پیش بود که یه کار جدیدی به من محول شد که مسئولیت زیادی رو می‌طلبه و چون فعلا دست‌تنهام، اون قدر فشار این کار زیاده که برای من با ویژگی‌های سخت‌کوشی و عشق به کاری که دارم هم، بیش از اندازه توانم بوده.... البته نا گفته نماند با بازگشت دوباره به پرکاری‌های احمقانه خاص خودم، انگار خون تازه‌ای توی رگام جریان گرفته، دوباره تا بعدازظهر و گاهی تا ساعت هفت سرکار می‌مونم، دوباره اون قدر سرم شلوغ شده که حتی فرصت نهار خوردن ندارم و مرتب پشت میزم و سیستممو دارم می‌نویسم و می‌خونم و لذت می‌برم... و بی توجه به حاشیه‌های آد‌م‌های مزاحم و حسود از لحظاتی که این روزها دارم، لذت می‌برم...

بعد از تولدم و رفتن میهمان‌ها، آقای همسر یه مأموریت رفت و طبیعتا من باز هم یک شب تنها می‌موندم... مامان‌خانم هم که اومده بود خونه خواهر بزرگه تا برای عمل آب‌مروارید چشمش آماده بشه... منم بی‌توجه به اصرار‌های اون‌ها شب رو باز هم توی خونه تنها موندم... به این امید که من دیگه به تنهایی‌های شبانه عادت کردم و نمی‌ترسم...

اما

اون شب یکی از بدترین شب‌های زندگیم بود...

از ظهر اون روز باید بگم، از غذایی که اون روز به دلیل کار زیاد نتونستم ببرم بزارم یخچال و همراه سالاد پر سس تا ظهر روی میزم موند و همونو خوردم... شبش وقتی رسیدم خونه با توجه به مسیری که طی کرده بودم و آلودگی و دودی که فروخورده بودم اصلا حس غذا پختن نداشتم اما یه کم دلم ضعف می‌رفت و دره یخچالو باز کردم و چشمم به بطری نوشابه افتادم یه کوچولو سر کشیدم...

بعدشم نشستم کمی با دوستا و فامیل توی تلگرام چت کردن و مطالب و فیلم و عکس دیدن، که حس کردم اوضام اصلا خوب نیست... یه چیزی توی دلم داشت آتیش می‌گرفت انگار، از ساعتای 12 شب به بعد هی بد و بدتر شدم،  نتونستم حتی پای پیانو بشینم، دراز می‌کشیدم بدتر می‌شد، می‌نشستم باز... خلاصه حال عجیبی بود... به سرم زد آژانس بگیرم و برم بیمارستان، می‌دونستم دارم از حال می‌رم از فشار پایین...

تا ساعتای پنج یه کم بهتر شدم و خوابم برد و هشت بیدار شدم و رفتم سرکار، توی راه حس کردم باز حالم خیلی بده... وقتی به خیابون سرکارمون رسیدم چشمام تار شد، فهمیدم فشارم داره میاد پایین ... خودمو رسوندم به بیمارستانی که نزدیک بود... فشارم 7 روی 5 بود، سریع سرم زدند و چند تا آمپول، مصمومیت داغونم کرده بود... خلاصه هنوز که هنوزه و چند روزی می‌گذره حالت تهوع دارمو نمی‌تونم درست غذا بخورم... آقای همسر هم که قرار بود اون روز شب برگرده سریع بلیطش رو کنسل کرد و یه بلیط زودتر گرفت و تا ساعت چهار خودشو به من رسوند و ازونجا مستقیم رفتیم خونه خواهر بزرگه و دو روزی اونجا بودم تا یه کم بهتر شدم...

از طرفی مامان‌خانم چشمشو عمل کرد و هم عمل آب‌مروارید انجام داد و هم لنز گذاشت و دو هفته‌ای مراقبت نیاز داره و منم نمی‌تونم ازش مراقبت کنم ... از طرف دیگه هم مادر آقای همسر تا دهم مهر از مکه میاد و من برای ولیمه و مراسمش هنوز لباس نگرفتم و غیر از اون هدیه خانواده به حاجی‌مون، یه دست مبل راحتیه که قضیه گرفتن وجه از پدر آقای همسر و انتخاب مبل و خرید و باقی کارهاش هم با منه.... توی شرایط کاری فاجعه بارم، و این مریضی نا به هنگام، باید چند روزی هم وقت بزارم برای خرید مبل و ارسالش به گرگان... تا قبل از رسیدن حاج مامان، مبلا توی خونه‌ش باشه و سورپرایز بشه...

هفته پیش کلاس پیانو رو به دلیل مهمونی و تمرین نکردن و مأموریت آقای همسر کنسل کردم و به همین خاطر این هفته باید با آمادگی بیشتری خودمو برای یه کلاس یک ساعته آماده کنم، تمرینای جدید هم اون قدر سخت شده که این چند شب داغونم کرده... با این خستگی از کار می‌رسم خونه و شام و بعد پیانو و چون انرژی زیادی برام نمونده خیلی سخت تمرینا رو انجام می‌دم  و خیلی زود هم خسته می‌شم... خلاصه که این روزها همه چیز به طرز عجیبی به هم گره خورده...

****

در مورد یه تغییر در کار و نوع زندگی نوشته بودم، هنوز عقیدم بر اینه که باید روند زندگیم یه کم تغییر کنه، باید یه تصمیم اساسی در مورد کار کردن یا نکردن بگیرم،  با با اینکه واقعا عاشق کار کردن و فضای کارم اما خوب می‌دونم این روند، آینده روشنی برام نخواهد داشت، شاید آینده اجتماعی روشنی داشته باشه اما با خواسته‌های قلبیه من خیلی فاصله داره، خواسته‌های قلبیه من هنوز داره توی محیط خونه و حس‌های گمشده‌ای می‌گرده که شاید برای زنان امروز سنتی و قدیمی و کهنه باشه....

****

با اینکه این روزها پر از عشق به زندگی ‌ام، با اینکه با همه وجودم عاشق خونه نقلی و پر پنجره و تراس رو به شهرم، با اینکه دلم برای بودن در کنار آقای همسر هر روز که توی محیط کارم می‌تپه و خدا رو همیشه و همیشه به خاطر داشتن محمد شاکرم، اما این هوای پاییزی منو یاد خیلی چیزها میندازه... پاییز پارسال، پاییزهای همیشه دلتنگی...

گاهی فراموشی می‌تونه بزرگترین نعمت زندگی باشه....

و چه قدر خوشبختند آدم‌هایی که خیلی زود خیلی چیزها رو از یاد می‌برند و راحت و رها در روزهای زندگیشون غرق می‌شن....

نظرات 2 + ارسال نظر
نیره یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 20:37

خدا بد نده. الان بهتری؟
باید زنگ میزدی اورژانس خودشون می اومدن می بردنت بیمارستان

آره خدا رو شکر بهترم... آره شاید زنگ می‌زدم اورژانس بهتر بود...

نگار یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 13:02

سلام
نظرم فقط برای قسمت پاییزیه این مطلبت هست
به نظر من پاییز رو باید به اندازه بقیه فصل ها دوست داشت
شاید این حس دلتنگی که در پاییز هست دلیلش این باشه که این فصل اونقدر از آدما دلتنگی رو گرفته و بهشون شادی داده که دیگه پیر و ضعیف شده و حالا ما آدما باید با عشقمون به استقبالش بریم تا دیگه نه اون دلتنگ باشه و نه ما سنگینی این دلتنگی رو احساس کنیم .
اما در مورد فراموشی
فراموشی آفت عشق و احساسه . پس چرا باید آدمای فراموشکار خوشبخت باشن .

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.