درخشش ستاره

درخشش ستاره

آسمان آرام است و ستاره باز هم می‌آید، می‌درخشد آرام...
درخشش ستاره

درخشش ستاره

آسمان آرام است و ستاره باز هم می‌آید، می‌درخشد آرام...

خوشبختی...

 وای که این روزها فاجعه است بس که کارام زیاده... یه هو به خودم میام و می‌بینم ساعت نزدیکای شیش شده و من از پشت میزم نتونستم جم بخورم.... مسئولیتی که برعهدمه و خودمم که کلا وجدان کاری‌ام کلا، همه دست به دست داده که این روزها فشار کاری نابودم کنه تقریبا....

فشار کاری همیشه برای من شیرین بوده، اما حاشیه‌ها و برخورد مدیران و رئیسان  و حرف‌ها و حدیث‌ها اون قدر آزار‌دهنده است که بیش از کار زیاد، منو می‌شکنه و خسته و بی‌حوصلم می‌کنه

توی این اوضاع شلوغ و پلوغ، آخره این هفته راهی سفر به گرگانیم برای بازگشت مادر آقای همسر از مکه... با وجود این همه اتفاق تلخ توی مکه فقط دلهره و استرس داشتیم برای سلامت «مامان‌نساء» و مرتب باهاش در تماس... و هنوز نگرانیم و دعا می‌کنیم که خدا سالم برش گردونه ...

سفر آخره هفته و باز هم مأموریت محمدحسین و با هم تنها موندن من... فقط امیدوارم این بار هیچ بلای آسمانی سرم نازل نشه و بتونم خونه بمونم... از اونجایی که فردای روز مأموریتش یعنی جمعه باید راهی گرگان بشیم، باید حتما خونه باشم و کارهامو انجام بدم... و به همین خاطر نمی‌تونم برم خونه خواهرم که نزدیکمه....

*****

دیشب یه شب زیبای دیگه بود که مفهوم خوشبختی رو لمس کردم... با وجود همه خستگیم رفتیم خونه، و توی راه یه کم میوه خریدیم،... این خونه رسیدن‌های ما هم جالبه... دیر می‌رسیم، دوتایی تند و تند، می‌پریم توی آشپزخونه، تند و تند با هم آشپزی می‌کنیم و  می‌خندیم از کمبود زمان و محمدحسین هم که یه کم دورش شلوغ پلوغ می‌شه شروع می‌کنه به غر‌غر کردن و من باز بهش می‌خندم و ...

دیروزم یه روز عادی بود، که محمد میوه می‌شست  تند و تند و من یه دستم شلیل و یه دستم هلو انجیری بود و از خستگی داشتم ولو می‌شدم و باز از میوه خوردن دست نمی‌کشیدم و توی همون حال هم دنبال آماده کردن پاستا بودم....

محمد کارش که تموم شد درست کردن پاستا رو برعهده گرفت و منو فرستاد پای پیانو، یه نت جدید برام خریده بود از سایت، نوبهار دلنشین، منم زود رفتم سراغ کیفش و نتو برداشتم و رفتم پشت پیانو... محمد پاستا رو هم می‌زد و منو تشویق می‌کرد و من مثل بچه‌هایی که تازه دارن راه می‌افتن، می‌زدم و ذوق می‌کردم...

وقتی شام حاضر شد و نشستیم پشت میز توی تراس، حس کردم، خوشبختی یعنی همین، یعنی درک همین لحظات، یعنی گاز زدن میوه‌های تازه شسته شده و خندیدن به عجله‌های ناشی از کمبود زمانمون، یعنی نت جدید و علاقه‌من به اولین گام‌ها، یعنی محمد که پای گاز ناشیانه پاستا رو هم می‌زنه و از توی آشپزخونه به صدای پیانوی من گوش می‌ده و تشویقم می‌کنه، یعنی شام دونفره و گرم توی تراس و تماشای شهر از طبقه هفتم ... خوشبختی یعنی همین ثانیه‌هایی که لمسشون این‌قدر برام دلنشین بود و دوست داشتنی ...

و کاش همه ما واقعا با تمام وجود این لحظات رو لمس می‌کردیم

نظرات 3 + ارسال نظر
نیره یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 12:32

سلام
این پیام تو رو من تازه امروز دیدم!
سلام نیره جان. در مورد مادربزرگ همسرت تلفنتو بده لطفا صحبت کنیم اگر صلاح می دونی


مال خیلی وقت پیشه

نیره سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 14:12

خوشبختی دقیقا یعنی همین.

و کاش همه مون این لحظات رو خوب مزمزه کنیم

نگار سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 13:35

سلام مدیر
در مورد فشار کار اینو بدون که هیچ کاری نیست که سهل و راحت باشه و همه زیر فشار زیاد دارن کار میکنن و گاها به حاشیه کشیده میشن .
در مورد بلاهای آسمانی هم باید بگم که خودمون مسبب این بلا ها هستیم گاهی ، مثلا غذامون رو توی یخچال نمیزاریم و بعد از خوردنش مسموم میشیم و بعد میگیم بلای آسمانی.
اما در مورد خوشبختی باید بگم که زیبا دیدی این رو توی زندگیت . اینو دوس دارم . این دید آدمو امیدوار میکنه . امیدوارم زندگیت پر از این لحظه ها باشه همین گاز زدن میوه تازه شسته شده ، خندیدن ها ، نت های جدید و ...
و زیبا بود که برای همه این آرزو رو داشتی

مدیر کجا بود
بلای آسمونی وقتی من تنها میشم نازل میشه
ممنون. امیدوارم واقعا همه مون این لذت ها رو بچشیم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.