-
آرزوهای کوچک یادش بخیر...
سهشنبه 7 بهمن 1393 09:04
ایام امتحانات همچنان کش آمده است و افتان و خیزان در حال عبور از موانع و خوانهای طراحی شده توسط اساتید گرامی هستیم... تا یکشنبه هفته آینده، 4 امتحان دیگه رو به صورت خیلی فشرده باید بگذرونم و این در حالیه که واقعا خستهام... امروز صبح از اون روزهایی بود که با گریه و زاری و حال نزار از خواب بیدار شدم، بس که خوابم...
-
دور دوم...
چهارشنبه 1 بهمن 1393 14:04
بالاخره این هفتهی سخت و طاقتفرسا به پایان رسید... هفتهی اول امتحانات بود و به طرز فجیعی نابود شدم... هر روز امتحان داشتم و در عرض این 4 روز، 4 امتحان سخت و سنگین رو پشت سر گذاشتم... خیلی سخت بود... راس ساعت چهار هر روز با آقای همسر راهی خانه میشدیم و این خودش فاجعه بود... برای من که معمولا نمیتونم از اینجا مستقیم...
-
پر پرواز...
شنبه 29 آذر 1393 14:10
گاهی درگیری ذهنی در مورد یک واقعیت ماورایی آدم رو به حالات خوبی میکشونه... بعد از پستی و بلندیهایی که زندگی گاهی رو میکنه، حتما برای همه پیش اومده که گاهی گله و شکایت کنند... حتما پیش اومده که گاهی نسبت به آرمانهایی که توی زندگیشون دارند، تردید کنند و به درستی راهی که تا امروز میدونستی درستترینه، شک کنند... حتما...
-
ای که مرا خواندهای...
یکشنبه 23 آذر 1393 14:11
چه قدر این روزها سنگین و سخت میگذره. اصلا روزهای خوبی نیست. انگار سنگینی آخرین ماه پاییز، داره تلافی همه پاییزو در میاره. دلم میخواد این هفته زودتر تموم بشه... برای روز اربعین نذر دارم، این نذریه که از سال پیش شروع شد و اگر زنده باشم قراره هر سال با حجم وسیعتری اداش کنم. این نذر مربوط به سال گذشته و بیماری...
-
آرزو...
یکشنبه 23 آذر 1393 14:10
کاش یه اهرمی وجود داشت که این روزها منو یه کم هل میداد، تا درسمو بخونم... حس میکنم وقتم رو درست استفاده نمیکنم، یعنی در واقع اون مقدار کمی وقتی که برام باقی میمونه... این ترم 20 واحد برداشتم و امتحاناتمم پشت سر هم خواهد بود... درسها همه سخته و تخصصی و جزوهها هم قطور... هم یه کم میترسم، هم نا امیدم... امتحانات...
-
این روزهای سخت...
سهشنبه 11 آذر 1393 14:11
خسته و بی حوصله و کسلم امروز... گرچه این هفته یک اتفاق خوب افتاد و اون هم قدمی از سوی من و آقای همسر به سمت یکی از آرزوهام بود اما به خاطر مراسم آخر هفته، دارم روزهای این هفته رو به زور به جلو هل میدم تا زودتر بگذره... انگار دوباره داره تاریخ تکرار میشه و هر روز من یاد سال گذشته و روزهای سالگذشته میافتم... و هر چی...
-
یکسال...
چهارشنبه 5 آذر 1393 14:12
هفته ی دیگه میشه یکسال... یکسالی که تلخ گذشت بر همه ی ما و غیر قابل باور از نبود کسی که نمیدونم هر کدوممون چه طور تونستیم این نبودنش رو تاب بیاریم... و بدتر از همه ما، دو تا بچهای که توی 8 سالگی، یه دفعه زندگیشونو طور دیگهای دیدند... خیلی متفاوت... و جای خالی مادری که روزهاست کنارشون نیست... وقتی همسر زهرا گفت...
-
مهمان نا معلوم...
شنبه 1 آذر 1393 14:13
اسم فیلم از ابتدا به مخاطب یه تفکری در مورد محوریت یک مهمان در فیلم منتقل میکنه، شاید از همون اول فیلم منتظر اینیم که ببینیم مهمانی کی شروع میشه و فضای فیلم در جریانه آمادهسازی برای مهمانیه. اما اصلا فیلم این طور شروع نمیشه... من خودم منتظر یه فضایی مثل فیلم مهمان مامان البته کمی خلوتتر بودم... یعنی فضایی که یه...
-
یه روز کسل... فیلمهایی که دیده شد...
یکشنبه 25 آبان 1393 08:55
ساعت 3 بعدازظهره و امروز من کارهای زیادی دارم و احیانا تا ساعت 6 بمونم تا یه کم به کارهای عقبموندهم سر و سامون بدم... یه لیوان قهوه نیمه شیرین جلومه و یه دنیا کار و یه عالمه برنامهای که توی ذهنم دارن رژه میرم و حس و حالی که اصلا نمیتونه یه کم وادارم کنه به سریعتر انجام دادن کارها... توی حاشیه کار و زندگی، یه سری...
-
برای نبودنش...
شنبه 24 آبان 1393 08:24
ترس از مرگ دنباله ی ترس از زندگی است کسی که تمام و کمال زندگی میکند، آماده است که هر لحظه بمیرد... برای مردنش ناراحت نیستم ولی برای نبودنش چرا...
-
روز تولد تو...
چهارشنبه 21 آبان 1393 15:12
امروز یه روز خاصه... برای من... و برای تو... برای تویی که وارد سومین دهه از زندگیت شدی و امیدوارم وارده دوازدهمین دهه زندگیت بشی... و باز هم باید بگم متولدت پاییزی، تولدت هزاران هزار بار مبارک... برای هدیه تولد امسالت خیلی فکر کردم... راستش دیگه به نوع هدیه و قیمتش فکر نمیکنم، فقط دوست دارم جشنی که برات میگیرم...
-
یه روز خوب...
سهشنبه 6 آبان 1393 10:46
دیروز یکی از اون روزهای خوب و پر انرژی بود... داوطلب شدم در گرفتن یه گزارش از یه تکیه قدیمی در جنوب تهران به نام تکیه شوفرها... که داستانی دراز و عجیب و جالب داشت... رفتن به اونجا و آشنایی با آدمایی که حدودا 20 روز کاسبی و مغازههاشونو تعطیل میکنن، تا برای امام حسین(ع) مراسم بگیرن، اون قدر اتفاق خوبی بود که میتونم...
-
بندگی ابراهیم...
یکشنبه 4 آبان 1393 17:58
ساعت 5:20 عصره و من هنوز اینجام، سرکار، و از پشت کرکرههای این پنجرهی همراه و همدم، دارم تیرگی غروبای غمانگیزو نگاه میکنم... دارم روی یه گزارشی کار میکنم که دلم نیومد دستامو باهاش متبرک نکنم... گرچه من کجا و علم اندک من کجا و این موضوع کجا... امروز روز کاری سختی بود و الان دیگه چشمام میسوزه وقتی به مانیتور خیره...
-
هوای خوب یعنی دلتنگی تلخ و شیرین پاییز...
دوشنبه 28 مهر 1393 15:26
اون قدر روی میزم شلوغ و پلوغ شده که ... اما حس ندارم خلوت کنم... لیوانهای چای سبز و چای سیاه و قاشق قهوه نیم خورده... قندونی که درش بازه و ... برگههایی که روی هم تلمبار شد و کارهایی که روی برگههای زرد فسفری روی مانیتورم چسبیده و هی داره آلارم میده که بجنب، وقت داره تموم میشه... ظرف غذای ظهرم، و ظرف غذای دیروز و...
-
ای مگس...
یکشنبه 27 مهر 1393 17:58
ین روزهای عجیب پاییزی با تمام دلگیری خزندهای که توی روح آدم فرو میکنه، کند و دلتنگ پیش میره... این هفته آقای همسر در راه رفتن به مأموریته و با اینکه سه روز بیشتر این مأموریت طول نمیکشه اما برام خیلی سخته... یه حال عجیبی دارم این روزها... از طرفی شادم به خاطر تمام چیزهایی که دارم از آدمای دور و اطرافم یاد میگیرم و...
-
یه عشق جدید...
شنبه 26 مهر 1393 07:28
من یه عشق جدید پیدا کردم... اسمش کپلکه شهر موشهاست... عاشقش شدم واقعا از تهه ته دل... **** دیروز رفتم بالاخره شهر موشها رو دیدم و واقعا هر چه قدر که ازش تعریف شنیده بودم کمش بود... یعنی فوقالعاده بود... اون قدر شیرین و دوست داشتنی که به محض اینکه فیلم تموم شد دلم میخواست برم یه دور دیگه بلیطشو بخرم و دوباره...
-
یه خیز جدید...
جمعه 18 مهر 1393 15:42
بالاخره ثبتنام ارشد هم شروع شد و من سر از پا نشناخته و با یه اعتماد به نفس خیلی جالبی خیز برداشتم برای ثبتنام... توی شرایطی که قبولی در آزمون ارشد برای اونهایی که یک سال خودشونو داغون میکنن تا قبول بشن، من با خوشحالی و خرسندی بدون اینکه حتی اصل بدونم کتاب چیه و چه درسایی برای رشته مورد نظرم میخوام بخونم، رفتم...
-
عاشقانهها
دوشنبه 14 مهر 1393 07:46
عــاشقــانـه هــایـم تــمـامـی نــدارنــد ! وقــتـی تـــــــــــو ... بــــــــــــــهـتـریـن "اتــــــفـاق" زنــدگـی ام هستی ...
-
شصت و پنجمین نهم ما...
چهارشنبه 9 مهر 1393 13:42
پست قبل صبح امروز توسط آقای همسر نوشته شد و باز هم یه نهم دیگه که البته این نهم یه کم با نهمهای دیگه متفاوته... این نهم در واقع سالگرده... نهم مهر... نهم مهر سال 1388 بود که اولین بار دستای من و آقای همسر برای یه آغاز زیبا هم پیمان شد... نهم مهر بود که برای ما عدد 9 رو یه عدد خاص و به یاد موندنی کرد... یه عدد که هر...
-
روزهای خوب با تو بودن...
چهارشنبه 9 مهر 1393 09:14
93/7/9 یه برگ دیگه ای از روزهای خوب زندگیه یکی دیگه از روزهای خوب با تو بودن... خدا رو به خاطر داشتن این همه نعمت نعمت دوست داشتن تو؛ نعمت عشق نعمت با هم بودن... نعمت.......... همسر فداکار من..... نهم مهر مبارک «از طرف محمدحسین»
-
دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ...
چهارشنبه 2 مهر 1393 07:38
داریم توی دنیایی زندگی میکنیم که انسانیت داره لحظه به لحظه توش رنگ میبازه و از بین میره... دنیایی که نفس کشیدن توش داره سخت و سختتر میشه... دنیایی که لحظات زیادی به خاطر انعکاس رفتار دیگران درگیر بغضهای خفهکننده میشی... و بدتر از همه اینه که خیلی هم تلاش میکنی تا فقط یه کم اوضاع رو بهتر کنی اما واقعا این همه...
-
خوشا شیراز و وضع بی مثالش...
دوشنبه 31 شهریور 1393 16:00
سفر شیراز سفر خوبی بود... واقعا شیراز رو دوست داشتم... شهر باصفا، مردم باصفا و مهربون و صمیمی، پر از انرژیهای مثبت و خوب... پر از جاهای دیدنی و زیبا ... جاهایی که وقتی میدیدی، دلت روشن و باز میشد... تجربهای که در اصفهان داشتم کاملا متفاوت بود... اصفهان شهر خفه و دلگیری بود... واقعا تحملش رو نداشتم... با اینکه...
-
هدیه متفاوت تولدم
پنجشنبه 20 شهریور 1393 13:12
امروز یه روز خاصه برام. روز تولدم... از صبح پیام های مختلف از دوستای مختلف به گوشیم اومد اما محمدحسین مثل هر سال امسال هم هدیه ای متفاوت برام داشت دیشب هدیه ویژه و خاصش رو بهم داد اونم مثل همیشه به شیوه خاص خودش... رفتیم یه رستوران و یه هدیه کادو پیچ. دل تو دلم نبود ببینم امسال ایده اش چی بوده چون همیشه ایده های جدید...
-
روز تولد تو...
چهارشنبه 19 شهریور 1393 09:56
روز تولد تو... فردا روز مهم و متفاوتیه. البته ما تو زندگیمون روزهای مهم و متفاوت زیاد داشتیم، ولی این یکی و این دفعه خیلی فرق می کنه. فردا روز تولد دختریه که نفسم به نفسش بنده؛ روز تولد عشقم؛ این پست رو به خاطر این نوشتم که به خودم یادآوری کنم که باید قدر لحظه لحظه بودن در کنار تو رو بدونم. لحظات نابی که عطر زندکی...
-
دختر بچه...
یکشنبه 16 شهریور 1393 14:58
الان دقیقا دلم میخواست: دلم میخواست دقیقا یه دختر کوچولو بودم که یه دوچرخه صورتی داشتم و توی حیاط یه خونه پر درخت بازی میکردم... بعد وقتی میخوردم زمین بابا، میاومد و جورابشلواری گل دار سفید و قرمزم و پاک میکرد و صورتم رو مثل همیشه غرق بوسه میکرد. دلم میخواست اون قدر دور یه حوض کوچیک با دورچرخهم دور میزدم که...
-
غرور...
یکشنبه 16 شهریور 1393 07:40
نمیدونم تا حالا شده به این فکر کرده باشین که چند درصد از همه چیز زندگی و همه ابعاد زندگیتون راضی هستید؟ چند درصد از کارتون، از زندگی شخصیتون، از جسارتتون، از اعتماد به نفستون، از نحوه ارتباطگیریتون، از بها دادن به شیطنتهای خاموش و پنهانتون و ... راضی هستید؟ همه ما مجموعهای از ویژگیهای خوب و بد هستیم. اما رضایت...
-
نهمی دیگر...
یکشنبه 9 شهریور 1393 11:10
فضای خانه که از خندههای ما گرم است چه عاشقانه نفس میکشم!، هوا گرم است دوباره «دیدهامت»، زُل بزن به چشمانی که از حرارتِ «من دیدهام ترا» گرم است بگو دومرتبه این را که: «دوستت دارم» دلم هنوز به این جملهی شما گرم است بیا گناه کنیم عشق را... نترس خدا هزار مشغله دارد، سرِ خدا گرم است من و تو اهل بهشتیم اگرچه میگویند...
-
مسافرت... خرید... آشپزی...
شنبه 8 شهریور 1393 08:20
امتحانات ترم تابستانی هم تمام شد و یه نفس راحت دیگه کشیدم... امروز هم روز تحویل پروژه کارورزیه... جالبه یکی مثل من داره بیش از 7 سال در یک سازمان به صورت تمام وقت و در عرصههای مختلف کار میکنه اون وقت باید بیاد ثابت کنه که مثلا قطعا و یقینا 120 ساعت کارورزی رسانهای گذرونده... *** این هفته، هفته پر کاری خواهد بود......
-
...
چهارشنبه 5 شهریور 1393 13:34
امروز امتحان دومم رو هم میدم و ترم تابستانی هم به پایان میرسه... خدا رو شکر امتحان اول خوب بود و امروزیه رو هم خدا کمک کنه میتونم از پسش بر بیام و نمره کاملو بگیرم... یه کم روز کاریه سختی خواهد بود امروز... البته یه کم... و البته که هر چی فشار کار بیشتر بشه من انرژی بیشتری پیدا میکنم... یه کاری باید انجام بشه که...
-
درد روح...
یکشنبه 2 شهریور 1393 08:19
دیروز تجریش بودیم و خیلی اتفاقی رفتیم طبقه پنجم پاساژ قائم برای کاری و من یه هویی خودمو لای دنیای نقاشی و رنگ و بوم و بوی رنگ روغن و سیاه قلم و ... حس کردم... داشتم دیووونه میشدم... انگار از یه دنیایی مدتهاست عقب موندم... به چه بهایی نمیدونم واقعا؟ واقعا همه ما آدمها ته تهش میخوایم چند سال عمر کنیم که خودمون رو...