دیروز روزی بود که باید میرفتم برای اجرای خوابهای طلایی در مقابل هیات ژوری مؤسسه تا اگر بهم رای بدم خودم رو برای جشنواره آخر بهمن آماده کنم... این چند روزه پدال گرفتن رو خوب تمرین کرده بودم و خوابهای طلایی هم در سطح نت متوسطش، برام مثل آب خوردن شده بود و داشتم تمرین میکردم تا اگر برسم گل گلدون رو هم اجرا کنم...
حالا از ماجراهای دیروز و خواب موندنم و ساعتی که مثل من خواب مونده بود بگذریم که باعث شد با تاخیر برسم...
وقتی وارد مؤسسه شدم دیدم غوغاییه... در اتاقی که هنرجوهای پیانو اجرا داشتند باز بود و جمعیتی هم بیرون در هم به صدای پیانو زدن گوش میکردند و هم سرکی میکشیدند... از طرفی داخل کلاس چندین نفر ایستاده و نشسته داشتند اجرای پیانوی یه پسربچه رو بررسی میکردند ... پسر بچهای حدودا 10 تا 12 ساله که پدر و مادرش هم بیرون در با لذت به اجرای پسرشون نگاه میکردند...
من که تا حالا جلوی چنین جمعیت و هیاتی پیانو نزده بودم قلبم شروع کرد به تپیدن... اینکه اجرامو خراب میکردم خیلی برام مهم نبود، اما مهم این بود که این همه آدم داشتند نگاه میکردندو از همه مهمتر آقای همسر که مدام بهم میگفت استرس نداشته باش و خراب نکن... حس میکردم اگه خراب کنم اون بیشتر از همه غصه میخوره چون خیلی جدی و مصمم این چند ماه همراه با من این مسیر رو طی کرده...
وقتی رفتم توی اتاق تقریبا قلبم سرعتش بینهایت شده بود و حس میکردم اون چند نفر هم دارن صدای قلبم رو میشنون... هیات ژوری دو تا خانم و یک آقا بودند که اون آقا استاد خودم بود... نشستم پشت پیانو، خدا رو شکر پیانوشون آکوستیک و وبر بود... شروع کردم ... پدال پیانو مدام به پام گیر میکردم و داشت تمرکزم رو نابود میکرد... طبیعتا با اون استرس دستام هم داشت میلرزید... همین که شروع کردم یکی از اون خانمها به استادم گفت دستاش داره میلرزه و منم وقتی صدای اونو شنیدم لرزش دستم بیشتر شد... چون داشتم سعی میکردم که کنترلش کنم، تمرکزم روی نت از بین رفت... خلاصه با چند تا سوتی، نت رو تا آخر زدم... آخرش هم به اون خانم گفتم که جملهاش باعث شد تمرکزم از دست بره... و گفتم که چون همیشه تنها تمرین میکنم پیانو زدن جلوی یه عده برام سخته... اونها هم چند تا نکته گفتند و همین...
وقتی اومدم بیرون مطمئن بودم که رای نیاورم... خب طبیعتا کسی که این قدر استرس داره و اجرا در مقابل جمع براش استرسآوره شانسی برای حضور در جشنواره و اجرا تک نوازی پیانو روی سن نداره... اما به قول آقای همسر من فقط چند ماهه که شروع کردم و ممکنه راه زیادی در پیش داشته باشم...
توی راه داشتم به این فکر میکردم که همه کسایی که توی این مسیر موفق شدند از تمرین زیاد حرف میزنند... تمریناتی در حد روزی سه الی 5 ساعت... و این برای من که تا شب سرکارم و بعد هم کارهای خونه و استراحت یه کم نشدنیه... میدونم توی این مدتی که شروع کردم واقعا تمریناتم کم بوده... اما با همین تمرینات کم هم در جای بدی نیستم الان و این حس امیدوار کننده به من میگه که استعداد پیانیست شدن رو دارم... مخصوصا در شناختن ضربها و آهنگها... و این یعنی من میتونم فقط تلاشم تا الان خیلی کم بوده... برای رهایی از این استرسی که در اجرای جلوی جمع پیدا میکنم، باید راهی یافت... نمیدونم چه راهی اما راهش رو پیدا میکنم....
با اینکه دیروز و اون اجرای نسبتا بد، یه شکست بود اما نا امید نیستم و خوب میدونم این شکست لازم بود تا یه کم جدیتر به تمریناتم فکر کنم... و به هدفی در ذهنم دارم مرور میکنم... بالاخره یه روز میرسه که من هم بتونم مثل پیانیستها با تسلط بر انگشتها کلاویههای پیانو رو در خدمت خودم در بیارم و از این ساز زیبا، نتهای دلنشینی به قلبهای عاشق هدیه کنم... همون طور که خودم یک روز با یه نت زیبا و دلنشین از یانی و بعد از جواد معروفی، عشق به پیانو در قلبم رسوخ کرد و همه تلاشم رو برای ورود به این مسیر به کار گرفتم....
******
چند دست لباس کوچولو و کفش و کالسکه و کریر و یه مقداری لوازمی که تا الان فراهم شده، همه و همه از شور و حرارت من و اطرافیان برای دعوت از یه نوزاد کوچولو خبر میده... پسرکوچولوی عزیز و دوست داشتنی من این روزها یه کوچولو تکون میخوره... تکونهایی که باید برای لمسش خیلی دقیق بود... و این تکونهای خیلی ریز یعنی هانی من، روز به روز بزرگ و بزرگتر میشه...
دلتنگ در آغوش کشیدنشم... اما گاهی فکر میکنم وقتی هانی به دنیا بیاد چه قدر دلم برای این روزها که پسرم در وجودم در حال رشد کردنه، تنگ میشه... انگار این طوری از حضور و سلامتیش مطمئنترم...
*****
دیشب بابابزرگ هانی به مامان هانی یه هدیه داد... هدیهای به عنوان مژدگانی برای خبر سلامتی و شاید هم خبر پسر بودن اولین نوه پسریه خانواده... با اینکه خانواده آقای همسر پر از پسره و خواهران همسر خیلی خیلی دوست داشتند، جوجه ما دخمل باشه، اما انگار بابابزرگ هانی از اینکه اولین نوه پسری خانواده زندهنگه دارنده نسلش خواهد بود بسیار شاده... خدا رو شکر که با اومدن هانی خیلیها قلبشون پر از ذوق و شادیه... امیدوارم پسرم اون قدر خوشقدم باشه که بار یه سری غصهها رو از دوش اونهایی که دوسش دارن و هر روز برای سلامتیش دعا میکنند بر داره...
*******
پروژه رهن خونه جدید فعلا به تعویق افتاده... از اونجایی که من مصر بودم که خونه نوساز رهن کنیم، همه خونههایی که تا الان دیدیم عیب و ایرادی داشت که باب میلمون قرار نگرفت... اکثر خونههای نوساز از نظر نور در شرایط وحشتناکیاند و پنجرهها تا نیمه ثابته و از بالا باز میشه که این فاجعه است.... برای من که خونهمون پر از پنجرههای رو به ویوی بازه، بودن در خونهای که پنجرهای با این ویژگیها نداشته باشه، غیر قابل تصوره...
خلاصه با یه کم مشورت و فکر کردن تصمیم گرفتیم با یه دکوراتور صحبت کنیم و خونه خودمون رو یه کم تغییرات بدیم تا فضا برای اتاق هانی فراهم بشه... یه کم تغییراتی که ممکنه حداقل دو ماهی طول بکشه و تا عید طبیعتا شرایط زندگیمون یه کم آنرمال میشه... البته فعلا منتظریم دکوراتور ببینه و نظر بده که طرحمون قابل اجراست یا نه... گرچه جامون کوچیکه اما من خونه پر مهر خودمون رو از هر خونه بزرگ دیگهای بیشتر دوست دارم... خدا کنه که بشه...
*******
این روزها یعنی روزهای خوب، یعنی یه دلتنگی که قراره تا ابد برام بمونه اما شادم که قلبم هنوز زنده است به عشق... این روزها یعنی جای خیلیها خالیه برای اینکه خبر پسردار شدنم رو بهشون بدم... جای بابا که آخره همین هفته پانزدهمین سالگردشه... یعنی جای زهرای عزیزم که بسیار دختر دوست داشت و مطمئنن با شنیدن خبر پسردار شدن من میگفت عههههه بازم پسر؟ این روزها جای خواهرانههای خواهر همیشه همراهم سخت احساس میشه... این روزها دلتنگم... دلتنگ همه اونهایی که باید باشند و نیستند و این دلتنگی تا ابد ماندگار خواهد بود...
شاید روزی در قصهگوییهای شبانه برای هانی از باباعلی و زهرا براش بگم... شاید هانی با چشمهای باز و نگاه متعجب نگاهم کنه... شاید سوال پیچم کنه که الان کجان؟ اما من هر چه قدر هم از عزیزانی که امروز نیستند براش بگم، اون هرگز نمیتونه مهر خاله مهربونش رو لمس کنه و یا دستهای پر مهر و عصای چوبی پدربزرگش رو تصور کنه...
حتما میتونی به استرست غلبه کنی، چندین بار جلوی اقوام و دوستان تمرین کن و سعی کن چشمت به هیچ کس نیفته انگار هیچ کس نیست حتما موفق میشی دوست عزیزم
بعد از بدنیا اومدن پسرکت مطمئنا دلت برای روزگاری که او درون بطن تو بود و وجودش باتو یکی بود تنگ میشه، دلت لک میزنه برای تک تک لحظه هاش حتی سختترینهاش!!! انشاالله به سلامتی و خوشی در آغوش بگیریش
و چقدر تلخه این جاهای خالی که هیچ گاه با هیچ چیز و هیچ کس پر نمیشوند! جملات پایانی نوشته ات را با بند بند وجودم لمس کردم. جاهای خالی زندگی من هم کم نیستند اما بازهم خداروشکر راضیم به رضایش...
همیشه این جاهای خالی باید باشند تا قدر اونهایی که هستند رو بیشتر بدونیم...
در مورد به دنیا اومدن پسرکم باید بگم من هم از همین الان احساس میکنم بعد از به دنیا اومدنش به شدت دلتنگ این لحظات میشم... شاید به همین خاطره که دوست دارم بعد از تولد هانی و حدودا بعد از سه سالگیش تجربه بعدی مادر شدنم رو داشته باشم..
ان شاالله دفعات بعد اجرای بهتری داری. استرس خیلی طبیعیه در این جور مواقع. سخت نگیر.
خدا پدر و خواهرت رو رحمت کنه.
راستی من تا حالا ندیدم پنجره خونه ای از نیمه باز بشه. همه خونه هایی که رفتیم و برای اجاره دیدیم پنجره معمولی داشتند.
ممنون نیره عزیز
منظور از پنجره نیمه اینه که از پایین تا وسط ثابته از وسط پنجره دیگهای هست که اون باز میشه اما هم بالاست هم اینکه دیگه نمیشه کنار پنجره اومد و بیرون رو دید... استاندارد ساختمان سازیهای جدید برای اینکه مشرف به هم نباشند و دید به هم نداشته باشند ب این صورته... اکثر خونههای نوسازی که ساختمونها توی دل همدیگه ساخته میشه پنجرههایی از این دست دارند.